رقص زندگی...

دو سه روز بود که بهم الهام شده بود:

"کتابی که دستته رو بذار کنار! تو باید کتاب اوشو رو بخونی! عشق، رقص زندگی"

.

.

امروز رفتم و از کتابخونه برداشتمش و در کسری از ثانیه حسی از لطافت روی قلبم نشست...

چاپ سوم... سال ۱۳۸۰... جلد سبز رنگ! البته هنوز چاپ نشده بود... کتابفروش که عاشق کتابفروشیش بودم، اون سال اینو بهم پیشنهاد داد... گفت از زیر چاپ چند جلدی بهم رسیده... یکیش مال تو...

کتاب بیشتر شبیه جزوه های دانشجوییه... برگه های آچهار کوچیک شده که روش جزوه تایپ شده!

جلد که جلد واقعی نیست، نسبتا نازک و یه کم بهم ریخته! :)

با این کتاب اون سالها دریچه ی خاصی از زندگی و رهایی به روم باز شده بود...

دل (لام با کسره) خوش...

با چشماش به پدربزرگم اشاره کرد و گفت:

"چقدر خوشحاله! اصلا میبینمش گریه م میگیره! تا بحال انقدر نخندیده بود"

.

.

.

خوشحالم که بهشون خوش گذشت تو این سفر...

تقریبا تمام تلاشمو کردم که این اتفاق بیفته...

آرامش...

امسال فیش خیریه رو زودتر پرداخت کردم... و اینبار هم بیشتر از بار قبل...

حسم بهم میگفت ممکنه الآن نیاز داشته باشن...

عکس رسید رو که فرستادم براش بهم گفت اتفاقا برای خرید کفش بچه ها بودجه کم داشتن و امشب که فرکشنده فاکتور رو براش فرستاد، به فروشنده گفته بود یه کم زمان میخواد برای تسویه... گفت حالا میتونه فردا بره و کامل مبلغ رو پرداخت کنه...

.

.

.

چه حسی قشنگتر از این؟

امید...

تو استوری نوشته:

.

.

.

دور گردون گر دو روزی بر مراد ما نرفت

دائما یکسان نباشد حال دنیا غم مخور

 

 

پ.ن: چی بهتر از دیدن حال خوبت؟؟؟

که دیدن حال بدت ذره ذره آبم میکنه...

.

.

.

.

.

.

.

.

و کاش میدونستی...

ادامه نوشته

بیزنس جدید!

بیزنس جدیدمون حدود دو هفته ست که رسما شروع شده و خوشبختانه تا اینجای کار بازخورد خوبی داشته! حداقل از پیشبینی من بهتر بوده! برای من فعلا شغل دوم بحساب میاد ولی اونقدر بهش خوشبینم که ممکنه یه روزی بشه شغل اصلیم!

.

.

.

امروز پشت میز ایستاده بودم و مشغول کار...

روی صندلی کنارم نشسته بود... سرش تو موبایلش بود و با ذوق جواب مشتری رو میداد! 

نامحسوس نگاهش می کردم... قند تو دلش آب میشد و دیدن ذوق و هیجانش قند تو دلم آب میکرد! پرانرژی، خستگی ناپذیر، خوشحال، پر  امید، راضی و پرتلاش...

یهو اون لحظه یاد چند ماه پیش افتادم که بی حال این طرف و اون طرف ولو میشد... بی انرژی، بی انگیزه و افسرده...

هربار که چشمم بهش میفتاد عذاب وجدان دیوونه م میکرد... یه چیزی رو قلبم سنگینی می کرد... بغض می کردم... میدونستم تو دلش چه خبره... میدونستم بیکاری و اون حس لعنتی درموندگی چطور روان آدم رو ذوب میکنه... چون تجربه ش رو دارم! تصور اینکه اون تو برزخه و من مدام واریزی های حسابم رو چک می کنم واقعا برام عذاب آور شده بود... خجالت میکشیدم ازش... بیشتر از خودم!

