کامنت در رابطه با پست "خط قرمز یا خط سفید" (۲۶ مرداد):

کامنت شما:

« ازدواج سفید» همون رابطه نامشروع و زنا و فحشا هست. عوض کردن اسم حقیقت رو تغییر نمیده

پاسخ من:

سوالتون رو با یه سوال جواب میدم...

"ازدواج سفید"، "رابطه نامشروع و زنا و فحشا" و "ازدواج موقت(صیغه)" چه فرقی باهم دارن؟

یادت باشه... یادت باشه... زود دیر میشه!

امروز وقتی از پشت سر مادرم (که پشت میز غذاخوری نشسته بود رد میشدم، دستش رو آورد پشت سرش... دستمو گذاشتم تو دستش... طبق معمول پشت دستم رو بوسید و بعد گذاشت نزدیک قلبش؛ سرش رو کج کرد به پهلو و بازوم رو با گونه هاش نوازش کرد... بعد چند ثانیه انگار که شوکی بهش وارد شده باشه گفت: "الآن فهمیدم چرا پدرم گاهی این کارو میکنه... و چقدر بی انصافم که گاهی برای فرار از این کار راهم رو کج می کنم ازش... اون لحظه که دستش رو به سمتم دراز میکنه درواقع میخواد چند ثانیه با این کار آرامش و انرژی بگیره و من حتی این رو ازش دریغ میکنم... درست مثل خودم که الآن یهو حس کردم باید یه کم بچسبونمت به خودم"

بعد با چشمهایی که تقریبا خیس بود بهم گفت که چقدر حیف که گاهی ساده ترین چیزهارو از هم دریغ می کنیم... و یه وقتی به خودمون میایم که دیگه زمانی برای جبران نداریم... 

 

حرفاش اونقدر راست بود که یه لحظه به خودم لرزیدم... بلافاصله سررسیدم رو برداشتم و تو تاریخ پسفردا (جمعه) نوشتم:

"امروز بشین فکر کن کدوم خواسته های ساده ی اطرافیانت رو ازشون دریغ میکنی! خواسته هایی که اجابتشون برات ممکنه و اگه یه روز نباشن ممکنه حسرت کوتاهیتو بخوری!"

.

.

.

.

جو!

واقعا بعد خوندن بعضی پستها ناخودآگاه دماغمو یه وری می کنم و تو دلم از نویسنده میپرسم:

"خب که چی مثلا؟!"

.

.

.

این مدل جوگیری ها همه ی فضاها رو تهدید میکنه! اینستاگرام هم خیلی اینجوریه... درواقع از همه وحشتناک تره...

خدا نکنه طرفو جو بگیره و احساس کنه داره دیده میشه! مورد داشتیم استوری گذاشته! چند تا پلک زده (با قیافه ی ناراحت) و همین!!!

.

.

.

:| 

به کجا داریم میریم واقعا؟؟؟!!!

 

پ.ن: پلک میزنی؟؟؟ خب من چیکارت کنم الآن؟! :/

کم جوگیر شو لامصب!

ادامه نوشته

حس غریب...

یهو یادش افتادم...

.

.

هنوز لبخند و لحنش برام زنده ست...

ندیدم پشت کسی چیزی بگه... یادم نیست... پر سر و صداترین و شیطون ترینمون بود ولی وقتی همه بدگویی می کردن، مچاله میشد تو خودش... روشو میگرفت سمت لپ تاپش و فقط گوش میداد...

.

.

دلم گرفت...

.

.

.

خوشبحالت که دیگه نیستی دختر...

روحت شاد...

از مو باریکتر!

گفت: "کلیپ سگهای کهریزکو دیدی؟"

گفتم: " آره... اون آدم تو اون لحظه چطور تونست اون کارو کنه؟ چطور میتونن انقدر وحشی و سنگدل باشن؟!"

و از ذهنم گذشت که تحت هر شرایطی که بوده نباید این کارو میکرد...

.

.

.

