دغدغه های زنانه!

+ یعنی گند میزنی به سفرمون... نصف برنامه مون تفریحات آبیه... از استخر هتل هم تعریف میکنن... همش نابود میشه... نمیشه یه کاریش بکنی؟!

- چیکارش کنم؟

+ چمیدونم... ضد بارداری بخور... ال دی بخور... اینا که میرن حج چیکار میکنن؟ همون کارو بکن...

- اونو باید از دو هفته قبل میخوردم... الآن دارم روشهای خانگی رو تست میکنم...

+ چی مثلا؟

- سرچ کردم... سرکه سیب...  نشاسته م میگن خوبه... 

+ عههه! مارمولک! واسه همین امروز گفتی هوس مشکوفی کردی؟ :))

- :)))))  موز م میگن خوبه!

+ عهههه؟؟؟ واسه همین امروز یهو پاشدی دسر موز درست کردی؟ :)))

- :)))))) خیلی تصادفی ناهار م کلم خوردم! :))))

+ :))))) دیگه چی؟!

- صبح م هندونه خوردم! :)))

+ بترکی! :)))) 

- آره بابا... از صبح دارم سرچ می کنم... عسل م میگن خوبه... رفتم خونه عسل م میخورم... حیوون میوون حالیم نمیشه دیگه! :))))))))) زحمتام به باد نره صلوات! :))))

ادامه نوشته

قتل و شادی...

بین کامنتهای این چند روز دوستی گفته بودن که برای شفای مادرم قربانی کنم...

.

.

.

با وجود تمام بی اعتقادیم به این مساله و حتی نگاه غیر انسانیم به مساله ی "قربانی کردن حیوانات"، انسانیتی که پشت این کامنته رو نادیده نمی گیرم... حسن نیت شما قابل تقدیره دوست من*

 

+ من گیاهخوارم و اعتقادی به کشتن حیوانات و سر ریز شدن خیر و خوشی و سلامتی ندارم...

+ مرسی از همه ی دوستان و صد البته این دوستمون :)

پیروز و خسته...

خب بسلامتی از چالش امروز هم سربلند بیرون اومدم!

از صبح به ترتیب اینارو خوردم:

یه لیوان آب و آبلیمو

یه لیوان و نصفی آب هندونه

دوتا سیب

چندتا پسته

دوتا خرما

یه موز

اندکی تخمه آفتابگردان

 

خیلی آسون گذشت... از بس کار داشتم! الآنم دارم بیهوش میشم...

کارام به هم پیچ خورده... چند روزه که از برنامه هام جا می مونم و زمان کم میارم...

فردا صبح زود بیدار میشم... ۶! تا ظهر تفریح با گروه... بعد از ظهر متاسفانه مجبورم یه کم کار کنم وگرنه برنامه های شنبه م بهم میریزه...

 

+ گفتم متاسفانه؛ چون امسال از جمله برنامه ریزی های کلیم این بود که جمعه ها کار رسما تعطیل باشه و خیلی م خوبه! یه روز باید آدم ذهنش آزاد باشه... اوایل یادم میرفت و همش وقت تفریح عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم دارم وقت تلف می کنم ولی کم کم بیشتر عادت کردم رو تفریح و آرامش ذهنم تمرکز کنم...

 

بیهوش شدم... شب بخیر...

گیاهخواری در  انظار عمومی!

فکر کنم این سومین مجلس عروسی بود که بعد گیاهخوار شدنم رفتم... دوتای اولی هم حواشی جالبی داشت که فرصت نشد بگم!

وقت شام دیس های پر و پیمون ماهیچه، مرغ و آلو و کباب رو دادم دست مهمونهای بغلی و گفتم:

+ اینا پیش شما باشه که راحتتر بتونین بردارین... من نیازی ندارم...

- اصلا؟!

+ نه... من گیاهخوارم... 

ادامه نوشته

شاید!

