عذاب وجدان...

در حالی که فعالان سیا سی در رنج، حبس، اعتصاب غذا و دست و پنجه نرم کردن با انواع و اقسام مشکلات جسمی و روحی به سر می برند، ما داریم صاف صاف برای خودمون می گردیم و عین خیالمون هم نیست...

حتی زحمت ساده ترین و کوچکترین اعتراض ها رو هم به خودمون نمی دیم...

حالا در مورد هرچی!

..

.

+ احساس حقارت می کنم در مقابل جوانهای هم سن و سال خودم که پای حق حاضرن تا هر جا وایسن! 

کدوم عقل سلیم باور می کنه شهامت اینها کمتر از شهامت رزمنده های ۸ سال دفاع مقدس (بقول خودشون!) باشه؟! و ارزش کارشون کمتر از اونها؟!

وسط شادی ها هم بفکر باشیم...

صبح امروز هم با بچه ها همراه شدیم...

تو گروه پسری هست که یک لحظه آروم و قرار نداره...

امروز فکر می کردم این جوون واقعا بیش فعاله!

یه آقای مسن رو انقدر اذیت کرد آخرش آقاهه پاشد گرفتش و چند نفری دبه ی آبو خالی کردن روش! آخه بنده خدا تا لیوان چایی رو نزدیک دهنش میبرد، میرفت میزد به پشتش میگفت آقا خیلییی سالاری! خیلی سالاری! بعد همینجوری محکم تکونش میداد! :)) فکر می کنین بعد اینکه سرتاپاشو خیس کردن چیکار کرد؟!  هیچی! عین اردک پاشد خودشو تکون داد و رقصید! 

واقعا ادای اردکی که از تو رودخونه دراومده باشه رو در آورد! :))))

بعدم هرکی از تو پیاده رو رد میشدو میاوردن وسط برقصه... یه پیرمرد که همراه همسرش داشت رد میشد و یه آقای جوانتر...

انقدر خندیدم که عینک از رو سرم افتاد اون پایین! چون وقتی از خنده غش می کنم سرمو بی اختیار به عقب میبرم!

بعد هم بدون اینکه صداشو دربیارم از رو نرده رفتم بالا، پریدم رو سقف اون رستوران تفریحی، برداشتمش و سریع برگشتم بالا...

 

+ بعد صبحانه دیدم میدوئه اینور و اونور... نگاش کردم ببینم داره چیکار میکنه که انقدر بیتابه...

فهمیدم داره کیک و کلوچه هایی که دست نخورده مونده رو به پاکبانهای اون اطراف میرسونه...

بی اختیار لبخند زدم و با خودم فکر کردم بیخود نیست اینهمه سال یه گوشه ی قلبم مال این مرده...

..

.

گرگ یا بره؟!

++ چی شد که تغییر کردی؟

+ چجوری شدم مگه؟

++ قبلنا فکر میکردی باید تو این شرایط بگذری... یا بهتره که بگذری... میگذشتی...

+ قبلنا فکر می کردم این موضوعات بقدری احمقانه ست که ممکنه توجه کردن بهش بیشتر بهش دامن بزنه و قبحش رو بشکنه... بخاطر همین میگذشتم ازش... مثل مزاحمت های خیابونی!

++ الآن فکر میکنی اشتباه می کردی؟

+ آره... الآن فکر می کنم برعکس سکوت تو بعضی شرایط و گذشتن از بعضی چیزها به کسی که مرتکبش شده فرصت و جسارت تکرار میده... بخاطر همین روشمو تغییر دادم...

++ دیگه چی؟ این همه ی اون چیزی نیست که تو کله ته!

+ دیگه اینکه همیشه از سر دلسوزی بهم گفتن بره نباش که گرگها بدرنت! گرگ باش که آسیب نبینی! ولی من از گرگ بودن گریزانم! و همیشه فکر کردم شاید راه دیگه ای هم باشه... بنابراین تصمیم گرفتم نه گرگ باشم و نه بره! من به کسی آسیب نمی رسونم و به کسی هم اجازه نمیدم بهم آسیب برسونه... این درست تر و منطقی تره بنظرم! اگه به کسی اجازه بدم که بهم آسیب برسونه بهش این امکان رو دادم که دفعات بعدی هم با خیال راحت این عمل رو در مورد من یا بقیه تکرار کنه... 

..

.

همراه...

+ تو واقعا نمیتونی تندتر راه بیای؟

- نه! آخه تو گامهات بلنده... هرچی تلاش کنم نمیرسم بهت...

+ خب پس من دیگه نمیام احتمالا... دارم قدم میزنم... فایده ای نداره...

چند دقیقه ی بعد:

- متوجه شدی سرعتم بیشتر شده؟

+ آره...

- دارم نهایت تلاشمو می کنم که از دستت ندم!

 

فکر می کردم زندگی هم همینطوره... روابط آدمها...

همیشه گفتم که رابطه ی خوب رابطه ایه که دو طرف سرعت گیر هم نباشن! باید با سرعت تو مسیر انسانیت پیش برن و دست همو بگیرن و به هم کمک کنن...

واقعیت اینه که همیشه اینجوری نیست... بعضی ها کم میارن و به بعضی های دیگه نمیرسن... تو مرام کم میارن، تو صداقت کم میارن، تو دوست داشتن.......

اونوقت از اونای دیگه جا می مونن... گاهی حتی تلاش هم نمی کنن برای اینکه سرعت بگیرن... حتی ممکنه جلوی سرعت همراهشون رو هم بگیرن...

...

.

گاهی وقتها فقط یک راه می مونه... وقتی همراهمون هیچ تلاشی نمیکنه برای همراهی...

چاره ای نداریم جز اینکه رهاش کنیم...

..

.

زنان ابزار تفریح مردان نیستن!

دوتایی قدم میزدیم...

تو پیاده رو یه آقای میانسال که ظاهرا کارگر قنادی بود، داشت با شیلنگ و فشار آب زیاد پیاده رو رو میشست!

انتظار طبیعیم این بود که با دیدن ما سر شیلنگو برگردونه که رد بشیم و خیس نشیم!