بلافاصله ندایی درونی اومد:

"هیس! تو تو شرایط اون آدم نیستی و نمیتونی قضاوت کنی!"

.

.

با سری که پایین افتاده بود فکر میکردم:

مرز باریکی بین انسانیت و غیر انسانیت هست! اینهمه پیچیدگی از کجا میاد؟!

...

تو ای بال و پر من رفیق سفر من

میمیرم اگه سایت نباشه رو سر من

تو ای خود خود عشق که بی تو نفسم نیست

کجا تو خونه داری که هرجا میرسم نیست

.

.

.

.

در راستای پست قبل نه! پست قبلترش هم نه! پست قبل تر ترش!

یهو شب تو حموم یادم افتاد که صبح، وسط بحبوحه ی کار موبایلم زنگ خورده بود!

کی بود؟

مشاور تحصیلی دوران پیش دانشگاهیم!

بعد آخرین باری که دیده بودمش (حدود یه سال و نیم پیش) امروز تماس گرفت... پرسیدم:

+ چه خبرا؟

- دیشب خوابتو دیدم!

+ چی دیدین؟

- خواب! خوابتو دیدم!

+ (در حالیکه میخندیدم) عه؟؟؟ چی بود حالا؟ خیر بود؟

- خیر بود... ازدواج کردی؟؟؟

+ جااان؟ نه به خدا...

- قراره ازدواج کنی؟!

+ (در حالیکه منفجر شدم از خنده) نه به جون خودم...

- چرا؟ هنوز داری لجبازی میکنی و میگی ازدواج نمی کنم؟!

+ (در حالیکه قهقهه میزدم) نه واقعا پیش نیومد هنوز!

.

.

.

.

خواب دیده بود ازدواج کردم!

برای تو...

کامنت:

سلام.
خیلی دوست دارم برات بنویسم
چون تقریبا تمام پستهاتو خوندم
و دنبال میکنم
اما همیشه می ترسم
حس میکنم ممکنه منم بشم جزو اون آدمهایی که ازشون می نویسی و نقدشون میکنی!

__________________________________________

جواب:

نترس!

آدمهایی که ازشون مینویسم آدمهای عجیبی نیستن...

خیلی هاشون همونهایی هستن که ممکنه هر کدوم از ما یک روز شبیهشون بشیم

و بفهمیم شاید اصلا هیچوقت بد نبودن!!!

.

.

میبینی؟

مرز بین تفاوتها عملا و حقیقتا باریک تر از چیزیه که بنظر میرسه...

نترس دوست من... بنویس...

 

 

سلام...

 

چی گفتی؟!

بعضی از کامنتها مصداق بارز "ماذا فازا" هستند!

 

.

.

+ یا بی سر و ته ننویسین یا همزمان که بی سر و ته مینویسین، قواعد نگارشی و دستور زبان رو نقض نکنید لااقل!

شیر تو شیر میشه که!

یه برگه آچاهار واسم کامنت میذارید که خوندنش فقط فسفر میسوزونه... عایدی نداره! چه کاریه آخه :(

 

خط قرمز یا خط سفید؟!

امروز، بعد سالها وقتی کسی آنلاین شد و منتظر رسیدن جوابش بودم تپش قلب به سراغم اومد...

ادامه نوشته

عجایب!

چند ساعتی خواب میدیدم... از این خوابهای نسبتا بی سر و ته ولی خیلی طولانی و با موضوعی خاص...

کلی از آدمها و آشنایان بی ربط هم توش بودن... از خانواده ی درجه ۱ تا دختر کتابفروشی که به تازگی باهاش آشنا شدم... تا همکلاسی های دانشگاه و دبیرستان!!!

و در تمام طول اون مدت طولانی من روی لبم تبخال داشتم! درست وسط نیمه ی چپ لب پایین! از این تبخالهایی که تازه ورم می کنن و دردشون روی مخ آدمه و هنوز سر باز نکردند! میدونین چی میگم؟!

.

.