آدمها برای گیاهخوار شدن بیش از هرچیز به کمی مهربانی نیاز دارند!

 

کمی بیش از حد نیاز!

.

.

.

تحول!

صبح مسیج داد: 

- میتونی اون برنامه ی خامگیاهخواری رو بهم بدی؟

+ برنامه ای که برای من نوشتو؟

- آره...

+ باهات تماس میگیرم بهت توضیح میدم...

تو مسیر باهاش تماس گرفتم و براش مفصل توضیح دادم که باید برنامه ی مطابق با نیازها و شرایط بدنش رو بگیره وگرنه ممکنه براش مشکل بوجود بیاد و جدا از اون مشاور قدغن کرده که برنامه ش رو به کس دیگه ای بدم...

 

ایشون کسی بود که روزهای اول شروع خامخواریم وقتی متوجه داستان شد شدیدا منو نقد کرد و تحت فشار گذاشت که رژیمم رو بشکنم! و حالا حدود یک ماهه که هر روز بیشتر از قبل به این مسیر علاقه مند میشه!

من کنایه های اون روزهارو یادمه ولی بنظر شما من آدمی هستم که این چیزهارو به رخش بکشم؟! 

ادامه نوشته

م ه ر

همینجوری که سبیلاشو با دوتا انگشت مرتب میکرد، با یه لبخند مرموز پرسید:

- تو این مدت که گیاهخوار شدی فکر میکنی چه تغییراتی کردی؟

+ جسمی؟

- نه... روحی...

+ فکر می کنم مهربون تر شدم...

- مهربونتر؟! تو که مهربون بودی... مهربون در مهربون شدی پس... مهربونی زیادم خوب نیستا... خطرناکه...

.

.

.

ادامه نوشته

با شاخهایی یک سانتی!

من در شگفتم!

از مادربزرگی که امشب میگفت: "من م اگه بدونم باید به جاش چی بخورم دوست دارم دیگه اینارو نخورم!" 

در حالی که با چشم و ابرو به لاشه های سرخ شده ی مرغ توی قابلمه اشاره می کرد!

ادامه نوشته

مخالف دیروز... موافق فردا!

دفعه ی قبل که همدیگه رو میدیدیم در جبهه ی انتقاد بود!

شاکی بود که زیادی لاغر شدی و این گیاهخواری دیگه چه داستانیه و مثل آدمهای دیگه زندگی کنین و فلان!

 

پریشب که دوباره میدیدمشون از همسرش پرسیدم:

+ چه میکنی با گیاهخواری؟! راضی هستی؟

_ خیلی!

با چشم و ابرو اشاره کردم به همسرش!

+ نظرش چیه؟ جبهه ش تغییری نکرده؟

_ چرا؟! یوقتایی بهم یادآوری میکنه که میوه بخورم و خودش م همراهیم میکنه... یه وقتایی م میشنوم به بچه میگه خوبه ما م مثل مامانت کم کم این سبک غذا خوردنو شروع کنیما!

در حالی که با دست شاخهای روی سرمو چک می کردم گفتم:

+ تا این حد؟!!! چه جالب...

 

و همزمان میشنیدم که آروم به بغلدستیش میگفت: " واقعا بهتره... کار خوبی می کنن... خیلی جالبه... واقعا باید یه تغییراتی ایجاد کنیم تو سبک زندگیمون"

از سری دردسرهای گیاهخواری!

عصبانی بود!

- خیلییی لاغر شدی!

+ (با لبخند) میدونم!

- زیادی لاغر شدی!

+ (با لبخند) میدونم!

- زشت شدی! زشت شدی واقعا!

+ (با لبخند) برام مهم نیست راستش... زیاد به فکر خوشگلی و زشتی نیستم...

.

.

حدود یه ساعت چپ و راست بهم تیکه انداخت و از هیچ توهین، تمسخر و هرآنچه که باید و نباید فروگذار نکرد!

لبخند میزدم و به درست و غلط سکوتم فکر می کردم...

