بگو من چجور آدمی هستم؟!

بنظر شما من چجور آدمی هستم؟!

.

.

دوست دارم بدونم برداشتتون از شخصیت کسی که اینجا مینویسه چیه؟!

برام کامنت بذارید...

بدون اسم و آدرس و نشانی...

آزاد و رها...

بگویید...

هرآنچه دل تنگتان می خواهد!

از روی نوشته هام قضاوتم کنید... تنها ابزاری که در دست دارید*

سوء تفاهم یا ذهنیت مسموم!

امروز برای چند هزارمین بار در طول زندگیم تذکر مساله ای ساده از طرف من به مشاجره ای احمقانه و بی اساس ختم شد!

 

پکر شدم و سکوت کردم... سرم توی دفترم بود و با ذهن نیمه متمرکزم ادامه ی برنامه ریزی هارو انجام میدادم...

نگاهم میکرد و منتظر بود ادامه ی برنامه ها رو براش توضیح بدم...

بعد چند دقیقه سکوتش رو شکست...

.

.

ادامه نوشته

در راستای پست قبل...

مورد پست قبل بلحاظ نسبت فامیلی بسیار به ما نزدیکه و من از قبل ازدواجشون تا الآن که مدت زیادی از تولد فرزندشون میگذره،۶ باهاشون در ارتباطم... 

.

.

من سالها قبل بنا به دلایلی با ترنسکشوال آشنایی پیدا کردم و در اینترنت با ترنسهای زیادی آشنا شدم و تا حدودی در جریان دغدغه ها و مشکلاتشون قرار گرفتم... و حالا این مورد نزدیکترین موردیه که باهاش مواجه شدم و میتونم ابعاد مختلفش رو براتون توضیح بدم...

از اونجایی که تقریبا(!) مطمئنم این توضیحات میتونه ذهن خیلی از دوستان رو روشن تر و این موضوع رو براشون ملموس تر کنه، سعی می کنم در چند پست شرایط ایشون رو براتون توضیح بدم... بعنوان یک نمونه از جامعه ی رنگین کمانی...

رنگین کمانی ها...

طبق معمول پیوستن به جمع سایر مهمونها رو به تعویق انداختم!

 

همه جمع شده بودن طبقه ی بالا... من موندم و مادربزرگم که وضو گرفته بود و دنبال سجاده میگشت... با خودم فکر کردم نیم ساعت هم دور بمونم از هیاهو غنیمته! موبایلم دستم بود و وبلاگم رو چک میکردم...

 یهو اومد نشست روبروم...

با چهره ای بهت زده وا رفت روی مبل!

ادامه نوشته

شرط لازم!

هدیه رو تو این چند روز آماده و ارسال می کنم!

اگه زمانم محدود باشه و مجبور بشم برم، میسپرم مرحله ی ارسالش رو کس دیگه ای انجام بده...

.

.

.

پ.ن: گفتی شاید احمقانه بنظر برسه کاری که میکنی...

 

بنظر میرسه همه ی ما برای "زندگی کردن" به کمی حماقت نیاز داریم...

در غیر اینصورت زندگی رو زنده زنده "مردگی" می کنیم!

در راستای پست قبل!

تقریبا تو صفحات ۳۰ تا ۳۵ اونجایی که مه فوق العاده غلیظ دید رو محدود و مسیریابی رو تقریبا غیرممکن میکنه، مرد قصه به راننده ای برخورد میکنه که اون هم راه رو گم کرده...




مرد راننده به مرد قصه میگه کشتارگاه از اون وره و مرد قصه میگه نه از اون طرفه! و راننده پافشاری میکنه که داره هفته ای چند بار این مسیر رو میاد و مطمئنه که خودش داره درست میگه...

مرد قصه میگه کشتارگاه محل کار منه و چند ساله که روزی دو بار  اون مسیر رو میرم و میام! راننده میخنده و میگه:

"واقعا خنده داره که آدم تو راهی که از بره گم بشه!"

.

.

به این جمله فکر کنید و ببینید هر کدوم از ما تو مسیر زندگیمون چندین و چندبار تو راههایی که از بریم گم میشیم؟!

.

.

.
 

 

کتاب... آرامش هر لحظه...

امروز که منو کشیدن و پرتم کردن سمت جالباسی که لباسمو بپوشم و باهاشون برم، فقط دوتا چیزو برداشتم... موبایلم و کتابم!