نزدیک و نزدیک تر شدیم و به روی خودش هم نیاورد!

اون مسیرشو کج کرد و از یه سمت دیگه رفت ولی من برنگشتم از پشتش برم... ایستادم سر جام و با تعجب به آقاهه خیره شدم...

با بی تفاوتی سر شیلنگو برگردوند به عقب و به من نگاه نکرد... خواستم رد بشم و درست همونوقتی که داشتم از مقابلش میگذشتم، سر شیلنگ رو به عمد آورد نزدیک پام و سریع برگردوند به عقب! همزمان زیر زیرکی نگام کرد و لبخند زد! 

ایستادم و پوکر فیس نگاهش کردم! 

+ من با شما شوخی دارم؟!

نگام نکرد که بیخیال بشم و رد شم... اینبار یه کم عصبانی و با صدای بلندتر گفتم:

+ با شمام! میگم مگه شوخی دارم باهات؟

با یه حالت مظلومانه و مرموزانه سرشو آورد بالا و در حالی که همونجوری با خشم نگاهش می کردم یه جوری که آدم دلش کباب شه گفت:

- نه دیگه! من اینو آوردم اینور که شما خیس نشین بتونین رد شین...

چند ثانیه ای غضبناک نگاهش کردم:

+ دفعه ی آخرت باشه...

با یه لحن پشیمون و یه جور عجولانه که میخواست زودتر ماجرا تموم شه و نظر مغازه های همسایه جلب نشه گفت:

چشم چشم...

بعد با خجالت چشماشو ازم برداشت... قطعا این اظهار پشیمونی در برابر یه خانوم که از خودش خیلی کوچیکتره، براش گرون تموم شد! ولی بهرحال همه مون باید پای لرز خربزه خوردنمون بشینیم!

 

+ یعنی شانس آورد زبون درازی نکرد وگرنه منتظر بودم حرکت بیخود یا حرف اضافه بزنه! هم صدامو میبردم بالا بقیه بفهمن چیکار کرده هم میرفتم تو مغازه ببینم بزرگترش کیه!

+ تو ادامه ی مسیر بهش گفتم: از بس هر کاری دلشون خواست کردن و خانومها بخاطر حجب و حیای الکی یا خجالت یا ترس یا هرچی سرشونو گذاشتن رفتن، اینا م عادت کردن! یا تیکه میپرونن یا سرتا پای آدمو ورانداز می کنن یا خوشمزه بازی درمیارن یا دستشونو میزنن به آدم! چهار تا خانوم جای سکوت وایسن آبروشونو ببرن دیگه از این شکرا نمی خورن...

+ امروز فکر می کردم یادگیری "دفاع شخصی" برای یه خانوم از واجباته!

مرد ستیز؟ یا ظلم ستیز؟؟؟!

صبح که بیدارم کرد داشتم خواب نسبتا وحشتناکی میدیدم! حیوونها حمله کرده بودن به شهر و شهر رو به تصرف خودشون در آوردن! حیوونهای وحشی... نه گاو و گوسفند!

داشتیم جمع میکردیم فرار کنیم... نمی دونم به کجا!

پنجره رو باز کرده بودم و یک مار وحشتناک با طول و عرض آنچنانی روی دیواری کمتر از یک متر اونورترم دیدم که به یه دختر بچه تنیده بود...

 

کجا میشه فرار کرد وقتی وحشی ها همه جا هستن؟؟؟ درست زیر گوشمون!

..

.

ادامه نوشته

دلخوشی + دلتنگی= احساسی که هنوز بشر برایش اسمی پیدا نکرده است!

امروز وقتی خواستن برن بیرون، بچه هه با اشاره بهم فهموند که منم برم... گفتم نمیتونم؛ با کسی قرار دارم... دستمو گرفت و منو کشید سمت در... وقتی یقین حاصل کرد که اصرارش بی فایده ست، دستمو ماچ کرد! احتمالا خواست بگه: "بیشعور! حتما دوستت دارم که دارم انقدر اصرار می کنم!"

ولی من همچنان بیشعور موندم! چون یه قرار احمقانه داشتم که نمیشد کنسلش کرد!

ولی اعتراف می کنم که چنان حس عجیبی بهم دست داد که در نوع خودش بینظیر بود! شوکه شدم و سرشو ماچ کردم... پدرش خندید و گرفتش... هدایتش کرد به سمت پله ها... میرفت ولی چشمش به من بود و با اشاره میگفت "تو هم بیا"! بعد همونجور که دستش به نرده بود، یه ماچ صدادار برام فرستاد و من هم قرضش رو همون لحظه ادا کردم!

بعد هر پله رو که پایین رفت یه ماچ می فرستاد...

همه خنده شون گرفت...

.

.

+ خدایا این دلخوشی های ریزو ازم نگیر و بدون که برای قلب من چقدر بزرگ و چقدر لازمن...

همچنان کور بودنم رو برای ندیدن باقی دلخوشی های موجود جدی نگیر و به روم نیار لطفا! به جاش تمام تلاشت رو بکن که شفا بگیرم!!!

حتی اگه داری تلاش می کنی، باز هم بیشتر و بیشتر تلاش کن!

 

راه دوری نمیره...

قربون دستت!

ایزوله!

بنظر می رسد که خداوند بعضی انسانها را "ایزوله" آفرید!

..

.

+ این آدما از ایزولگی(!) که در بیان م ی م ی ر ن!

ت ن ه ا ی ی

امروز دوباره سراغم اومد...

امروز دوباره از حرف زدن پشیمون شدم...

من عادت ندارم زیاد حرف بزنم و عادت هم ندارم در مورد چیزی که مطمئنم یا حتی فکر می کنم در موردش چیزی نمیدونم حرف بزنم...

امروز حرف زدم و لحظاتی بعد پشیمون شدم...

 

+ امروز برای چندمین بار دلم خواست خواستنش رو فریاد بزنم... دلم خواست بهش بگم:

" تنهاییتو می فهمم و مشتاق با تو بودنم"!

 

+ بعضی از آدما خیلی تنهان...

حرف میزنن و کسی نمیشنوه...

ساکت میشن و باز هم کسی نمیفهمه...

..

.

