اسارت!
من همیشه بچه ی آرومی بودم... در تمام مقاطع تحصیلی... ولی با وجود این من هم در دوره ی دبستان میدوئیدم دنبال بچه ها و اهل بازی و شیطنت (بنظرم کمتر از بقیه!) بودم...
.
.
چه دل خوشی داشتیم اون وقتا...
یادش بخیر...
.
.
فرزانه
آزاده
مریم
نسیم
.
هما
حدیث
.
.
به من نگو دوستت دارم!
یه آخ کوچولو گفتم...
برگشت سمتم و زود پرسید:
" چی شد؟"
انگشتمو از دور بهش نشون دادم و لبخند زدم...
هول هولی یه دستمال کاغذی برداشتم و پیچیدم دورش و زود برگشتم سر کارم...
از اتاق رفت بیرون و زود برگشت...
دستشو آورد جلو و بدون اینکه حرفی بزنه دور انگشتم چسب زخم پیچید...
.
.
.
پ.ن: ابراز علاقه همیشه در "کلام" اتفاق نمیفته...
من بر خلاف خیلی ها به "عمل" اعتقاد و علاقه ی بیشتری دارم...
صدور عدالت؟!
+ بیرون اتاق بقیه م همینو میگفتن...
- ظاهرا فهمیده چرت و پرت بستن بهتون... سرهنگه م میگفت انقدر این کارو می کنن دیگه قاضی ها دستشونو خوندن...
+ ولی تا حکم نهایی صادر نشه واقعا نمیشه به اینا امیدی داشت...
- یواشکی بهم گفت ۲سال تعلیقی میزنه براتون...
+ واقعا؟
- آره...
+ یه سیب تو هوا شصتا دور میزنه... بذار ببینیم حکمشو بعد باور کنیم!
- نه واقعا آدم خوبیه... باهاشحرف زدم...
+ به خوبی و بدی نیست اونقدرا! سری قبل جلو چشم خودم زنگ میزدن به قاضی اون شعبه خط میدادن... میدونی از کدوم ارگانها باهاش تماس میگرفتن؟! فلان سرهنگ و فلان رییس پلیس و ... عملا قاضی ها مترسک و آلت دست اونان... مسئول پرونده جلوی چشم من گوشی رو میذاشت زیر گوش قاضیه و قاضی فقط بله و چشم میگفت... مامورن باب میل اونا رفتار کنن... نه طبق عدالت... عدالت کیلویی چند اصلا؟!
.
.
.
.
اهمیت نده...
مادربزرگم اون وسطا صدام زد یه گوشه...
- میدونی چرا ناراحتم ازش؟ به مادرت و پدربزرگت نگفتم که اونام یه وقت ناراحت نشن ازش...
+ مگه ناراحتی؟ چرا حالا؟
- پارسال بهش گفتم حالا که محصول باغشو به همه میفروشه یه کم واسه شما م بیاره... نزدیک یه سال منو سر دوئوند! هربار گفت میارم و فراموش کردم و اینا... آخرش م نیاورد...
+ خب شاید فراموش کرد...
- نه! چه فراموشی؟! آخرش گفت گذاشته بودم کنار که بیارم ولی خانومم فروخت به فلانی!
لبمو پیچوندم!
+ مهم نیست... واسه این چیزا خودتو ناراحت نکن...
- نه آخه میتونست از اول بگه نمیفروشم یا ندارم! چرا سر کار میذاره منو! از این کارش بدم اومد...
+ حتما یه دلیلی داشت دیگه... اهمیت نده... بیخیال...
- حتما فکر کرد نمیخوایم باهاش حساب کنیم! از اون موقع دیگه دلم گرفت ازش...
لبخند زدم و با خودم فکر کردم حق داشته حتی اگه اینطور فکر کرده! از بس آدمهای متفاوت پیدا میشن!
+ اهمیت نده اصلا... مساله ای نیست که بخوای خودتو درگیرش کنی...