 میدونستم این آدم حقش نیست این طور هرز بره... حقش نیست بی مصرف بمونه... اونقدر استعداد و پتانسیل در وجودش هست که میتونم بالاترین درجات رو براش متصور بشم... میدونستم آدم توانمندیه ولی شرایطش بهش اجازه نمیده تنها کاری کنه... سر در گمه! بارها تلاش کرد کاری رو شروع کنه و من شاهد بودم تو این چند سال چطور مثل یه پرنده برای پیدا کردن یه دریچه واسه آزادی خودش رو به در و دیوار قفس میزنه...

حتی الآن با یادآوری اون دوران قلبم به درد میاد... میدونستم اگه این بیزنس راه اندازی بشه، شرایط ۱۸۰ درجه چرخش می کنه!!!

تقریبا مطمئن بودم با این تصمیم، راه سختی در پیش خواهم داشت ولی تقریبا مطمئن بودم که تهش به موفقیت ختم میشه! ولی من تو اوج بودم... تو سربالایی موفقیت! تصور ترمز ناگهانی برام غیر ممکن بود!

یه روز دلم رو به دریا زدم و باهم شروع کردیم...

هرچند شرایط فعلا برای من سخت شده و خیلی درگیر شدم... چون پیش بردن دو کار بی ربط، باهم، واقعا انرژی میبره و قطعا لطمه به کار اول میزنه! و اصلا همین مساله باعث میشد برای شروعش مردد باشم و بترسم که مبادا تمام زحماتم تا به اینجای کارم به باد فنا بره!

خلاصه اینکه روزهای شلوغ و برنامه های شدیدا فشرده ای دارم این روزها ولی مطمئنم که یه روز میتونیم جزء گروههای موفق بشیم... 

راه اندازی یک کار از صفر، فوق العاده سخت و فوق العاده هیجان انگیزه! 

باید مدام فکر کنی و حواست باشه که با کمترین و پایینترین ریسک، بیشترین بهره رو از شرایطت ببری... مثل یه بازی می مونه... گاهی ضرر می کنی و گاهی سود... تو مسیرت کلی چیز یاد میگیری و باتجربه میشی...

ما در این مسیر، هنوز در نقطه ی آغازیم و راهی بس طولانی در پیش داریم...

ادامه نوشته

مهر فزون دار...

روزای عجیب و غریبیه...

روزا افسرده م و شبها امیدوار...

الآن حالم خوبه... دراز کشیدم و دارم تایپ می کنم... در حالیکه یه قطره اشک از گوشه ی چشمم قل میخوره رو بالشت...

این دفعه اشک شوقه... تو این چند روز رفتارهایی دیدم که در اوج غم و ناراحتی دلمو روشن کرد...

فلان خانوم که نذاشت مامان تنها بره مطب دکتر و با وجود مشغله و با اصرار مادرمو در نهایت اشتیاق همراهی کرد!

همسرش که بدون اطلاع از این همراهی باهاش تماس گرفت و خواست به مادرم سر بزنه و ببرتش پیش خودشون...

پسرک کوچولوشون که با اصرار از مادرش خواست بعد مدرسه ببرتش ملاقات مامان تو بیمارستان... به مامانش گفت: "منو ببر که خاله رو بخندونم!"

آقایی که چندان از آشناییمون نمیگذره ولی بمحض اطلاع از بیماری مامان، در آستانه ی مراسم چهلم پدرش و با وجود مشغله ی فراوان شخصا رفت مطب یکی از بهترین پزشکها و برای مادرم نوبت فوری گرفت... بدون اینکه خودمون بدونیم یا ازش درخواستی کنیم... بدون کوچکترین چشم داشت و توقعی!

.

.

همیشه گفتم و باز هم میگم:

"وجود بعضیها آدم رو به دنیا امیدوار میکنه"!

 

+ امشب قبل خواب چشماتونو ببندین و به آدمهای مهربون زندگیتون فکر کنین...

ادامه نوشته

خوشحالانه ای دیگر...

گردنبند قشنگم بعد حدود یک ماه همین الآن رسید...

نمیدونین چقدر انرژی داره...

فوق العاده ست و طرحش منو مییییبره اون دور دورا!

اصیل، ظریف و عارفانه...