 

در نهایت در حالی که همچنان لبخند تلخی روی لبم بود گفتم:

"زشته! به سلیقه و انتخاب هم احترام بذارین"!

ادامه نوشته

برای شروع...

راستی اون مساله ای که قبلا گفته بودم رو تو این کتابی که دستمه هم خوندم چند روز پیش...

چند ماه پیش قبل اینکه گیاهخواری رو جدی شروع کنم گفته بودم باید از وعده ی صبحانه م شروع کنم و میوه رو جایگزین کنم...

تو این کتاب دقیقا همین پیشنهاد رو داده...

میگه اول از صبحانه شروع بشه... بعد ناهار و بعد شام :)

 

+ یه وقت گیر آوردم دارم عین عقده ای ها پست میذارم! :)))))

 خیلی تابلو بود؟ :))

در مسیر سلامتی و شادابی...

کمتر از یک هفته ی پیش بود که تا درو باز کردم گفت:

- یه خبر خوووب!

+ خبر خوب؟ چی؟

- حدس بزن...

+ دیگه از خرید خونه خوب تر به ذهنم نمیرسه الآن...

- نه این به ذهنت م خطور نمیکنه!  گیاهخوار شدم... سه روزه!

 پ.ن: با اراده ای که در وجودش سراغ دارم و کنجکاوی هایی که داشت، میدونستم احتمال اینکه روزی این اتفاق بیفته هست! ولی اعتراف می کنم که اصلا فکرشو نمی کردم اون زمان انقدر زود برسه!

پ.ن ۲: دو روز پیش که اومده بود بهم سر بزنه آستینشو زد بالا و گفت: نگاه کن... کیستهای دردناک که تو کل بدنم پخش شده بود، داره از بین میره... 

+ جدی؟ تو همین چند روز این اتفاق افتاد؟

- (با چشمهای گرد) آرههه... حتی خودمم دیگه نمیتونم حسشون کنم... قبلا کاملا زیر انگشتام لمسشون می کردم...

پ.ن۳: تو همین چند پست قبلی گفته بودم یقین دارم که استارت گیاهخواری در اطرافیان زده میشه! یادتونه؟ و الآن هم میگم: "قطعا این داستان ادامه دارد!" :)

آغاز...

مطمئنم وبلاگ من جرقه ی گیاهخواری رو تو خیلی ها زده و میزنه!

.

.

.

شاید من هیچوقت نفهممش... مثل اون کسی که مدتها قبل جرقه ی گیاهخواری رو برای من زد و هیچوقت اینو نفهمید! :)

 

پ.ن: چند روز پیش که برگشت، میدونستم که قراره بشینن و ساعتها حرف بزنن در مورد خیلی چیزها:

+ چی شد؟ چیا گفت؟

- هیچی بابا! میگه شماها اصلا همه چیزتون تغییر کرده! سبک غذاخوردنتون م تغییر کرده... من دیگه شمارو نمیشناسم انگار!

+ چرا انقدر واسشون گرون تموم شده این مساله؟!!! یعنی سبک غذا خوردن من هم باعث آزار بقیه ست؟! یه کم زیادی دخالت نمی کنیم تو همه چی؟؟؟

.

.

جانا سخن از زبان ما می گویی...

باور کنید یا نه ولی بارها و بارها همراهی کائنات رو حس می کنم! :)

و همه چیز رو به کائنات مربوط می دونم!!!

مثل همین الآن...

کتاب جدیدی که چند روزه شروع کردم همین الآن اینو بهم گفت:

"... دیگران ما را به عنوان جنگجویی می شناسند که قوانین حاکم را نمی پذیرد. اما اشتباه نکن.کسی که آخر سر بخندد بیشتر از همه می خندد. تو نمی توانی دیگران را عوض کنی. بدون تعارف و خجالت در تمام مهمانی هایی که حضور پیدا می کنی سیب و پرتقالت را بخور و روز بعد ببین که چقدر تازه و بشاش هستی و ....."

