ذرهبینی!
شاید مسخره و احمقانه بنظر برسه
ولی
راستش
من گاهی دلم برای وقتایی که نیستی و دلتنگت میشم م تنگ میشه...
.
.
.
.
مهربونِ شیرینِ من...
شاید مسخره و احمقانه بنظر برسه
ولی
راستش
من گاهی دلم برای وقتایی که نیستی و دلتنگت میشم م تنگ میشه...
.
.
.
.
مهربونِ شیرینِ من...
- I just saw you in my dream
+ چطوری بودم؟
- you were great
I felt like I was in heaven
.
.
.
یهو اسممو نوشت...
+ جانم؟
(بعد نیم ساعت)
- just saying your name :)
تو اونی که رفته
چی میدونی از غصهی جای خالی
من اونم که مونده
چی میدونم از قصهی بیخیالی
.
.
.
.
- کجاهاش سکسیه برات؟
+ خیلی جاها!
- مثلا؟
+ گوشاش، ابروهاش، لباش، گونههاش، زیر گلوش، چروک زیر چشاش، شقیقههاش، گردنش، نفساش، نگاهش و ...
- سکسیترین چیزی که دیدی توش؟
.
.
.
+ مهربونی...
.
.
.
- مهربونیش برات سکسیه؟
+ خیلی... وقتی میفهمم به کسی کمک کرده دوست دارم جوری بچسبم بهش که چندتایی بیان جدام کنن ازش!
Closer"
Closer
.
.
"?Can you come into my bones
.
.
.
With eyes closed
.
.
ميگن ميخوای كسيو
زودتر فراموش كنی
رو خصوصات منفيش
تمركز كن ولی هرچی فكر ميكنم...
سقراط کاش هرگز ندیده بودمت...
هرگز...
.
.
.
+ چی دارم اینجا که از دست بدم؟ چیزی ندارم...
- من! منو از دست میدی... من کمم؟!
.
.
.
.
- سقراط! فکر میکنی کسی به اندازه ی من دوسِت داره؟؟؟
کاش میشد همین الآن بهت پیغام بدم:
"دوسِت دارم"
.
.
.
وقتی بهت نزدیک میشم ازت میترسم...
ولی وقتی ازت دور میشم عاشقت میشم...
.
.
این تناقض از کجا میاد سقراط؟
امروز وقتی از پشت سر مادرم (که پشت میز غذاخوری نشسته بود رد میشدم، دستش رو آورد پشت سرش... دستمو گذاشتم تو دستش... طبق معمول پشت دستم رو بوسید و بعد گذاشت نزدیک قلبش؛ سرش رو کج کرد به پهلو و بازوم رو با گونه هاش نوازش کرد... بعد چند ثانیه انگار که شوکی بهش وارد شده باشه گفت: "الآن فهمیدم چرا پدرم گاهی این کارو میکنه... و چقدر بی انصافم که گاهی برای فرار از این کار راهم رو کج می کنم ازش... اون لحظه که دستش رو به سمتم دراز میکنه درواقع میخواد چند ثانیه با این کار آرامش و انرژی بگیره و من حتی این رو ازش دریغ میکنم... درست مثل خودم که الآن یهو حس کردم باید یه کم بچسبونمت به خودم"
بعد با چشمهایی که تقریبا خیس بود بهم گفت که چقدر حیف که گاهی ساده ترین چیزهارو از هم دریغ می کنیم... و یه وقتی به خودمون میایم که دیگه زمانی برای جبران نداریم...
حرفاش اونقدر راست بود که یه لحظه به خودم لرزیدم... بلافاصله سررسیدم رو برداشتم و تو تاریخ پسفردا (جمعه) نوشتم:
"امروز بشین فکر کن کدوم خواسته های ساده ی اطرافیانت رو ازشون دریغ میکنی! خواسته هایی که اجابتشون برات ممکنه و اگه یه روز نباشن ممکنه حسرت کوتاهیتو بخوری!"
.
.
.
.
حتی اگه بشه عشق مادر به فرزند رو درک کرد، بعید میدونم بشه عشق مادربزرگ به نوه رو درک کرد!
.
.
.
.
با دستهای سوخته و متورم امشب برام کتلت درست کرد و با خودش آورد...
.
.
.
.
بعضی ها با هر محبتشون در حالی که قلبت رو به پرواز در میارن، کم لیاقتیتو میکوبن تو سرت انگار...
.
.
کاش بیشتر حواسم بهشون باشه...
کاش بفهمم به چه محبتهای کوچولویی دلخوشن...
کاش شعور درک عشقی که تو دلشون هست رو داشته باشم...
.
.
.
.
یه آخ کوچولو گفتم...
برگشت سمتم و زود پرسید:
" چی شد؟"
انگشتمو از دور بهش نشون دادم و لبخند زدم...
هول هولی یه دستمال کاغذی برداشتم و پیچیدم دورش و زود برگشتم سر کارم...
از اتاق رفت بیرون و زود برگشت...
دستشو آورد جلو و بدون اینکه حرفی بزنه دور انگشتم چسب زخم پیچید...
.
.
.
پ.ن: ابراز علاقه همیشه در "کلام" اتفاق نمیفته...
من بر خلاف خیلی ها به "عمل" اعتقاد و علاقه ی بیشتری دارم...
.
.
.
که دوباره هستی...
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
از خود بیخود شدم ساعتی رو...
امروز...
- بگو چقدر هزینه ی این خوراکی ها شده؟
+ چرا؟
- من میخوام حساب کنم...
+ نه نیازی نیست... زیادم نشد پولش...
- میخوام خوراکی تو راهتون از طرف من باشه... مثلا من براتون اغذیه خریدم... مثل بچگیاتون که میرفتین اردو...
راستش قبول نکردم و دیروز بدون اینکه چیزی بگه و اطلاعی بده با کلی خوردنی از راه رسید:
- به آقاهه یواشکی گفتم "تازه تراشو بهم بده... واسه مسافرت بچه م میخوام"
.
.
و این است مادر...
"میم" مثل تو...
میم مثل "محبت"...