بنظرم باید اسم این طرح رو میذاشتن: "سرگشتگی"

 

پ.ن: در حالیکه از ذوق داشتم می مردم و با چشمهایی مشتاق به بسته ی توی دستم نگاه می کردم، به آقای پستچی گفتم: "چه سیستمیه این پست داره آخه... قلمتون کو پس؟! من اینجوری با انگشت که نمیتونم قشنگ رو این صفحه ی موبایلتون امضا کنم... نقطه ی امضام جا می مونه!"

 

غش کرد از خنده!

.

.

.

کار امروز را به فردا مینداز!

بعد بیش از ۱۰، ۱۲ سال، اواخر بهمن ماه یا اوایل اسفند ماه خیلی اتفاقی دیدمش! با یه دماغ چسبکاری شده و گچ گرفته از در کتابفروشی میومد بیرون! در حالیکه یه پسر بچه ی حدودا ۹ ساله از زیر دست و پاش میدوئید بیرون...

یه لحظه نگاهم بهش افتاد... اصلا نمیدونم چطور شناختمش! با دهن نیمه باز وایسادم و اسمشو صدا زدم... منو شناخت ولی اسممو یادش نبود... با ناباوری نگاهش می کردم... فهمیدم پسرک بچه شه! خب ما اونوقتا دانش آموز بودیم و مجرد! بعدتر فهمیدم دوتا م بچه داره! 

همون لحظه یه میس کال انداختم که مبادا دوباره گمش کنم... خیلی خوشحال بودم... دختر پاک و روراستی بود و همیشه دوسش داشتم... ترمهایی که همکلاس بودیم بعد کلاس زبان باهم برمیگشتیم خونه... و فهمیدم حالا خودش مدرس زبان انگلیسیه! :)

با همه ی این ذوق و شوق ها به جهت تنبل بازی و عادت زشت به تعویق انداختن کارها شماره شو اون روز سیو نکردم و الآن حدود ۴۰ دقیقه ست که دارم لیست تماسهارو چک می کنم و سعی می کنم تاریخ دقیق ملاقاتمون رو به خاطر بیارم! و نمیدونین بخاطرش مجبور شدم چه لیستهای دیگه ای رو چک کنم! تا الآن سه تا شماره رو با عنوان "احتمالی۱"، "احتمالی ۲" و ... سیو کردم که غروب بررسیشون کنم... البته با یکی، دوتا تماس گرفتم... اولی گفت اشتباست! دومی هم جواب نداد! چک کردن عکس پروفایل تلگرام هم کمک خاصی نکرد! غیر از یه مورد که الآن دارم عکسهارو میبینم و متن روی عکسها ممکنه به شخصیتش نزدیک باشه... ولی شاید نباشه! میترسم با این دوتا شماره تماس بگیرم و بازم نباشه! و این یعنی دوباره گمش می کنم...

ادامه نوشته

تمایز!

به محض ورود تمیزی و امکانات نظرمو جلب کرد...

یه ساعتی که گذشت، اومد جلو و پرسید: "به وای فای وصلین؟"

+ وای فای؟! نه! رمزشو میگین لطفا؟

همینجور که رمزو وارد می کردم سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: "چه اتوبوس خوبی دارین! همه چی عالی!" دستشو گذاشت رو سینه ش و با لبخند تشکر کرد...

ادامه نوشته

عادتها...

صبح یه فایل آموزشی رو گوش میدادم... در مورد ترک عادات بد میگفت...

در واقع در مورد تاثیر مثبت و مهم ترک عادتهای شخصی منفی در رسیدن به موفقیت و افزایش اعتماد به نفس...

 

+ به این فکر کردم که ۹۶ برای من با ترک خیلی از عادتها همراه بود...

چندتاشو میگم...

کم تحرکی، چای، غذای پخته، گوشت، میوه نخوردن(!) و ...

و چقدر احساس رضایت و سبکی دارم... چقدر دوست دارم این روند ادامه دار باشه... قوی تر از سال قبل...

چشام شور نباشه یوقت! :))

+ راستی تندخوانی رو از امروز استارت زدم*