جالب اینجاست که به محض اینکه چشمم رو باز کردم همچنان درد رو در همون بخش از لبم حس کردم و ناخودآگاه سعی کردم با گاز گرفتن اون بخش از لبم پیداش کنم... بعد دستم رو بسمتش بردم... چیزی نبود ولی هنوز که یه ربع از بیدار شدنم میگذره درست در همون نقطه از لبم حس خاصی رو دارم که به مرور کمرنگ تر و کمرنگ تر میشه...

یه جور گز گز خیلی خیلی خفیف و خاص... تجربه ی عجیبیه...

پ.ن: حتی بعد بیداری، آدمها با من نموندن ولی درد با من موند... این درد چی رو میخواد به من بگه؟ وای که چرا من زبان خواب رو نمیفهمم...

ثبات؟!

خبر تازه اینکه:

.

.

.

اینبار در مورد "ثبات" دچار تردید شدم!

.

.

.

"ثبات شخصیت"، "ثبات رای" و مابقی ثبات ها!

ادامه نوشته

سوء تفاهم!

فیلم که تموم شد ازش پرسیدم:

+ پیامش جی بود الآن؟!

لبخند زد!

+ (با لبخند ادامه دادم) نه جدی! چی بود؟

- (یهو جدی شد!) چمیدونم! زرتی که نمیپرسن که! آدم باید بعد فیلم یه کم فکر کنه...

+ آها! خب پس تا فرداشب فکر کن بهم بگو...

- اصلا خودت بگو چی بود!؟!

+ نمیدونم!

- (طبق معمول با تشر!) خب پس چرا از من میپرسی اگه خودتم نمیدونی!

+ خیلی ساده ست! چون خواستم بدونم فیلمی که انقدر ازش تعریف شنیدم چه پیامی داشته که من نتونستم درک کنم! ازت پرسیدم که ببینم تو تونستی پیامش رو دریافت کنی و مشکل از ذهن من بوده یا خیر! همین!

و بعد یه مکث کوتاه آرام و با لبخند ادامه دادم:

+ میبینی؟! وقتی میگم در مورد من همواره دچار سوء تفاهمی دقیقا منظورم همینه! ازت یه سوال ساده پرسیدم که قدرت ذهن خودم رو بسنجم ولی تو بدترین دلیل ممکن رو ازش برداشت کردی! اینکه میخوام مچتو بگیرم و ضایع ت کنم!"

 

.

.

.

.

سکوت کرد و به فکر فرو رفت!

ادامه نوشته

...

نمیدونم چرا رنگ متن پست قبل اینجوری شده... حوصله و وقتش رو هم ندارم سرچ کنم...

 

 

شب بخیر...

چقدر خسته و خوابالودم...

خوش آمدی...

بعد از سه سال امروز به صورت اتفاقی چند مطلب از شما خواندم.

چقدر ادبیاتتان با سه سال قبل فرق کرده؟

خوب است گاهی اوقات به عقب برگردیم.

هدفمان چه بود؟ با چه وسیله ای و چگونه قرار بود به هدف برسیم؟

متاسفانه رمز وبلاگ و آدرس ایمیلم را فراموش کردم. پس فعلا انتظار جواب ندارم.

_____________________________________

سلام!

اتفاقا انتظار جواب داشته باشید! چون معمولا یه راهی میشه پیدا کرد! :)

من متاسفانه تقریبا هیچی از دوستان قدیم و آدرسهاشون یادم نیست! ولی اسم شما یهو برام آشنا اومد! اسم وبلاگتون خیلی شبیه اسم من و تفاوتش در واژه ی اول بوده؟! اگه بله که ناخودآگاهم درست جواب دادا و فکر می کنم که تو لیست دوستانم دارمتون! چون جزء معدود صفحاتی بودین که امید داشتم بعد از مدتها بالاخره یه روز دوباره شروع به فعالیت کنه و حرف حساب بخونم توش! (هرچند طبیعتا همیشه ی همیشه هم باهاتون موافق نبودم!) :)

بهرحال امیدوارم رمزتون رو مجدد پیدا کنید...