چی بهشون انگیزه ی "ادامه دادن" رو میده؟!

..

.

.

حوصله داشته باشیم!

طبق معمول، بچه ی مهمانمون هم دیروز حسابی باهام جور شد! تمام مسیر رفت و برگشت رو تو ماشین ما کنار من نشست و من هم باید براش حرکات ناموزون اجرا می کردم! با یه آهنگ تند که هی ریپیت میشد! البته خودشم همراهی می کرد باهام و کم نمیاورد! نمیدونم تجربه شو دارین یا نه ولی اجرای حرکات مسخره با آهنگ، چیزیه که بچه هارو واقعا میخندونه... یعنی رسما نیششون یکسره بازه و اونجاهایی که حرکات غلو شده باشه یهو قهقهه میزنن! و من تجربه ی اینو از دوره ی فسقلی بودن فسقل جان دارم! خلاصه این فسقلی م حسابی کیف کرد...

مشت مشت تخمه میاورد میریخت بغلم که واسش بشکونم بذارم تو دهنش! سر شام لیوان آبشو بعد هر قلپی که میخورد از اونور سفره میفرستاد واسم که یه قلپ هم من بخورم! از ماشین که پیاده میشدیم دستش تو دستم بود و کلی م تو خیابون دوییدیم و مسخره بازی در آوردیم...

انقدرم بازیگوشه همه دعام کردن که خوب شد باهاش بازی کردم وگرنه دیوونه میشدن تو اون چند ساعت! :))

مادرش چند بار بهم گفت خوب باهات جور شده ها... این اصلا بمونه پیش خودت!

شب وقت برگشت، تو ماشین، یهو دیدم ساکت شد و به پشتی صندلی نگاه می کرد... پرسیدم خوابت میاد؟ سرشو به نشان تایید تکون داد... گفتم سرتو بذار رو پام بخواب... سریع دراز کشید و خوابش برد... شالمو انداختم روش و دستاشو گرفتم که تکون نخوره تو خواب یوقت بترسه...

وقتی رسیدیم، پدرش اومد بلندش کنه... وضعیت منو که دید، خنده ش گرفت... گفت: "آخی! بچه داری م کردی امروز!"

+ نمیدونم چرا ولی معمولا بچه ها باهام زود ارتباط میگیرن... شاید بخاطر اینه که باهاشون همراهی میکنم... وگرنه قطعا عاشق چشم و ابروی نداشته ی من نیستن! 

اینم بگم که من برخلاف خیلی ها که غش و ضعف می کنن واسه بچه ها، معمولا غش و ضعفی نیستم! ولی اغلب بیشتر از خیلی های اونا وقت میذارم واسشون! دلیلشم اینه که از وقتی حدودا ۱۰، ۱۱ سالم بود تو کلاس سر یه جریانی به خودم قول دادم وقتی بزرگ شدم بازهم بچه هارو درک کنم و یادم نره که بچه ها چه چیزها و چه موقعیتهایی رو دوست دارن...

مثلا یادم بمونه که وقتی یه مطلب درسی رو نمی فهمن دوست دارن چطور یه آدم بزرگ صبورانه باهاشون رفتار کنه... حتی اینکه وقتی تو ماشین سرشونو رو پای یه آدم بزرگ میذارن دوست دارن یه جوری با دست نگهشون دارن که با هر ترمز نترسن و یهو آرامششون بهم نریزه... چون هر تکون عادی واسه یه آدم بزرگ یه تکون شدید واسه یه بچه کوچولوئه! و مواردی از این دست...

خوشبختانه تا امروز تقریبا به عهدم وفادار ماندم!

دوست دوست داشتنی دوران کودکی!

دیشب علاوه بر عمو سرویس، یه نفر دیگه رو هم بعد سالهای زیاد دیدم...
دو سه سال ازم بزرگتره... بچه گیاشم عشق فرمون بود...
یادمه چند روزی بود که اومده بودن پیشمون و حسابی باهم جور شده بودیم... بنظرم پسر باادبی بود و باهاش راحت ارتباط برقرار کردم... وسط مهمونی از خونه زدیم بیرون و دوتایی رفتیم تو ماشین... نشست پشت فرمون و با ماشین خاموش رانندگی کرد و حسابی م رفته بود تو حس! من م کنارش نشستم و داشتم با ذوق و شوق یه ماجرایی رو براش تعریف می کردم... یهو دو تا پسربچه هم سن و سال خودمون که از کنارمون رد میشدن یه ادایی درآوردن و بلند خندیدن... تا برگردم ازش بپرسم اینا دارن چیکار می کنن از ماشین پرید بیرون و با تمام سرعت دنبالشون کرد!
اونا م چهارتا پا قرض کردن و فرااااار!
وقتی با قیافه ی عصبانی برگشت و به رانندگیش(!) ادامه داد، هنوز داشتم فکر می کردم که اونا چیکار کردن و اصلا چرا این انقدر عصبانی شد... یهو انگار که کشفی کرده باشم برگشتم سمتش و خیلی خوشحال گفتم: آهاااا! داشت ادای حرف زدن منو در میاورد...
یهو همونجوری با سیاست یه نگاهی بهم انداخت: پس فکر کردی واسه چی افتادم دنبالش!
خب من حدودا ۷، ۸ ساله بودم و اون لحظه با خودم فکر کردم چقدر جذاب! انقدر باهم دوست شدیم و براش عزیز شدم که اگه کسی مسخره م کنه ناراحت میشه!
ولی چند سال بعد حرف و حدیث ها بهم فهموند ظاهرا احساسش چیزی فراتر از اینها بود!


خانواده شم خیلی علاقمند بودن به این وصلت ولی بهرحال مسیر زندگی به سمت دیگه ای رفت...

دیشب با خانومش و دوتا فسقلی هاشون اومده بودن... یه لحظه همه رفتن... من و اون با یکی از بچه هاش تنها شدیم... ازم پرسید خب شما چیکار میکنی الآن؟ همونجور که توضیح میدادم، بچه رو بغل کردم... از سر شیطنت شالمو کشید پایین و خندید... تا جایی که من در جریانم خودشون چندان به حجاب اعتقادی ندارن ولی چون از موضع گیری من مطمئن نبود، سرشو بلافاصله ۹۰ درجه به سمت تلویزیون چرخوند که مبادا من معذب بشم...


