کتاب... آرامش هر لحظه...
امروز که منو کشیدن و پرتم کردن سمت جالباسی که لباسمو بپوشم و باهاشون برم، فقط دوتا چیزو برداشتم... موبایلم و کتابم!
"منگی" رو به پیشنهاد مهرداد دارم میخونم...
تو لیست کتابهاییه که تصمیم دارم تو بهار بخونم...
بگذریم...
گذشته از اینکه همون اول بسم الله مطالبش رابطه ی تنگاتنگ با "گیاهخواری" و دفاع از حقوق حیوانات داشت (که احتمالا میدونین موضوعات مورد علاقه ی منه!) و از این بابت حسابی هیجان زده شدم، ولی امروز تو ماشین و تو ترافیک احمقانه ی ماشینهایی که به سمت طبیعت و نابود کردنش حمله ور شده بودن، بخشهایی از کتاب رو میخوندم! یه جمله طوری منو تحت تاثیر قرار داد که دقایق طولانی کتاب رو بستم و از شیشه به درختها نگاه کردم و از فکرش بیرون نیومدم...
+ تو پست بعد گفتم که اون جمله چی بود...
+ نوشته شده در چهارشنبه چهاردهم فروردین ۱۳۹۸ ساعت 1:45 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|