...
.
.
- کمی بیشتر فهمیدن!
.
.
- کمی بیشتر فهمیدن!
دیروز عصر گفت که میخواد در رابطه با پیغامم باهام حرف بزنه...
.
.
تو ماشین نشستیم و طبق معمول سالهای اخیر حق به جانب و بی منطق حرف می زد...
در نهایت با فریاد بهم گفت از ماشینم گمشو بیرون کثافت! اونقدر خشمگین بود که این جمله رو چندین بار تکرار کرد... گفت دیگه نمیخوام شکلتو ببینم...
تو همه ی این سالها حتی صداشو برای من بالا نبرده بود... یعنی اصلا دلش نمیومد... همیشه به دوست داشتن و مهرش نسبت به خودم قسم خوردم...
ولی دیروز فجیعترین رفتار ممکن رو داشت!
به تحقیرآمیزترین شکل ممکن منو از ماشینش پرت کرد بیرون... گازشو گرفت و دور شد...
یکی دو ساعت بعد هم فهمیدم که بلاکم کرده...
حسم بهم میگفت ممکنه الآن نیاز داشته باشن...
عکس رسید رو که فرستادم براش بهم گفت اتفاقا برای خرید کفش بچه ها بودجه کم داشتن و امشب که فرکشنده فاکتور رو براش فرستاد، به فروشنده گفته بود یه کم زمان میخواد برای تسویه... گفت حالا میتونه فردا بره و کامل مبلغ رو پرداخت کنه...
.
.
.
چه حسی قشنگتر از این؟
حداقل ۳ ساعت داشتم یک پیامی توی تلگرام آماده می کردم که خوندنش کمتر از ۵ دقیقه زمان میبره...
و فرستادمش!
.
.
.
اصلا نمیدونم نتیجه چه خواهد بود... فقط میدونم اگه واکنش منفی ببینم به سیاه شدن قلبش ایمان میارم! و اصلا دوست ندارم این اتفاق بیفته... تمام این سالها فرض رو بر این گذاشتم که غافله و افتاده تو دام فراموشی و دنیا... به خیالم امشب تلنگر زدم بهش.. تا بیدار شه و هشیار... ولی اگه چنبن تلنگر مبسوطی بیدارش نکنه فقط یک مفهوم میرسه:
"خوابی در کار نبود! خودش را به خواب زده!"
.
.
.
کسی بود که من روزگاری از همه ی دنیا بیشتر دوسش داشتم...
بعدها که بزرگتر شدم حس کردم در کنار مقام مادرم و به همون اندازه میتونم دوسش داشته باشم... بعدتر یه کم پایین تر از مادرم دیدمش ولی همچنان در صدر!
.
.
.
.
.