حیا رو بفهمیم :)

عموی مهربون روزهای مدرسه...

وسط پیاده روی مون بودیم... باورم نمیشد خودشه...

پیرمردی که همین چند شب پیش برگشتم سمتش و پرسیدم کمک میخواین یا نه و تمام این چند روز فکر می کردم چقدر چهره ش آشناست و چقدر محترم و مهربونه، همون عمو سرویس عزیزم بود...

اون شب تاریک هم تو پارک تقریبا با سرعت از کنار جمعیت میگذشتیم که دیدن یه پیرمرد با عصای چهارپایه و خانومی چادری در کنارش نظرمو جلب کرد... پیرمرد تعادل نداشت و مثل آدمهای مست راه میرفت و خانوم نگهش داشت که نیفته...

چند قدم که گذشتیم، ایستادم... بهش گفتم: "شاید اون خانوم کمک بخواد... بریم بپرسیم" پرسیدیم و نخواستن... پیرمرد با مهربونی ازمون تشکر کرد و دعای خیر...

امروز وقتی فهمیدم اون چهره ی آشنا همون عموی مهربونمه که خیلی دوست داشتم دوباره ببینمش، شوکه شدم...

نمیدونم از خوشحالی دیدارش بود، ناراحتی واسه شرایط جسمانیش یا شوکی که بهم وارد شد... ولی لبهام لرزید و همونجور که داشتم به توضیحاتش گوش میدادم و همزمان خاطرات اون سالها رو مرور می کردم، بی اختیار و پی در پی اشک میریختم... 

میگفت که دوبار سکته ی قلبی و مغزی کرده و خدا رحم کرد که با این حال همین شرایط رو داره...

میگفت آزارم تو زندگی به کسی نرسیده و........

همونجور که لبهامو به هم فشار میدادم و سعی می کردم گریه م شدت نگیره، با سر حرفهاشو تایید کردم و شونه ی چپش رو نوازش کردم...

اون حرف میزد و من فکر می کردم هنوز هم به همون اندازه خوشگل و دوست داشتنیه... فقط تونستم بگم: دلم خیلی براتون تنگ شده بود...

ادامه نوشته

به بهانه ی رفتن آتنا...

من نمیدونم تا کی قراره با توهم حجاب و بی حجابی از کثافتکاری های یه عده دفاع کنیم و یه جوری روش سرپوش بذاریم...

اینکه بی حجابی زنها عامل تحریک مردهاست که نتیجه ش میشه تجاوز به امثال آتنا، بسختی میتونه از یک "مزخرف آشکار" اونورتر بره!

غیرت و عفت باید قبل از هرچیز تو ذهن ما باشه... فارغ از جنسیت...

اینکه مرد ذاتش اینه و نمیتونه خودشو کنترل کنه فقط توجیهه! دروغه! چطور ممکنه روح با اون عظمت اینجور در بند جسمانیت و غرایز قرار بگیره؟!!! من یقین دارم مردهای زیادی هستن که شرف دارن!!!

باور کنیم که یه خانوم هم میتونه وقتی کنار یه مرد نشسته یا ایستاده، تو تاکسی یا هرجایی، با کمک قوه ی تخیلش با اون مرد به خیلی جاها بره!!! میتونه خودشو با اون مرد تو خیلی حالتها تجسم کنه و تحریک بشه!

اینکه من (من نوعی!) به خودم این اجازه رو میدم یا پرهیز میکنم از این انحراف ذهن، هیچ ربطی به بی عفتی یا با عفتی اون مرد (طرف مقابل) نداره و کاملا به میزان عفت و حیای ذهن من وابسته ست...

اینکه من وقت گذشتن از یه کوچه چشمم میوفته به یه پسر که خم شده رو زمین و همه جاش از لباس زیرش ریخته بیرون، اونجا این منم که تصمیم میگیرم بهش خیره بشم یا حیا کنم و سرمو بندازم پایین و بهش فکر نکنم! ولو کسی اون لحظه نباشه که منو ببینه!

غریزه بهرحال هست... ولی این منم که تصمیم میگیرم اینجا جای جواب دادن به این غریزه هست یا نه!

اینا دوطرفه ست! مرد و زن نداره...

انقدر پست نباشیم...

انقدر با توجیه "غرایز مردانه" سر خودمون و بقیه شیره نمالیم...

حیا داشته باشیم... غیرت داشته باشیم... رو خودمون کار کنیم... مراقب روحمون باشیم... 

حیا مرد و زن نداره... غیرت مرد و زن نداره...

خودمونو رها کنیم از این مزخرفات و انسان باشیم...

هجران...

دو تا بچه از پشت بوته پریدن بیرون...

ایستادم:

عه! اینا اینجا چیکار می کنن؟! بابا مامانشون کو؟!

______________

یه بچه تلو تلوخوران راه افتاده بود وسط محوطه... تنها بود...

ایستادم:

عه! این چرا تنهاست؟

 

به سومین مورد که رسید، با تندی بهم گفت: مگه مرکز نظارتی؟ اومدی پارک، از فضا لذت ببر... چیکار به بقیه داری؟ انگار هدفت از اومدن به پارک اینه که حواست به پیرمردا و بچه ها باشه! به پیاده رویت برس! بچه گم بشه یکی دستشو میگیره میبره نگهبانی!

 

 

+ آتنا مرد... به همین راحتی کشتنش و از دست رفت...

حق ندارم نگران باشم؟!

هرکی دستشونو بگیره یه راست میبرتشون نگهبانی؟؟؟

..

.

مرد یا زن، هرچه هستی "انسان" باش!

رو کرد به خانومه: دیروز غیبت داشتی...

- (با یه چهره ای که تاسف و ناراحتی ازش می بارید!) شوهرم نذاشت بیام... بی فکرن دیگه... امان از مردهای بی فکر...

بعد از شنیدن جواب، سرشو تکون داد و آه کشید...