ادامه نوشته

جهان سوم یک تفکر است!!!

گفت:

این دوتا دکتر همسنن! هر دوتاشونم به یه اندازه معروفن! انتظار داشتم مطب این دکتره هم مثل قبلیه باشه... ولی اصلا نبود! نه رفتارش، نه فضاش! دکتر با اون سنش پاشد واسم ایستاد! هم وقتی رفتم تو و هم وقتی میومدم بیرون! اون قبلیه با آدم مثل گوسفند رفتار می کرد!

.

.

.

+ داشتم فکر می کردم کلا تو هر جایگاهی که هستین، یه جوری باشین که طرف یادش بره تو جهان سومه! اینجوری شاید کم کم واقعا تو جهان سوم نباشه!!!

معما!

سریال the hundred خیلی واقعی و ترسناک بنظر میرسه!

.

.

.

.

.

.

آدم خوب وجود نداره؟!

ماها کی هستیم و انسانیت چیه؟!

ادامه نوشته

باز هم در راستای پست قبل!!!

ولی حالا از مسخره بازی و خنده گذشته... یه نکته داره این داستان...

وقتی ظاهر کسی رو نقد میکنیم، یعنی داریم علنا بهش میگیم:

"تو کافی نیستی! تو چیزی کم داری و باید اون رو بدست بیاری تا نرمال بشی!!!"

و وقتی کسی ازمون نظرخواهی نکرده و داوطلبانه ظاهرش رو قضاوت می کنیم یعنی:

"تو اونقدر ناکافی و داغونی و خودت خبر نداری که من لازم میدونم تو رو به خودت بیارم تا بفهمی چقدددددرررر "زیبایی" کم داری!!!!!!"

.

.

و این خیییییلی زشته! واقعا زشته! و اوج زشتی این کار رو نمیتونم با کلمات

بیان کنم...

جدا از اینکه ممکنه طرف مثل من پوست کلفت و بیخیال نباشه و اعتماد به نفسش در هم شکسته بشه و این مساله رو کل آینده ش تاثیر بذاره، متاسفم که باید بگم بنظرم این حرکت واقعا دور از ادبه!!!

ادامه نوشته

در راستای پست قبل!

در وصف اوج بدبختی هام همینو بگم که همین یک هفته ی پیش که با مادربزرگم و پدربزرگم رفته بودیم سفر، تو پاساژ وقتی کنار مادربزرگم نشستم تا بقیه خرید کنن، از زمانش به نحو احسن استفاده کرد و سعی کرد خیلی شیک مخ منو بزنه که دندونامو ارتودنسی کنم!!!

 

عکس العمل من؟!

خب بر اساس تجربیاتم جهت پرهیز از کش پیدا کردن ماجرا و از کوره در رفتن احتمالی خودم، همه ی حرفهاشو با سر تایید کردم!!!

حتی وقتی آخرش که خیالش راحت شد کاملا متقاعد شدم بهم گفت:

"من باید واسه دندون خودم برم... وقت میگیرم با من بیا دکتر دندونتو ببینه! باشه؟!"

ادامه نوشته

مد بودیم! اون وقتا که بی کلاسی مد نبود!

چه دنیای عجیبیه!

.

.

.

یه زمانی مصرف گرایی مد شد! کلاس شد! عرف شد حتی!!! چقدر من مسخره شدم و حرف شنیدم واسه آرایش نداشتن! چقدر ساده پوشیدنهام معترض داشت و داره(!)، چقدر رنگ نکردن موهام شد سوژه ی جمع! چقدر دماغ شکستهی داغونم جلب توجه کرد و فشار آوردن بهم واسه عمل کردنش! (آخرینش همین یه هفته ی پیش!)... گیاهخواری هم که تازه ترینش بوده درواقع! چقدر بابت تک تک اینها جواب پس دادم و میدم به خانواده و دوست و آشنا و کوفت و زهر مار که: "آقا جان! قرار نیست بنی بشر مثل هم فکر کنن! بیخیال ما شین!"

