رفیق...
پشت میز ایستاده بودم که مسیجش رسید و در حالیکه چشمام به واژهها میخکوب شده بودن و قلبم به پرواز در اومده بود، بهتزده زانوهام خم شدن و روی صندلی پشت سرم نشستم...
.
.
و یکی دو دقیقهای با لبخندی کمرنگ بارها و بارها مرورش کردم:
"سلام. ميگم نظرت چيه امشب در مورد حرف سقراط فكر كنيم و حرف بزنيم؟ اينكه ميگه
فلسفه مشق مرگه...
حالشو داری؟"