حکایت این روزها...

ما بس که نپریدیم

                     پریدن یادمون رفت

تو راه موندیم و دیگه

                     رسیدن یادمون رفت

شاید!

بهترین دوستی ها مال اون دوتا آدمیه که اصلا همدیگه رو نمیشناسن!!!

 

مثل پاکترین آدم...

یعنی همون که هیچ کاری نمیکنه!

حد!

از دیشب بهم سپرد که یه چیزی میخوام بهت بگم...

امروز در طول روز چند بار پیغام داد:

"وقت داری باهات صحبت کنم؟"

غروب پیغام دادم که یه ربع آزادم... 

نوشت:

"من اگه بخوام باهاتون شریک بشم امکانش هست؟ چند روزه تو ذهنمه که بهت بگم... کار کردن و بودن در کنار آدمایی مثل شما خیلی خوبه و روح آدم رو آروم میکنه... فکر می کنم تا الآن تونسته باشم حسن کار و صداقتم رو بهت ثابت کنم... مهمه که آدم بتونه کسی رو پیدا کنه که بهش اعتماد کنه... من به تو و تیمت ایمان دارم و بعد اون به وجدان کاری خودم... "

 

چند ثانیه انگشتم برای تایپ جواب تو هوا موند...

ادامه نوشته

تلنگر...

با همه ی سر به زیریت گاهی سرتو بیار بالا...

.

.

.

.

و ستاره هارو ببین...

ذات...

گفت:

- عه! چرا این شکلکا تو موبایل تو با شکلکای موبایل من فرق دارن؟!

+ سرمو آوردم بالا و نگاهش کردم...

موبایلو برگردوند سمتم ...

لبمو پیچوندم!

- تو موبایل تو شبیه شکل اصلیشون نیستن!

+ از کجا میدونی اونی که تو موبایل توئه اصلیه؟!

- ها؟!

+ میگم از کجا معلوم اونی که تو میبینی اصلی باشه؟

در سکوت کامل نگاهم می کرد...

.

.

+ این یه مساله ی فلسفیه... اصلا از کجا معلوم اونی که من میبینم با اونی که تو میبینی یکی باشه؟! تا به حال فکر کردی ممکنه اون خانوم اصلا برای من اون شکلی نباشه که تو میبینیش؟ حتی ممکنه ما رنگهارو هم مثل هم نبینیم...

 

کی میفهمه صورت درست و حقیقی کدومه؟!!!

 

 

احمقانه نیست؟!

 

 

و ترسناک....

.

.

.

ادامه نوشته

انسان فراموشکار...

جوری یادم میره ماه رمضانه و هزار و یک سوتی میدم تو کوچه و خیابون که انگار نه انگار تا دو سال پیش یه روزه ی قضا هم نداشتم!

.

.

.

.

.

ادامه نوشته

ه ج ر ت

نمیدونم آخرین باری که ازش حرف زده بودم و نسبتا جدی بودم دو سال پیش بود یا سه سال پیش!

.

.

.

امروز دوباره خیلی جدی بهش فکر کردم...

 

.

.

.

+ برای اینکه متقاعدم کنن که باید این کار انجام بشه و در من ایجاد اشتیاق کنن، بهم گفتن:

"تازه درآمدت که بیشتر بشه ماهانه ای که به خیریه میدی م بیشتر میشه!"

ادامه نوشته

"هرزه" کیست؟!

پرسیدم:

+ تو جای شخصیت مرد این سریال بودی این کارو میکردی؟

- چیکار؟

+ وقتی زنت تو کما بود و امیدی هم به برگشتش نبود، میرفتی ازدواج مجدد کنی؟

- نه! مگه احمقم؟! این احمق بود که چنین کاری کرد!

+ واقعا؟

- آره! اگه زنم دو روز بعد، شیش ماه بعد، یه سال بعد به هوش بیاد چه جوابی دارم بهش بدم؟ هزار سال دیگه این کارو نمی کنم... حتی اگه برم زن صیغه کنم و نیازمو رفع کنم هرگز ازدواج نمی کنم!

.

.

لبخند زدم...

+ اگه جای مرد و زن این داستان عوض بشه چی؟! اونوقت چه فتوایی صادر میکنی؟!

ادامه نوشته

ماضی ساده از مصدر "شکستن"

بهش گفتم: " لطفا انقدر یه رفتار زشت رو به همه ی بچه هات نسبت نده! من هرگز باهات چنین رفتاری نکردم... خودتم خوب میدونی! خسته شدم از بس این رفتار رو تکرار کردی!"

 

بعد لبهام لرزید... اشک چشمامو پر کرد و چند ثانیه ی بعد هق هق به گریه افتادم...

با قلبی که مچاله شده بود، بی اختیار گریه می کردم و اون از حرفهاش دفاع می کرد!!!

.

.

و اگه سالهای آتی به همین منوال بگذره احتمالا حسرت و غم این اجحاف رو با خودم به گور می برم!

.

.

ادامه نوشته

همه ی ما یک روز "رهایی" را تجربه می کنیم...

جدیدا با خودم فکر می کنم چرا بعد مرگ آدمها غمگین میشم؟!

 

 

 

 

.

.

این یه کلیشه و عادته؟

یا دلیل خاصی براش وجود داره؟!

ادامه نوشته

پله ها!

- چی شد؟ گفت نه؟

 

+ محترمانه گفت که نمیخواد کمک کنه...

- مگه خودش نگفته بود؟

+ چرا! قبلا گفته بود کمکم میکنه... حتما الآن پشیمون شده دیگه...

پوزخند زد...

- عوضی... 

+ خب البته اون حق داره... واقعا سرش شلوغه... حتما با خودش میگه جای وقت گذاشتن برای کاری که پولی بهم نمیرسونه میرم جواب یه مشتری رو میدم که لااقل یه سودی به حالم داشته باشه! طرز فکرش منطقیه...

× پس چرا ما اینجوری نیستیم؟

- ما خریم در واقع!

ادامه نوشته

یار مهربان...

این روزها کتاب " دنیای سوفی" رو می خونم و لذت میبرم از به چالش کشیده شدن!

کارما...

پیغامش که رسید بازش کردم و یهو صورتم داغ شد...

 

.

.

یه آن بهم شوک وارد شد ولی چون اولین نفر نبود نسبتا زود به خودم اومدم...

سرمو بلند کردم... نگاهم کرد و خندید! درواقع پوزخند زد...

معنی این پوزخند رو فهمیدم:

 

"اینم نالوتی از آب در اومد؟!"

لبخند زدم و لیوان نوشیدنی رو به دهنم نزدیک کردم...

نه دلم میخواست و نه دلیلی میدیدم که حرفی بزنم...

ادامه نوشته

ته ته ته...

دقیقا وسط خیابون اتفاق افتاد... درست جایی که منتظر تاکسی بودم و به سایر مسافرین نگاه می کردم یهو فهمیدمش...

.

.

ته ته انسانیت کجاست؟

اونجایی که همه ی آدمهارو مثل عزیزت بدونی! اونجایی که همه ی آدمها برات مثل خانواده ت عزیز باشن! مثل کسی که خیلی دوسش داری...

.

.

.

از فکری که به سرم زد یه لبخند نشست روی لبهام...

و به این فکر کردم چقدر سخت..........

.

.

.

چقدر سخت...

.

.

.

چقدر دور...