- نه آخه آدم یه کم ناراحت میشه دیگه... الآن خودت شنیدی دلت یه جوری نشد نسبت بهش؟
نگاهش کردم...
+ نه راستش...
- نه؟؟؟!
خندیدم...
+ نه به جون خودم... اصلا برام اهمیتی م نداشت! میدونی چرا؟
نگاهم کرد...
+ اولا که واقعا ممکنه مساله ای باشه و ما اطلاع نداشته باشیم... بعدشم انقدر رفتارهای عجیب دیدم دیگه واکسینه شدم!
خیره نگاهم میکرد...
دستم رو روی بازوهاش که زیر چادر گلدارش قایم شده بود کشیدم و خندیدم...
+ اهمیت نده... انقدر مسائل مهم هست که واقعا اینا ارزش فکر کردن هم ندارن... خودتو ناراحت نکن...
بدون گفتن حتی یک کلمه چادرشو دور سرش سفت بست و رفت سمت عمو جان...
رهایی...
کار و کاسبی رو بیخیال شدم (البته در حد ۹۰ درصد!) و به علایقم پرداختم...
رهای رها...
واقعا باید گاهی کارو بوسید گذاشت کنار....
البته اگه بشه!
مداخله گر!
"رفتم کفش بخرم... فروشنده ازم پرسید لاغر شدی شما؟ گفتم بله خیلی! گفت چرا؟ گفتم گیاهخوار شدم! گفت یعنی چی؟ فقط سبزی میخوری؟ گفتم نه! همه چی... به جز گوشت و محصولات حیوانی! گفت خییییلی لاغر شدی! با خنده گفتم بله! با یه حالت تاکیدی و کمی کشدار دوباره گفت یه کم چاق شو! زیادی لاغر شدی!
درواقع خواست محترمانه بهم بگه خیلی بد شدم!"
عصبانی شد:
چطور به خودشون اجازه میدن اینطوری نظر بدن؟ چرا فکر می کنن با اینکه کسی نظرشونو نخواسته نظرشون اهمیت داره که عنوان بشه؟!این رفتار خیلی بی ادبانه ست... فکر کن خارج از ایران چقدر زشت و بی ادبانه ست چنین حرفی... ولی اینا چطور براشون عادیه؟!!!
گفتم: تو مملکتی که زن و مرد اجازه و گاها مسئولیت دارن که جلوتو بگیرن و در مورد آرایش ظاهریت بهت تذکر بدن، از مردمش بیش از این نمیشه انتظار داشت!
لبخند زد... سرشو به نشان تایید تکون داد و آروم گفت:
"بله! درست میگی!"
یک شبه لاکچری آرام!
با اشاره ی سر گفتم اون کادوی من نیست... کادومو واریز کردم به حسابت...
چشاش برق زد:
"اونو تو واریز کردی؟"
بعد جشن درحالی که منگ و مردد بود ازم پرسید:
- چقدر زدی به حسابم؟
+ خودت چی فکر می کنی؟
میدونستم با خودش فکر کرده حتما یه صفر اشتباهی زیاد گذاشتم!
- یه کم زیاد نیست واسه کادوی تولد؟!
شونه هامو بالا دارم و لبخند زدم...
- دلت برام سوخت؟ چون صبح موبایلم شکست؟
+ دلم نسوخت... خواستم کارت راه بیفته...
.
.
یه ساعت بعد برگشت:
- من نمیتونم اینهمه پولو بعنوان هدیه قبول کنم... یه بخشیش هدیه ولی باقیشو بعدا بهت پس میدم...
لبخند زدم...
چون هم حوصله ی تعارف نداشتم و هم اینکه حس می کردم واقعا در حد تعارفه این حرفش!
گذر زمان...
.
.
.
در طول روز خیلی اتفاقا میفته و خیلی وقتا یه پست کامل از سرم میگذره...
.
.
ولی زمان برای ثبتش پیدا نمی کنم!
و کم کم اون موضوع از ذهنم میپره!