درست امشب صفحه ی ۵۸ کتاب اینو بهم گفت! :) درست امشب که من اولین مهمانی نیمه جدی بعد از شروع نیمه جدی گیاهخواریمو رفتم! :) درست امشب که اون اتفاق رو تجربه کردم! :) درست بعد از اینکه پست قبل رو نوشتم و کتاب رو از کنارم برداشتم و شروع به خوندنش کردم...

 

کائنات با ماست... قشنگ نیست؟ :)

دردسرهای گیاهخواری!

امشب اولین مهمونی نسبتا جدی رو بعد از شروع نسبتا جدی گیاهخواری رفتم!

شام چی بود؟

کیک مرغ و سوپ جوجه!

من چی خوردم؟ 

نون و سبزی!

میزبانها با تعجب نگاهم کردن و من خیلی زیرپوستی گفتم: "من رژیم گیاهی دارم... گوشت نمیتونم بخورم... شما اصلا سخت نگیرید و کاملا راحت باشید... من همین سبزی رو میخورم... اتفاقا خیلی وقته سبزی نخوردم!"

ولی با این حال لبشونو پیچوندن و احتمالا بهشون برخورد! چون طی یک حرکت ناجور(!) بعد شام تو آشپزخونه شروع کردن به حرف زدن به زبونی که ما نفهمیم! احتمال اینکه موضوع بحث محرمانه شون من باشم خیلی زیاده! :)) 

پ.ن: حرف زدن به زبانی خاص تو جمعی که یه سری نمیفهمنش میتونه مودبانه باشه؟!

پ.ن: حرف زدن به زبانی خاص تو جمعی که یه سری نمیفهمنش چقدر فرق داره با درگوشی حرف زدن؟!

.

.

.

راستی خیلی م لاغر شدم! امشب برای اولین بار شلواری رو پوشیدم که ۶ ماه پیش خریده بودم و از یه جایی به بعدش بالا نمی رفت دیگه!

همین دیگه...

.

.

.

و من الله التوفیق!

همراه یار مهربانم...

خوندن اولین کتابم در زمینه ی گیاهخواری همین الآن تموم شد...

بخاطر مشغله ی این ماه بیش از چیزی که باید طول کشید...

بهرحال خوشحالم و امیدوارم در این مسیر سبز ثابت قدم بمونم...

 

+ کتاب دوم از همین لحظه به من سلام میکنه! :) چند شب پیش خریدمش... 

از فردا شروع می کنم خوندنش رو و بسیار قند در دلم آب می شود!

.

.

.

اشرف؟! شرف یا بی شرف؟!!!

اشاره می کنم به تنگ ماهی...

 

+ اینا گناه دارنا... یه ساله تو یه وجب جا دارن وول میخورن! زندگی شد این؟

_ آره واقعا...

× نه بابا... عزیز من اینا هیچی حالشون نمیشه که!

+ هیچی حالشون نمیشه که؟! واقعا اینجوری فکر می کنی؟

× (خیلی محکم) آره!

+ بر چه اساسی اینو میگی؟ اون منابع علمیتو رو کن!

× (خیلی محکم) چون انسان اشرف مخلوقاته!

+ همین؟! یعنی چون ما مثلا اشرف مخلوقاتیم پس حیوونها انقدر بی ارزشن که حتی برای زندگیشون نباید ارزش قائل شد؟!

× بله! اون حیوونه... هیچی حالیش نیست...

+ پس چطور واسه خودشون رهبر انتخاب می کنن؛ دسته های خودی رو از غیر خودی تشخیص میدن و خطر رو میفهمن؟

× غریزه ست!

+ فقط همین؟!

× بله!