 

 

 

 

"منگی" رو به پیشنهاد مهرداد دارم میخونم...

تو لیست کتابهاییه که تصمیم دارم تو بهار بخونم...

بگذریم...

گذشته از اینکه همون اول بسم الله مطالبش رابطه ی تنگاتنگ با "گیاهخواری" و دفاع از حقوق حیوانات داشت (که احتمالا میدونین موضوعات مورد علاقه ی منه!) و از این بابت حسابی هیجان زده شدم، ولی امروز تو ماشین و تو ترافیک احمقانه ی ماشینهایی که به سمت طبیعت و نابود کردنش حمله ور شده بودن، بخشهایی از کتاب رو میخوندم! یه جمله طوری منو تحت تاثیر قرار داد که دقایق طولانی کتاب رو بستم و از شیشه به درختها نگاه کردم و از فکرش بیرون نیومدم...

+ تو پست بعد گفتم که اون جمله چی بود...

۱۳ به در اجباری!

آدرس کاملی که منتظرش بودم رسید! 

 

 

هرچند بهتر بود شماره ی تماس هم باشه که روی بسته نوشته بشه تا احتمال برگشت خوردن کم بشه! (چون در صورت برگشت خوردن دیگه حتی به دست من هم نخواهد رسید و ممکنه اصلا بی خبر بمونم از این مساله!)

بهرحال امیدوارم برسه و مشکلی پیش نیاد!

.

.

.

پ.ن: خیلی وقت بود که چنین برنامه ای تو ذهنم بود ولی هر بار بنا به دلیلی به بعد موکول کردم!

و امروز همینجوری که کشون کشون میکشیدنم که با خودشون ببرنم بیرون، تصمیم نهایی رو گرفتم و پستش رو نوشتم! (پست قبل!)

ادامه نوشته

باز هم قضاوت...

پرسید:

 

- جدیدا دیدیش؟

+ نه!

- خیلی تغییر کرده...

+ چطور؟

- تموم صورتشو تزریق کرده... پیشونی، گونه ها، لب، چونه! انگار زنبور نیشش زده! خیلی زشت شده صورتش... حیف کرد خودشو... صورت قشنگی داشت...

حالا شایدم چون تازه تزریق کرده اینجوریه... 

جمله ی آخر بهم فهموند که این موضوع مربوط به اسفند ماه میشه...

بدون اینکه حرفی بزنم یاد روزی افتادم که باهام تماس گرفت و ازم پول خواست...

گفت پول خرید بخاری نداره و بچه ش سردشه... گفت وضعیت مالیشون بهم ریخته و ...

فکر می کنم اینجا نوشته بودم همون موقع ها... اواخر پاییز بود... یا اوایل زمستون!

ادامه نوشته

ابتدا در راستای پست ۱۰ اسفند!

اون اتفاق یکی از عجیبترین اتفاقات در طول زندگیم بود...

.

.

.

همه متعجب هستن! انقدر مفاهیم عمیق و جالبی در این اتفاق نهفته که واقعا میتونم چند پست در موردش بنویسم! ولی انقدر درگیر شدم که تنها کارم شده گهگاه سر زدن به این وبلاگ...

چک کردن کامنتها و ...

 

 

خیلی دلتنگم... دلتنگ خودم...

دلتنگ روزهای بی عاری و کم کاری...

 

دلتنگ همه چی... همه چیز و همه کس...

 

 

زندگی خلاصه شده در بدست آوردن ها و از دست دادن ها...

 

 

راستش انقدر حرف دارم که از گفتن وا می مونم...

 

این چند سال اخیر برام عجیب ترین درسهارو داشت... سخت ترین و خاص ترین درسهای زندگیم رو پشت سر گذاشتم!

 

 

خاص ترین بدست آوردن ها و بعید ترین از دست دادن ها...

.

.

.

شکستن ها و بند زدن ها...

ادامه نوشته

خیال خام...

چرا باید الآن پیدات میشد؟!

 

.

.

درست امشب که اسمتو به زبون آوردم... و بعد مدتهای طولانی ازت حرف زدم...

 

امشب که بعد کلی مدت فرار کردن از آوردن اسمت در موردت باهاشون حرف زدم!

که بهم گفتن تو خیال بودی...

توهم بودی...

 

بهم گفتن تو وجود خارجی نداشتی...

هیچوقت...

.

.

..

ادامه نوشته

سیل

در این روزها تنها غم از غم میشکفد!