حتی این آخریا فرصت نکردم به وبلاگ سر بزنم و کامنتهارو چک کنم...
کاری که تا دو سه هفته ی پیش کار هر روز و هر شبم بود...
در راستای پست قبل!
ولی غیر مستقیم!
.
.
.
من هم کوتاه نیومدم و هنوز اوکی نشدم باهاش!
چرا؟!
چون من یه عذرخواهی غیرمستقیم نمیخوام! من نمیخوام بهم بگه همش تقصیر من نبود خودتم مقصر بودی ولی ببخشید! من میخوام بگه آره من مقصر بودم!
چرا؟!
چون من مقصر نبودم! حتی یه ذره هم مقصر نبودم... ولی اون با گستاخی تمام با من رفتار کرد و منو رنجوند... چون زورش میاد درست رفتار کنه و عادت کرده همه پررویی هاشو تحمل کنن و به روش نیارن!
بخاطر همین گهگاه که صبرم لبریز میشه همینطور محکم وامیستم تا لااقل تا یه مدت آدم شه!
عقده ای هستم؟!
نه! به مقدساتم قسم عقده ی معذرت خواهی کسی رو ندارم! که اگه داشتم باید حداقل هفته ای دو سه بار بخاطر گستاخی هاش ازش عذرخواهی می خواستم!!!
من عقده ای نیستم... فقط خسته م! خسته شدم از بس سکوت کردم بخاطر اینکه کسی ناراحت نشه و غصه نخوره از این بحث و جدل!
امروز هم مثل تمام دفعات قبل به این فکر می کردم که چقدر این قهر کردن ها و بحث ها احمقانه ست... ما ممکنه تا چند ثانیه ی دیگه حتی زنده هم نباشیم! این مسائل در برابر بزرگی احساسمون نسبت بهم خیلی پست و حقیرن! ولی همچنان نه حسی دارم برای پیدا کردن روشهای جدید و نه انگیزه ای...
امروز از خودم پرسیدم: اگه الآن یهو بمیره پشیمون میشی از این رفتارت؟ بعد فکر کردم و گفتم نه! چون دارم در آن بهترین کاری که میتونم رو می کنم!!!
در راستای پست قبل...
.
.
.
در راستای پست قبل...
و در همون لحظه نتیجه ی مثبتش رو میدیدم...
یهو خودم تعجب کردم که چقدر تو این چند سال با تجربه شدم و چقدر ریزه کاری ها رو یاد گرفتم...
اینا همه از اثرات از صفر شروع کردن و بدبختی کشیدن زیاده ها!
کوله بار تجربه شدم واسه خودم!!!!
.
.
پ.ن: هرچند باز همه ی اینها در برابر "همه چیز"، هیچ چیز نیست!!!
راه طولانیه... و بسی دشوار...
بیزنس جدید!
.
.
.
امروز پشت میز ایستاده بودم و مشغول کار...
روی صندلی کنارم نشسته بود... سرش تو موبایلش بود و با ذوق جواب مشتری رو میداد!
نامحسوس نگاهش می کردم... قند تو دلش آب میشد و دیدن ذوق و هیجانش قند تو دلم آب میکرد! پرانرژی، خستگی ناپذیر، خوشحال، پر امید، راضی و پرتلاش...
یهو اون لحظه یاد چند ماه پیش افتادم که بی حال این طرف و اون طرف ولو میشد... بی انرژی، بی انگیزه و افسرده...
هربار که چشمم بهش میفتاد عذاب وجدان دیوونه م میکرد... یه چیزی رو قلبم سنگینی می کرد... بغض می کردم... میدونستم تو دلش چه خبره... میدونستم بیکاری و اون حس لعنتی درموندگی چطور روان آدم رو ذوب میکنه... چون تجربه ش رو دارم! تصور اینکه اون تو برزخه و من مدام واریزی های حسابم رو چک می کنم واقعا برام عذاب آور شده بود... خجالت میکشیدم ازش... بیشتر از خودم!