+ ولی من اینجوری فکر نمی کنم...  راستش با خودم م عهد کردم که در این مورد با کسی بحث نکنم... مگر اینکه کتابی که من دارم میخونم رو خونده باشه و باز بر همین باور مونده باشه! اونوقت شاید ببینم دلیلی برای بحث و گفتگو هست... در غیر اینصورت من با کسی که فقط میخواد یه سری شنیده رو تکرار کنه و هیچ سند علمی نداره حرفی در این مورد ندارم...

 

پ.ن: ایشون یکی از گروه منتقدین من هستن که با جنبه ی اخلاقی گیاهخواری مشکل دارن و مدام و هربار بشکل خسته کننده ای سعی دارن منو متقاعد کنن که حیوونا هیچی حالیشون نیست و کشتنشون نمیتونه براشون آزاردهنده باشه!

معترض!

_ خیلی لاغر شدی!

+ آره...

_ چرا؟

+ واسه همین رژیمه ست...

_ خب چرا این کارو میکنی؟

+ من کاری نمی کنم... هرکی اینجوری غذا بخوره لاغر میشه... دست خود آدم نیست...

_ خب چرا اینجوری غذا میخوری که اینجوری لاغر شی؟

+ من اینجوری نمی خورم که لاغر شم... من فقط میخوام اونجوری غذا بخورم ولی در کنارش خواه ناخواه لاغر هم میشم... کاریش نمیشه کرد...

.

.

.

با حالت اعصاب خوردی و کلافه پاشد از کنارم و رفت...

 

 

پ.ن: چرا حتی اگه کاری به کار کسی نداشته باشی، همچنان کار به کارت دارن؟!

معترض!

_ خیلی لاغر شدی!

+ آره...

_ چرا؟

+ واسه همین رژیمه ست...

_ خب چرا این کارو میکنی؟

+ من کاری نمی کنم... هرکی اینجوری غذا بخوره لاغر میشه... دست خود آدم نیست...

_ خب چرا اینجوری غذا میخوری که اینجوری لاغر شی؟

+ من اینجوری نمی خورم که لاغر شم... من فقط میخوام اونجوری غذا بخورم ولی در کنارش خواه ناخواه لاغر هم میشم... کاریش نمیشه کرد...

.

.

.

با حالت اعصاب خوردی و کلافه پاشد از کنارم و رفت...

 

 

پ.ن: چرا حتی اگه کاری به کار کسی نداشته باشی، همچنان کار به کارت دارن؟!

حیوان!

هنگامی که گوشت می خورید،

درد را می خورید

زخم روح را می خورید

قتل را می خورید

وحشت را می خورید

پریشانی را می خورید

کشته شده ای را می خورید

آشفته ای را می خورید

بی صدایی را می خورید

در قفسی را می خورید

بی دفاعی را می خورید

خشمگین شده ای را می خورید

در اسارت افتاده ای را می خورید

نجیبی را می خورید

بوی بد را می خورید

خون را می خورید

لخته را می خورید

و همچنان شگفت زده اید که چرا جنگ و خونریزی در بین انسانها وجود دارد؟!

 

+ این متن درواقع عکس پروفایلشه! سیو کردم تو موبایلم و هربار که میخونم غرق فکر میشم! چطور اینهمه سال به فکرش نبودم؟!

ادامه نوشته

راه است و چاه و دیده ی بینا و آفتاب...

گاهی یه حرفایی رو که می شنوم، یه کامنتهایی رو که میخونم، کلا از حرف زدن در مورد بعضی چیزا پشیمون میشم! 

نه که از کسی ناراحت بشما... نمی دونم چه حسیه دقیقا ولی خسته میشم انگار...

نمیدونم چرا...

مثلا الآن دارم به این فکر می کنم که دیگه در مورد مزایای گیاهخواری ننویسم و به کسی توضیحی ندم...

چه کاریه اصلا؟ وقتی کسی حوصله نداره دوتا منبع بخونه یا حداقل ازم بپرسه: "هی! یارو! اسم کتابی که میخونی چیه اصلا؟!"

 

ادامه نوشته