هنوز از یادآوریش حس بدی بهم دست میده...

 

انتظار چنین رفتاری رو نداشتم...

 

ولی در عین ناباوری اینبار نه بغض کردم... نه اشک ریختم و نه حتی چندان برام مهمه انگار!

.

.

.

قصد ندارم خودم رو کوچیک کنم و یا از رفتار زشتش خیلی آسون بگذرم...

ولی دلم تنگه براش... نگرانشم... هم نگران حالش و هم نگران انسانیتش...

 

راستش دوست دارم تماس بگیره و در جواب الو گفتنش از ته دلم بگم "جاااان"

که ته دلش قرص بشه که هنوز دوسش دارم...

.

.

بعد دعوتم کنه به دیدنش و من رد کنم...

چون گفت نمیخواد دیگه منو ببینه...

 

راستش بیشتر دوست دارم دلش آروم باشه و متوجه اشتباهش هم بشه...