به این فکر می کنم که چرا تو مدرسه بجای اونهمه آیه و حدیث در مورد حجاب خانومها، به زورگویی و ظلم مردها اشاره نشد و بهش اهمیت داده نشد؟! چرا تصف اونقدری که به ما گفتن واسه جیز نشدن تو جهنم روسریتونو بکشین رو سرتون، به پسرها یاد ندادن که در آینده بجای قلدری و شاخ و شونه کشیدن رفتار انسانی با همسرشون داشته باشن؟ چرا انقدر خانومهای ما از دست ظلم مردها مینالن؟ چرا بنظر میرسه که گروهی از مردها زنها رو بیش از هرچیزی، برده های جنسی تلقی می کنن؟!

کی قراره جامعه ی ما رشد کنه؟ کی قراره به هم احترام بذاریم؟ مرد به زن و زن به مرد...

کی قراره مردها و زنها بجای تحمل همدیگه، از بودن در کنار هم لذت ببرن؟

کی قراره زندگی کردن رو یاد بگیریم و بفهمیم زنده بودن الزاما به معنای زندگی کردن نیست؟!

 

+ نگین یه طرفه به قاضی میری! نگین مرد خوبم داریم، زن بد م داریم! اینارو من م میدونم... خوب و بد همه جا هست... تو هر جنسیت و تو هر قشر و جامعه ای... من تو این پست در مورد ظلم و قلدری حرف زدم... مطمئنم که متوجه منظورم شدین...

+ بنظرم اگه مطابق فرمایشات آقایان (!)، واقعا جهنمی باشه، بیش از اینکه خانومهای با موهای میخ شده به دیوار توش دیده بشه، مردهای از قلدری آویزان توش دیده میشه!!! این خط، این نشون!

..

.

+ فردا آخرین روزیه که میبینمش... بعنوان یک مرد درک عمیقش از زنها و مسائل اجتماعی، برام قابل ستایشه... بی طرفی و حق محوریش برام ستودنیه و از مهمترین عوامل جذبم به سمتش!

دلم براش تنگ میشه و برای دیدار مجددش از همین لحظه بیتابم...

از جنسیت زدگی بیزارم و آدمهارو فارغ از جنسیت، با حق طلبی و "انسان دوستی" شون، دوست دارم...

..

.

امکانات ابتدایی!

امروز برای بار دوم توالت روستایی رو تجربه کردم!

یه توالت پشت خونه... احاطه شده با لونه ی مرغها و اردکها! با در فلزی زنگ زده و یه قفل تق تقی قدیمی! یه شیر بدون شیلنگ و یه آفتابه رنگ و رو رفته!

یعنی مجبور بودم!

از دفعه ی اول خیلی بهتر بود...

اولش که مانتو و شالمو درآوردم و گذاشتمش رو بند کمتر از سری قبل چندشم شد...

بوی مرغ و اردکها م کمتر اذیتم کرد... حتی اینبار یه اردک و یه مرغ ول بودن نزدیک توالت! یکی دوبار شالمو برداشتم فرار کنم که بعد شجاعتم نجاتم داد!

همچنین اینبار حواسم بود که قبل از بستن در، اول مگسارو از در بیرون کنم که بعد مجبور نشم هی کیش کیش کنمشون و بهشون بگم: "ایییی کثیفا"!

با آفتابه م راحتتر تونستم کنار بیام!

یه شیر لق و لوق درب و داغون شبیه شیر حموم تو حیاط هست که احتمالا واسه شستن همه چی ازش استفاده میشه! چسبیده به دیوار و نزدیک زمینه... امروز همونجور که نشسته دستامو میشستم ترسم از مرغ و اردکای پشت سرم کمتر بود و کمتر برمیگشتم ببینم که یوقت حمله نکنن بهم! فقط تو دلم قسمشون میدادم یه کم بیشتر سرشون به کارشون باشه تا من دستامو بشورم و برم! 

..

.

+ اولین بار که رفتم دستشویی و چشمم به مگسای روی سنگ توالت افتاد، اولین چیزی که به ذهنم رسید این بود:

"یا خدا! شما همونایی هستین که الآن تو اتاق نشسته بودین رو سر و صورت ما؟؟؟!!!"

پیش میاد دیگه...

امروز از اون روزا بود که زیادی خرابکاری کردم!

دوست دارم زودتر بخوابم و ذهنم راحت شه...

این یه هفته همه چی قاطی پاتی شده...

.

.

کاش...

ساکت دراز کشیده بود و از شدت درد چشمهاش رو آهسته و با مکث باز و بسته میکرد...

ساکت نشسته بودم و در حالی که به صورتش خیره شده بودم، فکر میکردم اگه میشد نصف درداشم بگیرم واسه خودم، با اون نصفه ی دیگه راحت تر روزگار میگذروند...

 

اگه میشد...

ماجرای درگیری امروز!

پست قبلو امروز غروب تو خیابون نوشتم... به خط آخر که رسیدم یهو یه اتفاقی افتاد که نشد ثبتش کنم! که از سر شانس، اقبال یا هرچی(!) بیربط هم نیست بهش!

داستان این بود که خواستیم بپیچیم تو کوچه که دیدیم یه پژو جلوی کوچه پارک کرده! پیاده شدم و رفتم تو نزدیکترین مغازه... اونجا بود! اومد بیرون... وقتی اومد بیرون خیلی آروم و با لبخند بهش گفتم: اینجا جای پارک کردنه آقا جان؟ 

همینجوری که رفتیم سمت ماشین، گفت: ها؟ پارک؟ این ماشینا دارن میرن که؟ شما نمیتونین؟ (ماشینا به سختی باید تو اون مسیر تک لاینه تقریبا قائم میومدن تو کوچه و تو اون چهارراه که همیشه پر ترافیکه ترافیکو بدتر میکردن!  نشدنی نبود ولی خب اون ماشینا ریزتر بودن و راحت تر میشد برن) گفتم من کاری به اینکه میرن ندارم! به من بگین یه سوم کوچه رو بستین چرا؟ شما که همیشه شاکی هستین کی به این و اون گواهینامه میده بهم بگو کجای آیین نامه این مجوزو داده؟ 

هرچی میگفتم میگفت اینا دارن میرن که! من م میگفتم اصلا اینجا جای پارک ماشین نیست!

