هستم اگر نیستم!
سلام
هستم :)
یه کم فاصله گرفتم از نوشتن...
+ ممنون که به یادم هستین...
البته کار دل تشکر نداره... تعارف بود ظاهرا! :)
سلام
هستم :)
یه کم فاصله گرفتم از نوشتن...
+ ممنون که به یادم هستین...
البته کار دل تشکر نداره... تعارف بود ظاهرا! :)
+ سلام!
از کشفیات امروزم این بود که:
دنیا دو برابر نیازی که به مهربونی داره، نیازمند سکوته!
- سلام
درست ميفرمايي
تازه همون حرف
كم هم در بستر
مهربوني قابل تحمله
.
.
.
بیخود و بیجهت یهو از سرم گذشت که:
" اگه اینایی که اندی میخونه ترانهست، پس اونایی که قمیشی میخونه چیه دقیقا؟!"
کوچه و خیابون درست جوریه که همیشه میخواستم...
.
.
.
بدونِ آدمیزاد!
- سلام خوبي سقراط؟
ميگم ميشه اگه برات مقدوربودلطف كني
بهم بگي تابهت زنگي
بزنم؟
+ سلام...
ممنونم...
ببخشید... نمیتونم... آمادگیشو ندارم... معذرت میخوام...
- باشه..
فقط لطف كن اهنگ
ياورهميشه مومن
داريوش روگوش كن
باشه؟
.
.
.
+ شنیدم...
نمیدونم چی بگم واقعا...
- لطفا سوتفاهم نشه
نه ازت مطلقا انتظار
خاصي دارم نه قصدم
اينه كه ارامشتو بهم
بزنم. سقراط من واقفم به اينكه توبه
هرحال منوترك كردي
+ حتی اگه بخواین به من احساس گناه بدین بازم از حس احترامم نسبت به شما کم نمیشه...
- ممنون مطلقا همچين قصدي
ندارم وبه ذهنم خطورهم نكرده دقيقا
برعكس خواستم بگم
ازت حتي دلخورهم
نيستم ونظرم ازت برنميگرده
.
.
- سقراط! یا باهم ازدواج کنیم، یا قول بدیم هیچکدوممون هیچوقت ازدواج نکنیم! چی میگی؟
+ که چی بشه؟!
- که باهم دوست بمونیم... که بتونیم باهم دوست بمونیم!
.
.
.
- سقراط! من حاضرم هیچوقت ازدواج نکنم! باورت میشه؟ واقعا حاضرم... هرچند که تو احتمالا هیچکدوم از این دو گزینه رو قبول نمیکنی... ولی اصلا بعید میدونم تو هیچوقت ازدواج کنی... نه با من نه با کس دیگهای...
+ چطور این مساله و این شرط به ذهنت خطور کرد؟
- بهش فکر کردم...
+ خودخواهی نیست اینجور قول گرفتن؟
- نه! چرا خودخواهی باشه؟! من که تو رو مجبور نمیکنم به پذیرش!
+ اصلا چرا چنین چیزی به ذهنت خطور کرد؟ چرا این میشه شرط دوست موندن؟
- چون میدونم تو وقتی ازدواج کنی توجهت میره بسمت اون مرد... میخوام توجه و تمرکزمون فقط سمت همدیگه باشه... از طرفی نمیتونم انتظار داشته باشم در آن واحد به من هم توجه کنی! چون اون میشه خیانت به اون مرد...
.
.
.
- سقراط! چرا ساکتی؟
+ دارم فکر میکنم...
- خب... چی میگی؟
+ من حتی اگه چنین قولی بدم، هرگز از کسی چنین قولی نمیگیرم...
.
.
.
- درسته...
.
.
- سقراط! من که گفتم تو استاد منی... حتی تو این مساله هم از من یه قدم جلوتر فکر کردی... حتی اگه قول بدی، قول نمیگیری... درست میگی... خواستهی من خودخواهانهست... تو قول نمیگیری؛ چون نمیخوای موقعیتی رو از کسی بگیری... چون نمیخوای کسی رو مجاب به حفظ شرایط کنی...
.
.
.
- سقراط! تو یه فرق دیگهم با بقیه داشتی... یه جور دیگه هم خاص بودی... تو ظاهرت... میدونی یعنی چی؟
+ نه!
- تو دیدار اولمون ساده تر و متواضعانهتر بودی و تو قرارهای بعدی شکیلتر ظاهر شدی... در حالیکه همه سعی میکنن تو دیدار اول بهترین لباسهاشون رو بپوشن، آرایش کنن و ... تو روز اول سادهترین لباست رو پوشیدی... درسته؟
+ ...
- این مساله آگاهانه بود... درسته؟
+ بله...
- بله... میدونستم...
- سقراط! یه معصومیت خاصی تو وجودته...
.
.
.
.
- سقراط! میشنوی چی میگم؟
+ اوهوم
- یه معصومیت خاصی تو وجودته... همونی که بهت گفتم باعث میشه آدم نتونه بهت دروغ بگه... معصومیتت آدم رو خلع سلاح میکنه...
.
.
.