.

.

حالا الآن میبینیم که داره رو صرفه جویی، سادگی و مبارزه با مصرفگرایی تبلیغ میشه:

"آرایش نکنین! صورت طبیعی زیباتره! سالم هم میمونید! هرم مصرف میگه اولا که اصلا نخرید!!! یعنی تا جایی که میشه و واجب نیست اصلا چیزی نخرید و با هرچی که دارید سر کنید! اگه مجبور شدید، برید دست دوم بخرید! بازم اگه نشد نهایتا برید یه چیزی بخرید که قابل بازیافت باشه!"

یعنی از این به بعد قراره اینجور آدمها بشن روشنفکر و باکلاس!

درواقع باکلاسهای دیروز دارن میشن بی کلاسهای امروز!!!

 

اصلا آقا جان! رسما هرچی بی کلاس تر، باکلاس تر!!!

 

 

عجیب نیست؟! :)

ادامه نوشته

آتش زیر خاکستر...

احتمالا قبلا گفتم...

وقتی با کسی مشکلی پیدا می کنیم و بعد مدتی بدون اینکه در مورد ریشه ی اون اختلاف صحبتی بشه رابطه رو از سر میگیریم، این کار معمولا (شاید هم همیشه) فقط آتش زیر خاکستر بهمون تحویل میده و مستعد کوچکترین عامل برای شعله ور شدن دوباره...

وگرنه خبری از خاموشی کامل نیست!

حداقل برای من که اینطوره...

بعد ۵ ماه از اون اتفاق وحشتناک و با پادرمیونی اطرافیان باهم اوکی شدیم مثلا!

بدون اینکه کسی از کسی عذرخواهی کنه و حتی اون مساله رو یادآوری کنه، خودمون رو زدیم به اون راه! نه خانی اومد و نه خانی رفت!!!

ته دل اونو نمیدونم ولی من ته دلم صاف نیست باهاش! 

چون حس می کنم با اینکه میدونه اشتباه کرده ولی امکان داره مصالحه ی من این حس رو بهش بده که چندان هم تقصیر نداشته!

هرچند که اشتیاقش رو برای برگشت کاملا عیان کرد ولی اعتراف می کنم که این فکر و این احتمال اذیتم میکنه...

با وجود علاقه ی زیادی که همیشه بهش داشتم و دارم، ولی حرکتی که انجام داد هرگز برام قابل هضم نخواهد بود... هرطور تلاش کردم خودم رو قانع کنم که اتفاقه و پیش اومده، نشد که نشد! گفتم شاید دلش گرفته بود، فشار اقتصادی اعصابش رو ضعیف کرد، مشکلات خانوادگیش رو اعصابش اثر گذاشت، از دوست داشتن زیاد بهم گیر داد!!! هرچی میگم رفتارش توجیه نمیشه! قانع نمیشم... دلم میخواد بشینم حرف دلم رو بهش بگم... اینکه با وجود رفتار کاملا عادی الآنم ولی دلم ازش گرفته... برای توهینهایی که بهم کرد و حرفهایی که در غیابم به بقیه گفت و صحت نداشت... برای ایجاد شرایط قضاوت یک طرفه برای آشنایان... کاری که من نکردم... وقتی اومدن و گفتن اینطور گفته و تو اشتباه کردی، فقط گفتم اینجوری که میگین نبود ولی من در غیابش حرفی نمیزنم که یک کلاغ چهل کلاغ بشه و بعد که میشنوه ناراحت شه...

کاش اونقدری به جنبه، منطق و آرامشش اعتماد داشتم که مینشستم و حرفامو راحت بهش می گفتم...

ولی حیف...

هست و نیست!

از کشفیات جدیدم اینه که:

"آدم خوب وجود نداره!"

.

.

فقط داریم خودمونو گول میزنیم!

ادامه نوشته

صوری!

- نظرت چیه؟! باهاش دوست میشی ازدواج میکنی میری دیگه... راحت! میدونی چقدر دارن همینجوری میرن؟!