یهو از کوره در رفت: کله ت باد داره ها؛ میگم همه دارن میرن تو... پس میشه دیگه! جای پارک نداشتم! اینجا جا پارک میبینی؟

با اخم بهش گفتم درست صحبت کن! جای پارک نداشتی که نداشتی! ما م خیلی وقتا همینجا کار داریم و جای پارک نداریم... میریم تو کوچه پارک می کنیم نه سر کوچه!

انگار انتظار نداشت یه زن بهش اعتراض کنه... یهو برگشت با یه صدای آروم تر و تهدیدآمیز گفت: میزنم تو گوشتا! 

ادامه نوشته

گذشت!

وقتایی که از سر خجالت، کم رویی، بی حوصلگی یا هرچی(!) از حقم دفاع نمی کنم و میگذرم، حالم از خودم بهم میخوره! 

این "گذشتن" ها با اون "گذشتن" هایی که اسمش رو میذارن "صبر و گذشت" فرق داره ها! اون ارزشمنده ولی این تحقیرآمیز! مبادا با این التقاط(!) سر خودمون شیره بمالیم!

 

رفتی تو یه اداره میبینی کولرو فقط واسه خودشون زدن، باید اعتراض کنی!

کرایه ی زیادی ازت گرفتن و به روی خودشون نمیارن، باید اعتراض کنی!

دکتره ویزیت گرفته ولی وقت نمیذاره درست، باید محکم و قاطع اعتراضتو اعلام کنی!

 

همین اعتراض نکردنامونه که انقدر وقیحشون کرده!

یه مشت آدمیم که فقط میخوایم از حق هم بدزدیم!

 

بلانسبت آدم حسابی ها! :)

پندار نیک!

نمیگی... ولی تو دلت آرزو می کنی کاش زندگیش بهم بریزه و دوباره بیاد سمتت؟!

 

چی تو سرت میگذره؟!

..

.

.

بساط صبحهای جمعه!

جمعه ی قبل اولین حضورمون بود...سرگروه برای شروع نرمش وایساد وسط و هشدار داد که همگی کنار هم یه دایره ی بزرگ بسازیم...

کیفمو گذاشتم یه گوشه و آماده میشدم... اومد نزدیکم... کیف پولش دستش بود: "اینو بذار تو کیفت... یادت نره بهم برگردونی؛ همینجوری بی پول نرم خونه!"

..

.

بعد سالها میدیدمش... کمی دور از انتظار و یهویی!

یاد سالها پیش افتادم... شب بود.... نشسته بودم روی تخت... گوشی تلفن دستم بود... باید ساعت و روز جلسه ی آینده رو هماهنگ می کردیم... نمیدونم از چی صحبت شد که بهش گفتم: "شما دومین مردی هستی که باهاش احساس راحتی می کنم و واقعا احساس می کنم دوسش دارم..."

و این رو هم میدونستم که این احساس فقط مختص من نیست! باقی کارآموزهاش هم همین حسو داشتن... کلا از اینهاست که برای حضورش سر و دست میشکنن و مشتاقانه طالب حضورش هستن... مرد و زن... فرقی نداره... البته برادر بزرگش هم همینطوره... ایشون همون آقای سرگروه هستن و تو مدرسه معلمم بودن... و من درواقع اول با ایشون آشنا شدم و بعد خیلی اتفاقی و بدون برنامه ریزی با خودش! از برادرش اولین خاطره ای که یادمه اینه که جلسه ی اول که تمام شد، بچه ها گفتن: "وای خوشبحال خانومش! چقدر شیک و باکلاس و بافرهنگه این مرد!" مهم نبود که بیش از سی سال ازمون بزرگتر بود... جذابیتش کافی بود برای اینکه همه ی کلاس عاشقش بشن!

احتمالا این دو برادر جزو اون دسته ن که مهره ی مار دارن!

بعد نرمش، باهم قدم میزدیم به سمت غذاخوری... حرف میزدیم که آقای معلم سابق هم بهمون پیوست و با لبخند حضورمون رو مجددا خوشامد گفت...

برادر کوچکتر رو کرد به برادر بزرگتر...

- دقت کردی یجورایی تیپ اروپایی داره؟

آقای معلم سابق نگاهم کرد و لبخند زد...

ادامه داد:

- یه جورایی انگار..........

× یجورایی اینجایی نیست...

- آره اینجایی نیست بهرحال... حقشو خوردن!

نمیدونستم داشتن تیپ اروپایی افتخار محسوب میشه یا نه... بخاطر همین مردد موندم که بابت این اغراق تشکر کنم یا نه!

پس بلند خندیدم... 

کمی بعدتر رو کردم به بغلدستیم:

ببین! به این میگن دیدن نیمه ی پر لیوان! از این به بعد هرکی بهم بگه دماغتو عمل کن، بهش میگم لطفا به جای شکستگی دماغم تیپ اروپاییمو ببین! 

خندیدیم و با این شوخی کل روز گند قضیه رو در آوردیم!

+ بعضی هارو بعد سالهای سال هم که ببینی باورت نمیشه اینهمه مدت ندیدیشون... به همون اندازه صمیمی... به همون اندازه دوست داشتنی...

 + الآن داشتم عکسهای پروفایلشو میدیدم... همون استایل! همون لبخند! انگار چیزی تغییر نکرده... بعد حدود ۱۰ سال...

و انگار من هم هنوز به همون اندازه دوسش دارم...

..

.

زبان سرخ!

ایهاالناس!

بدانید و آگاه باشید که نوک قرمز رنگ زبانتان نشانه ی عاشق بودنتان است!

لذا جهت پیشگیری از رو شدن دستتان کمتر زبان درازی کنید! :))

 

+ زبونشو درآورد گفت: ببینین وضعیتم چطوره؟

اولش نمیخواست جواب بده؛ ولی گفت: عاشقی!

بغلدستیش زد توسرش: بدبخت! هنوز دنبال اونی؟! خاک بر سرت! :)))

چه رنگی؟!

بالا سرش نشست و دستاشو گذاشت روی چشماش... چشمای خودش رو هم بست و تمرکز کرد!