میدونستم این آدم حقش نیست این طور هرز بره... حقش نیست بی مصرف بمونه... اونقدر استعداد و پتانسیل در وجودش هست که میتونم بالاترین درجات رو براش متصور بشم... میدونستم آدم توانمندیه ولی شرایطش بهش اجازه نمیده تنها کاری کنه... سر در گمه! بارها تلاش کرد کاری رو شروع کنه و من شاهد بودم تو این چند سال چطور مثل یه پرنده برای پیدا کردن یه دریچه واسه آزادی خودش رو به در و دیوار قفس میزنه...
حتی الآن با یادآوری اون دوران قلبم به درد میاد... میدونستم اگه این بیزنس راه اندازی بشه، شرایط ۱۸۰ درجه چرخش می کنه!!!
تقریبا مطمئن بودم با این تصمیم، راه سختی در پیش خواهم داشت ولی تقریبا مطمئن بودم که تهش به موفقیت ختم میشه! ولی من تو اوج بودم... تو سربالایی موفقیت! تصور ترمز ناگهانی برام غیر ممکن بود!
یه روز دلم رو به دریا زدم و باهم شروع کردیم...
هرچند شرایط فعلا برای من سخت شده و خیلی درگیر شدم... چون پیش بردن دو کار بی ربط، باهم، واقعا انرژی میبره و قطعا لطمه به کار اول میزنه! و اصلا همین مساله باعث میشد برای شروعش مردد باشم و بترسم که مبادا تمام زحماتم تا به اینجای کارم به باد فنا بره!
خلاصه اینکه روزهای شلوغ و برنامه های شدیدا فشرده ای دارم این روزها ولی مطمئنم که یه روز میتونیم جزء گروههای موفق بشیم...
راه اندازی یک کار از صفر، فوق العاده سخت و فوق العاده هیجان انگیزه!
باید مدام فکر کنی و حواست باشه که با کمترین و پایینترین ریسک، بیشترین بهره رو از شرایطت ببری... مثل یه بازی می مونه... گاهی ضرر می کنی و گاهی سود... تو مسیرت کلی چیز یاد میگیری و باتجربه میشی...
ما در این مسیر، هنوز در نقطه ی آغازیم و راهی بس طولانی در پیش داریم...
وهم!
.
.
.
موضوع اصلی کتاب: امید واهی!
این کتاب رو به همه ی کسانی که (بخصوص در مسائل عشقی!) درگیر تعلیق و سردرگمی هستن پیشنهاد می کنم...
لحظه ها را دریاب...
.
.
.
به محض دریافت پیشنهاد، با ذوق گفت "من ساندویچ درست می کنم"
.
.
تا چند دقیقه ی دیگه چارقد به سر و سبد به دست از راه میرسه...
قراره چند نفری بریم پارک شهر...
یه پیک نیک کوچولو...
شب پره!
قلبم به حدی میزد که احساس کردم ممکنه شوک عجیبی به جسمم وارد بشه...
.
.
.
و به این فکر کردم ما آدمهای ساده، که هممون حاصل یک عشقبازی ساده (گاه به جبر و گاه به اراده و خواست واقعی) هستیم، تا چه حد میتونیم در وجود موجودی مثل خودمون ترس و وحشت و اضطراب ایجاد کنیم...
.
.
.
+ عادت به این قبیل بیداری های نصفه شبی ندارم... ولی از غروب دلم بدجور گرفته بود...
الآن اومدم نشستم توی اتاقی خالی و میخوام کتاب بخونم...
کتابی که بهمراه چند جلد دیگه همین چند روز پیش با وسواس از بین اسامی لیست شده ی ذخیره شده در حافظه ی موبایلم انتخاب و بعد از فروشگاهی خریدم...