.
خوش بحالت...
پشت میز ایستاده بودم که مسیجش رسید و در حالیکه چشمام به واژهها میخکوب شده بودن و قلبم به پرواز در اومده بود، بهتزده زانوهام خم شدن و روی صندلی پشت سرم نشستم...
.
.
و یکی دو دقیقهای با لبخندی کمرنگ بارها و بارها مرورش کردم:
"سلام. ميگم نظرت چيه امشب در مورد حرف سقراط فكر كنيم و حرف بزنيم؟ اينكه ميگه
فلسفه مشق مرگه...
حالشو داری؟"
یکی دو سال پیش پیشنهادم برای حرف زدن تو یه چتروم رو رد کردی و ...
.
.
.
:)
یادته؟!
ناراحت شده بودی از من!
پیشنهادم سر جاشه...
منتظر جوابت هستم...
موفق باشی دوستی که زیاد نمیشناسمت*
وقتی بهت نزدیک میشم ازت میترسم...
ولی وقتی ازت دور میشم عاشقت میشم...
.
.
این تناقض از کجا میاد سقراط؟
فردا یکی از خاصترین تجربه های طول عمرم رو خواهم داشت!
نمیدونم دقیقا بعدش چه اتفاقی میفته... هیچ چیز قابل پیشبینی نیست... ولی باید این اتفاق بیفته... هرچند که خیلی دیر شده باشه...
.
.
.
- ساعتش رو خودت مشخص کن...
+ ۵ عصر!
زنگ اول که خورد تا از جام پاشم دو سه تای دیگه متوالی و ممتد زده شد!
+ بله؟
- سریع درو بازکن!
درو باز کردم... و در حالی که گیج بودم منتظر بودم... اومد... با یه چیز عحیب توی دستش...
یه چیز لاغر تخت که پیچیده شده بود توی پتوی تابستونه!
+ چرا اینجوریه قیافه ت؟
- (در حالیکه از در میومد تو و لبخندی تصنعی به لب داشت!) هیحی! خسته م...
+ چی شده؟ چرا انقدر هول بودین؟
چیزی که همراهش بود رو گذلشت روی مبل...
- هیچی... دعوا شد؛ قمه کشید... مامور امامه بود... قایمش کردیم... شاید بیان دوباره اونجا رو بگردن... آوردیمش اینجا...
دو سه روز بود که بهم الهام شده بود:
"کتابی که دستته رو بذار کنار! تو باید کتاب اوشو رو بخونی! عشق، رقص زندگی"
.
.
امروز رفتم و از کتابخونه برداشتمش و در کسری از ثانیه حسی از لطافت روی قلبم نشست...
چاپ سوم... سال ۱۳۸۰... جلد سبز رنگ! البته هنوز چاپ نشده بود... کتابفروش که عاشق کتابفروشیش بودم، اون سال اینو بهم پیشنهاد داد... گفت از زیر چاپ چند جلدی بهم رسیده... یکیش مال تو...
کتاب بیشتر شبیه جزوه های دانشجوییه... برگه های آچهار کوچیک شده که روش جزوه تایپ شده!
جلد که جلد واقعی نیست، نسبتا نازک و یه کم بهم ریخته! :)
با این کتاب اون سالها دریچه ی خاصی از زندگی و رهایی به روم باز شده بود...
شاید باورتون نشه ولی نتونستم جلوی کنجکاوی و وسواسم رو بگیرم! بلافاصله تمامی پستهای مرداد رو از اولش چک کردم و رسیدم به پست ۱۳ مرداد! و یادم افتاد که واژه ی "لزج" بود! که یهو تو حموم فکر کردم نکنه با "ض" باشه! ولی الآن سرچ کردم و دیدم همون که نوشتم درست بوده! :)))))))
..
.
.
خداوند شفا عنایت بفرماید...
واقعا بعد خوندن بعضی پستها ناخودآگاه دماغمو یه وری می کنم و تو دلم از نویسنده میپرسم:
"خب که چی مثلا؟!"
.
.
.
این مدل جوگیری ها همه ی فضاها رو تهدید میکنه! اینستاگرام هم خیلی اینجوریه... درواقع از همه وحشتناک تره...
خدا نکنه طرفو جو بگیره و احساس کنه داره دیده میشه! مورد داشتیم استوری گذاشته! چند تا پلک زده (با قیافه ی ناراحت) و همین!!!
.
.
.
:|
به کجا داریم میریم واقعا؟؟؟!!!
پ.ن: پلک میزنی؟؟؟ خب من چیکارت کنم الآن؟! :/
کم جوگیر شو لامصب!
یهو شب تو حموم یادم افتاد که صبح، وسط بحبوحه ی کار موبایلم زنگ خورده بود!
کی بود؟
مشاور تحصیلی دوران پیش دانشگاهیم!
بعد آخرین باری که دیده بودمش (حدود یه سال و نیم پیش) امروز تماس گرفت... پرسیدم:
+ چه خبرا؟
- دیشب خوابتو دیدم!
+ چی دیدین؟
- خواب! خوابتو دیدم!