+ بنظر روش پستی میاد!

- چرا پست؟!

+ چون دلیل ازدواج علاقه به اون آدم نیست... دلیلش مهاجرته! درواقع داری نقاب میزنی و اون آدم رو وسیله ی رسیدن خودت به خواسته ت میکنی! خودتو بذار جای طرف مقابل!  چه حسی بهت دست میده وقتی بفهمی احساست به بازی گرفته شده؟!

- خب بالاخره بهش علاقه مند هم میشی حتما دیگه... خب اصلا میگردی یکی که باهاش اوکی تری رو انتخاب میکنی!

+ داری قیمه ها رو میریزی تو ماستا! قراره اول علاقه مند بشی و مهاجرت کنی یا قراره اول به مهاجرت برسی و بعدش ببینی علاقه مند میشی یا نه؟!

- سخت میگیری!

+ خیانت شاخ و دم نداره... بهش میگی آی لاو یو در حالیکه بیش از اینکه بی تاب رسیدن به اون باشی، بی تاب اقامت تو کشورشی!

- پس چیکار میکرد؟! خودت جای اون بودی چیکار میکردی؟؟؟

+ من اگه روزی به این روش فکر کنم، ترجیح میدم مثل انسان اولش با طرف در میون بذارم... یا بهش در ازای این کار پول بدم یا هرجور دیگه ای که خودم صلاح میدونم لطفشو جبران کنم!!! قطعا بهتر از اینه که هربار به درون خودم نگاه کردم، حالم از خودم به هم بخوره...

همه نیازمند شفا هستیم!

یه کامنتایی گاهی میرسه که بعد خوندنشون فقط میتونم از ایزد منان شفای عاجل برای کامنت گذارنده (!) بخوام!

.

.

 

 

خطاکار!

همه ی ما کم و بیش بالای منبر بروهایی هستیم که یا داریم خطاهایی که خودمون هم تا دیروز مرتکبش میشدیم رو نقد می کنیم، یا قراره در منبرهای آینده، خطاهایی که امروز خودمون هم مرتکبش میشیم رو نقد کنیم!!!

 

 

خلاصه بهرحال!

خستگی مفرط!

گفته بودم چند ماهه که صبحها شدیدا خسته و خوابالود هستم؟!

و اصلا نمیفهمم از کجا میاد؟؟؟!!!

حدودا ۳ ماهه که نه تنها نمیتونم قبل ۶ بیدار شم، بله ۷ و نیم هم به زور پا میشم.. و حتی اگه ساعت ۹ هم بخوام بیدار شم همچنان خسته و بی جونم!

 

 

 

منتظر قرص ب۱۲ هستم که برسه... امیدوارم بتونه این مشکل رو حل کنه...

دل (لام با کسره) خوش...

با چشماش به پدربزرگم اشاره کرد و گفت:

"چقدر خوشحاله! اصلا میبینمش گریه م میگیره! تا بحال انقدر نخندیده بود"

.

.

.

خوشحالم که بهشون خوش گذشت تو این سفر...

تقریبا تمام تلاشمو کردم که این اتفاق بیفته...

همه ی قلبم...

دیروز یهو گفتم: مامان این دفعه هر دوتا رو با خودمون ببریم! هزینه ی بلیطشونم خودم میخوام بدم...

.

.

انگار انتظارشو نداشت ولی بعد چندثانیه حس کردم قند تو دلش آب شد...

.

.

بعد شام وقتی تنها شدیم آروم بهم گفت:

"من احساستو درک می کنم و برای این حس قدردانی و وظیفه شناسیت احترام قائلم"

.

.

وقت خواب در حالیکه همه خواب بودن اومد بالا سرم... پیشونیمو بوسید و گفت:

"خدا بیشتر بهت میده عزیزم... چند برابرش بهت برمیگرده"

و باز از بیرون اتاق نگاهم می کرد و لبخند میزد...

ادامه نوشته