ازش پرسید: میتونی رنگ آبی یا سبز ببینی؟

- نه

در حالی که همچنان چشماش بسته بود سرشو به نشان تاسف تکون داد! 

دوباره پرسید: چه رنگی میبینی؟ قرمز یا سیاه؟

- سیاه

اینبار سرشو به نشان تاسف بیشتر محکمتر تکون داد و چشماشو باز کرد...

اصلا فکر نمی کردم انقدر فکرهای منفی تو سرت داشته باشی... زیاد غصه میخوری؟

- تقریبا همیشه!

"دلیل"

جدا از اینکه شاید واقعا بخاطر اقامتش خارج از ایران، امکان ازدواجمون نزدیک به صفر بود، ولی گهگاه به ذهنم میرسه که شاید درستش این بود که یک بار میدیدمش و حرفهاشو میشنیدم... نه صرفا بخاطر ازدواج، بخاطر اینکه ببینم دقیقا چی تو سرش بود که بخاطرش انقدر اصرار میکرد...

نمیدونم جمعا مادرش چند بار تماس گرفت ولی هر بار که جواب رد میگرفت با پیشنهاد تازه برمیگشت:

" پسرم میگه اگه به شما وابستگی داره، برای اقامت شما هم مشکلی نیست؛ شرایطشو فراهم میکنه! هروقت م که بخواد میتونه بیاد ایران و خانواده شو ببینه... هر تعهدی م لازم باشه میدیم... شفاها و کتبا... یه بار دیگه باهاش صحبت کنین فقط یه بار پسرمو ببینه؛ بخدا ما آدمای بدی نیستیم... میتونین تحقیق کنین... دفعه ی بعد گفت: اگه دوست نداره پسرمو ببینه لااقل دخترمو ببینه... جوونن حرف همو بهتر میفهمن؛ بخدا هرچی دور و برمونو نگاه میکنیم میبینیم فقط خودش باید عروسمون بشه و..."

دفعه آخر ازش قول گرفت که اگه باز جوابم منفی بود دیگه با اصرار بیشتر شرمنده ش نکنه! و اون هم پذیرفت... 

تعجبم از این بود که چرا من؟! اون که اصلا منو نمیشناخت! فقط یه بار منو دید... اونم چند ثانیه! تو تاریکی شب! و البته خانواده ش چند دقیقه ای بیشتر! بهرحال اینهمه اصرار سنگ رو هم آب میکرد... ولی من دلیلی داشتم که رو وجدانم سنگینی می کرد و بهم اجازه نمیداد حتی برم یه بار ببینمش! البته دلیلم رو برای کسی تجویز نمی کنم... چون مطمئن نیستم درست باشه! ولی اگه دفعه ی بعد هم تو چنین موقعیتی قرار بگیرم ممکنه باز هم به دلیلم احترام بذارم! 

+ ظاهرا خودش گفته بود: "از سادگیش خوشم اومده! تنها دختری بود که انقدر ساده وارد تالار شد!"... منظورش سادگی ظاهر بود و احتمالا صورت بی آرایش! ولی واقعا این یه مورد میتونه تا این حد برای کسی مهم باشه؟! و دلیل اینهمه اصرار؟!

شاید...

آیا فهم و شعور با مدرک تحصیلی رابطه ی مستقیم دارد؟!

دلش پر بود... شروع کرد به درد دل... کم مونده بود گریه کنه... از رفتاری که زن داداشش باهاش کرد... بی ادبی واضحش و قدرنشناسیش...

بعد برادرش رو به انتقاد گرفت که چرا این دخترو واسه ازدواج انتخاب کرده:

" کشته مرده ی مدرکش بود فقط! فوق تخصص داره! خاک بر سر!"

..

.

واقعا ممکنه کسی باشه که بخاطر مدرک کسی باهاش ازدواج کنه؟!

 

یا خدا!

وقتی پدربزرگ "اندروید دار" می شود! :)

تازه اندروید خریده! براش تازگی داره و همیشه با آب و تاب و هیجان از امکاناتش میگه... ما م سعی میکنیم تو ذوقش نخوره!

همین دو سه روز پیش بود که نشستم تو ماشینش... بهم گفت من تو تلگرام یه کلبه دارم که از توش گل در میاد! انقدر جالبه... به هیچکس م نمیدمش! بعد بلند خندید!

اول فکر کردم داره شوخی میکنه بعد فهمیدم کاملا جدیه! 

+ خب پس چیکار میکنیش؟

- یه کانال درست کردم واسه خودم، اینا رو تو اون میذارم... فقط خودم میبینم لذت میبرم... واسه هیچکس نمیفرستم...

کلی خندیدم از این حرکتش... پارک کرد گوشه ی خیابون و با ذوق نشونم داد!

یه کانال با یه عضو... به اسم خودش که عکس پروفایلش یه گل بود!

بعد زیرچشمی نگام کرد:

- البته فقط به تو میدمش... میدونی که تو فرق داری...

همون لحظه به تلگرامم فرستاد و اصرار داشت که سریع چک کنم! خندیدم... خندید... وقت خداحافظی تاکید کرد: "واسه کسی نفرستیشا... فقط من و تو داشته باشیمش! راز من و تو!" در حالی که غش غش میخندیدم گفتم: "چشم؛ حتما"...

+ دیشب خواب دیدم از پیشمون رفته... صبح که بیدار شدم خداروشکر کردم که خواب بود...

گوشیمو برداشتم و تلگرامو باز کردم... یکی از همون گلای مخصوصشو برام فرستاده بود... زیرش م نوشت: "عمر منی بخدا بی تو میمیرم"

به ساعتش نگاه کردم... ۴:۵۷ صبح! چرا اون ساعت؟ احتمالا همون زمان که من داشتم اون خواب ترسناکو میدیدم... اصلا شاید خودشم خواب منو دیده بود... که رفتم... که دیگه نیستم...

..

.

ژرفا!

خودمو آماده کرده بودم که تا جایی که ممکنه و دلش میخواد براش چیزایی که یاد گرفتمو بگم... در مورد حرکات ورزشی و تاثیرش روی بدن... میخواستم با حرفام مشتاقش کنم برای اینکه بره ورزش کنه و انقدر نچسبه به پیاده روی صرف! 

