منطق جدا از احساس...
معمولا آدمی نیست که خودش رو تو کارها دخالت بده...
.
با اینحال اومد و گفت: "داره دیوانه میشه! نمیدونم چطور بگم! ولی همینقدر بگم که واقعا بهم ریخته و حالش اصلا خوب نیست"
اینها رو با لحنی گفت که دلم ریش میشد و به زحمت تونستم جلوی اشکام رو بگیرم که تضعیفم نکنه... کیه که ندونه از خیلی ها بیشتر دوسش داشتم و قلبم براش میتپید؟! کیه که ندونه از خیلی ها بیشتر دوسش دلشتم و از خیلی ها بیشتر دوسم داشت؟! کیه که ندونه سوختنش واسه اینه که از من انتظارشو نداشت؟!
با این حال فقط گفتم:
"داره به آتیش عمل خودش میسوزه... کاری از من ساخته نیست! من عین آینه براش عمل کردم... اشتباهاتش رو بهش نشون دادم... طاقت دیدن نداشت... یا از من انتظار نداشت! این مشکل من نیست... باید رو جنبه و ظرفیت خودش کار کنه! ضمنا کاری رو کردم که هیچکدومتون تو این چند سال جرات انجامش رو نداشتین! فقط نشستین پشت سرش حرف زدین... حالا من رفتم وسط و این کارو کردم... و بخاطرش بتی که از من ساخته بود رو خراب کردم! حالا انگشت اتهامتون سمت منه! ولی من برام هیچ اهمیتی نداره... کاری رو کردم که هنوز هم بنظرم درسته! فقط وقتی که بفهمم اشتباه بوده ازش پشیمون میشم! "
میگن تو نباید اونارو بهش میگفتی... میگم چرا نباید از حقم دفاع کنم؟ میگن چون اون هیچوقت متقاعد نمیشه! واسه همین ما باید کوتاه بیایم!
میگن نباید اینجوری میگفتی! میگم بهترش چی بود که باید اونجوری می گفتم؟! میگن نمیدونیم!!!
۴ تا آدم گنده تر از خودم صاف وامیستن تو چشام نگاه می کنن و اینطور منطقی باهام حرف میزنن!