+ (در حالیکه میخندیدم) عه؟؟؟ چی بود حالا؟ خیر بود؟
- خیر بود... ازدواج کردی؟؟؟
+ جااان؟ نه به خدا...
- قراره ازدواج کنی؟!
+ (در حالیکه منفجر شدم از خنده) نه به جون خودم...
- چرا؟ هنوز داری لجبازی میکنی و میگی ازدواج نمی کنم؟!
+ (در حالیکه قهقهه میزدم) نه واقعا پیش نیومد هنوز!
.
.
.
.
خواب دیده بود ازدواج کردم!
بعضی از کامنتها مصداق بارز "ماذا فازا" هستند!
.
.
+ یا بی سر و ته ننویسین یا همزمان که بی سر و ته مینویسین، قواعد نگارشی و دستور زبان رو نقض نکنید لااقل!
شیر تو شیر میشه که!
یه برگه آچاهار واسم کامنت میذارید که خوندنش فقط فسفر میسوزونه... عایدی نداره! چه کاریه آخه :(
امروز، بعد سالها وقتی کسی آنلاین شد و منتظر رسیدن جوابش بودم تپش قلب به سراغم اومد...
یه کامنتایی گاهی میرسه که بعد خوندنشون فقط میتونم از ایزد منان شفای عاجل برای کامنت گذارنده (!) بخوام!
.
.
گفته بودم چند ماهه که صبحها شدیدا خسته و خوابالود هستم؟!
و اصلا نمیفهمم از کجا میاد؟؟؟!!!
حدودا ۳ ماهه که نه تنها نمیتونم قبل ۶ بیدار شم، بله ۷ و نیم هم به زور پا میشم.. و حتی اگه ساعت ۹ هم بخوام بیدار شم همچنان خسته و بی جونم!
منتظر قرص ب۱۲ هستم که برسه... امیدوارم بتونه این مشکل رو حل کنه...
با چشماش به پدربزرگم اشاره کرد و گفت:
"چقدر خوشحاله! اصلا میبینمش گریه م میگیره! تا بحال انقدر نخندیده بود"
.
.
.
خوشحالم که بهشون خوش گذشت تو این سفر...
تقریبا تمام تلاشمو کردم که این اتفاق بیفته...
هرچند بهتر بود شماره ی تماس هم باشه که روی بسته نوشته بشه تا احتمال برگشت خوردن کم بشه! (چون در صورت برگشت خوردن دیگه حتی به دست من هم نخواهد رسید و ممکنه اصلا بی خبر بمونم از این مساله!)
بهرحال امیدوارم برسه و مشکلی پیش نیاد!
.
.
.
پ.ن: خیلی وقت بود که چنین برنامه ای تو ذهنم بود ولی هر بار بنا به دلیلی به بعد موکول کردم!
و امروز همینجوری که کشون کشون میکشیدنم که با خودشون ببرنم بیرون، تصمیم نهایی رو گرفتم و پستش رو نوشتم! (پست قبل!)
- جدیدا دیدیش؟
+ نه!
- خیلی تغییر کرده...
+ چطور؟
- تموم صورتشو تزریق کرده... پیشونی، گونه ها، لب، چونه! انگار زنبور نیشش زده! خیلی زشت شده صورتش... حیف کرد خودشو... صورت قشنگی داشت...
حالا شایدم چون تازه تزریق کرده اینجوریه...
جمله ی آخر بهم فهموند که این موضوع مربوط به اسفند ماه میشه...
بدون اینکه حرفی بزنم یاد روزی افتادم که باهام تماس گرفت و ازم پول خواست...
گفت پول خرید بخاری نداره و بچه ش سردشه... گفت وضعیت مالیشون بهم ریخته و ...
فکر می کنم اینجا نوشته بودم همون موقع ها... اواخر پاییز بود... یا اوایل زمستون!
.
.
درست امشب که اسمتو به زبون آوردم... و بعد مدتهای طولانی ازت حرف زدم...
امشب که بعد کلی مدت فرار کردن از آوردن اسمت در موردت باهاشون حرف زدم!
که بهم گفتن تو خیال بودی...
توهم بودی...
بهم گفتن تو وجود خارجی نداشتی...
هیچوقت...
.
.
..
حسم بهم میگفت ممکنه الآن نیاز داشته باشن...
عکس رسید رو که فرستادم براش بهم گفت اتفاقا برای خرید کفش بچه ها بودجه کم داشتن و امشب که فرکشنده فاکتور رو براش فرستاد، به فروشنده گفته بود یه کم زمان میخواد برای تسویه... گفت حالا میتونه فردا بره و کامل مبلغ رو پرداخت کنه...
.
.
.
چه حسی قشنگتر از این؟
.
.
.
اونم انقدر ناگهانی...
شب که میشه گاهی خواب به چشمام نمیاد!
.
.
از بس ایده و فکر به ذهنم میاد...
کار جدید بدجوری از کار اولم دورم کرده...
دارم به تعطیل کردن کار اولم فکر می کنم...
.
.
.
تا این حد بی جنبه و داغونم یعنی...
.
.
.
برائت!