کلی توضیح دادم و نفس نفس زنان حرف زدم بعد یهو وسط حرفم:

- (با تعجب) وای اون دوتا چقدر چاقن!

یه نگاه انداختم به اون دو تا خانوم بعد به خودش! و ادامه دادم...

+ ببین درد دستتم خوب میشه... احتمالا بخاطر همینه... یادته گفته بودی از درد نمیتونی تکونش بدی؟ برو یه باشگاه خوب شروع کن... باید با ماهیچه هات کار کنی... فقط پیاده روی کافی نیست...

- راست میگی؟

+ آره بخدا! برو تنبلی نکن... پولاتو جمع نکن جهیزیه بخری چش و چال مردمو دربیاری! برو به فکر سلامتیت باش... خسیسی نکن!

نگام کرد و لبخند زد! (ظاهرا در مورد جهیزیه به نکته ی ظریفی اشاره کرده بودم!)

- میگم بنظرت من برم کلاس رقص؟ اونم خوبه دیگه! میخوام مربی خصوصی بگیرم بیاد خونه دو هفته درمیون باهام کار کنه... لااقل دو تا حرکت یاد بگیرم تو این چند ماه... شب عروسی جلوی خلق آبرومون نره!

+ خب کلاس رقصم خوبه ولی اون فرق داره ربطی به این نداره که! هر دوتاشو پیگیر شو اصلا! 

- (با حسرت) اونو نگاه کن! چقدر لاغره! خوشبحالش نه؟!

..

.

کلا اینهمه انرژی که مصرف کردم هیچ فایده ای نداشت! جز اینکه خیالم راحت شد که تو گفتنش خسیسی نکردم :/

_________________________

همیشه با خودم فکر کردم هرچند که قلب پاکی داره و همین باعث میشه دل به دلش بدم و واقعا دوسش داشته باشم... ولی گاهی با خودم فکر می کنم واقعا دلیل نمیشه که حتما بشه با آدمی که خوبه زندگی کرد! البته بیشتر مد نظرم زندگی بعد از ازدواجه... زندگی کردن با یه آدم به چیزهایی بیشتر از "خوب بودن" نیاز داره!

خیلی وقتا برام جالبه که چی میشه که یه دختر یا یه پسر، یه پسر یا یه دختر خاص رو واسه ازدواج انتخاب می کنه... واسه زندگی! واسه اینکه تقریبا ۲۴ ساعتش رو باهاش ارتباط نزدیک داشته باشه... هر روز... و تمام لحظه هاش رو باهاش گره بزنه... به چیا فکرد کرد که به این نتیجه رسید با این شخص تناسب داره و میتونه زندگیش رو باهاش شریک شه!

..

.

منافع!

دیروز پیغام داد:

- امروز میریم پیاده روی؟

+ میشه فردا بریم؟ امروز باید برم باشگاه...

- باشه...

+ حالا فردا که دیدمت یه چیزای خوبی م باید برات تعریف کنم از همین ورزشا...

- (با ایموجی گریه!) باشه... بازم میخوای در مورد ورزش خاطره تعریف کنی؟!

 

هرچند که این دفعه استثنائا قصدم این که گفت نبود، ولی این داستان خاطره تعریف کردنم اینه که از وقتی رفتم باشگاه دیوونه شون کردم! انقدر که بقول خودشون ۹۰ درصد از حرفام در مورد ورزش و تمرینهامه! جدا از این، به هر بهانه سعی می کنم از این طریق سودجویی کنم: "این چه غذاییه به یه ورزشکار میدین؟! واسه ما ورزشکارا سالاد میوه خوبه... من بیشتر بخورم اشکالی نداره؛ من ورزشکارم میرم میسوزونم؛ شما کم بخورین! واسه یه ورزشکار حرفه ای مثل من این غذا رو در نظر نمیگیرن! من چی بخورم که چی بسوزونم؟!"

خلاصه به همون اندازه ای که سیاست و سیاستمدار برای رسیدن به منافعش از "مذهب" استفاده ی ابزاری میکنه، من هم از ورزش کردنم استفاده ی ابزاری می کنم! و به همون اندازه که من با این مساله شوخی می کنم اونها با این مساله اصلا شوخی نمی کنن!

گفتار نیک، کردار نیک، پندار نیک...

احساس کردم رابطه ی خوبی بینمون برقرار شده و تا حدی حس صمیمیت و راحتی داره...

کسی م نبود که معذب بشه...

+ یه سوال... طب شما روزه گرفتن رو رد می کنه؟

- (با احتیاط و مردد جواب داد) اگه سالم باشن اشکالی نداره...

من شنیدم دیروز شما به اون خانوم چی گفتین... بنظر میرسید روزه گرفتن رو تایید نمی کنید...

- خب هر طبی و هر علمی میگه که وقتی عملی بهتون صدمه بزنه نباید انجامش بدین...

+ خب من میخوام بدونم که طب شما میگه روزه گرفتن به بدن صدمه میزنه یا خیر؟! 

- خب... صد در صد... مگه میشه نزنه...

+ همین... خواستم همینو بدونم... ممنونم...

ادامه داد و از منشور کوروش برام گفت... از "گفتار نیک، کردار نیک و پندار نیک"

گفت راستش من زیاد رو مذهب تاکید ندارم... انسانیت مهمه... اونی مهمه که برای همه مهمه... فرقی نداره مسیحی، یهودی یا مسلمان... اینا فایده ای نداره... اینا تظاهره... باید ذهنمون پاک باشه.... با مهر زدن پیشونی و بستن یقه و سینه زنی چیزی درست نمیشه... برای من فرقی نداره روبروم کی میشینه... مسلمونه یا غیر مسلمون... نگاهم به همه برابره... باید تو ذهنم چیز بدی نباشه...

 

و ادامه داد...

..

.

.

جدا از اینکه تا چه حد با حرفهاش موافقم، کنارش بودن رو دوست دارم... بودن با کسی که بشه ازش چیزی یاد گرفت عالیه...