+ یکی از راههای ذخیره و صرفه جویی در مصرف و خرج کردن پولتون اینه که لیستی آماده از کتابهای مورد علاقه تون داشته باشید و بعد اگر جایی حراج یا طرح تخفیفی گذاشتن، تعدادی از اونهارو تهیه کنین...
مملکت گل و بلبل!
.
.
.
در بازداشتگاه!
.
.
.
پ.ن: به غایت حالم بهم خورد از این نظام!
خراب تر، کثیف تر و متعفن تر از چیزی هستن که از دور بنظر میرسه!
.
.
و صد البته وحشی تر!
من و فسقل جان...
+ هنوزم می کنم!
- چی مثلا؟
+ خیلی چیزا!
- وقتی همسن من بودی رویاهات چی بود؟
+ پول دار شدن، پلیس شدن، ازدواجهای آنچنانی! روابط عاطفی خاص و خیلی چیزهای دیگه... فکر می کنم همه ی آدمها خیال پردازی می کنن...
- چرا هیچوقت نمیتونیم به رویاهامون برسیم؟!
+ کی گفته نمیشه؟ اگه بخوای میشه...
- من الآن میخوام میلیونر بشم... شدم؟!
+ میلیونر شدن راه داره! هرکی از راهش بره میشه! به خواستن صرف نیست که! با گفتن کاری انجام نشده!
- راهش چیه؟!
+ کار کردن اصولی داره که کسی به ما یاد نداده... نه خانواده، نه مدرسه و نه دانشگاه! در حالی که میشه آموزش دید...
.
.
.
بعد از اون چند تکنیک که یاد گرفتم رو براش گفتم...
چشماش برق میزد و هیجان زده شده بود..
توضیحاتم که تموم شد پرسیدم:
+ حالا متوجه منظورم شدی؟
در حالیکه کاملا هیجان زده بود، گفت:
- آره... خیلی باحاله... زودتر بزرگ شم که بتونم اینجوری کار کنم...
ظاهر و باطن...
- دستسازه! یه کم الکل داره...
+ تو بطری ایستک ریختی... فکر کردم ایستکه فاسد شده این طعمو میده!
- نه بابا... تازه آوردن برام...
+ پس حالا که فاسد نیست یه لیوان بریز برام...
- سردیت نشه؟! شاید نسازه بهت...
+ سوسول نیستم... معمولا همه چی میسازه بهم!
در راستای پست قبل نه! پست قبل ترش!
البته سمت ما خورنده و شنونده بود فقط!
کتک خوردیم و فحش شنیدیم!
فحش زشت ناموسی!
از کی؟!
یه آدم تحصیل کرده که ۶۰ کیلو ادعا تو وجودش جمع کرده! که ادعای روشن فکری و کمالاتش میشه! که میگه ایران جای من نیست و حروم شدم اینجا!
یعنی هم اون شانس آورد و هم خودم که اون لحظه حضور نداشتم! وگرنه واقعا نمیدونم چقدر ممکن بود بتونم خودم رو کنترل کنم...
پ.ن: داستان از این قرار بود که برای تسویه از قبل زمان تعیین کردم براش و از اونجا که میشناختمش که همیشه طلبکاره و باز هم ممکنه سر ساعت حاضر نشه(حتی برای تسویه!)، از قبل با خودم قرار گذاشتم که اگه خارج از بازه ی زمانی تعیین شده رسید باهاش رو در رو نشم و نبینمش! طبق پیش بینیم ۲۰، ۲۵ دقیقا دیر تر رسید و من ۱۵ دقیقه ی قبلش رفته بودم! شاکی شد و طبق معمول زبون درازی کرد که چی میشد می موندی؟ چرا نیستی؟ گفتم من نمیتونم بشینم منتظر بمونم شما کی قراره تشریف بیاری! قرار بود ۴ تا ۴ و نیم تشریف بیارین نه نزدیک ۵! من کار دارم و باید به کارم برسم! (که واقعا هم کار داشتم البته!) چه جوابی داد؟! گفت حالا دیر کردم که کردم! خونه ی کعبه که جا به جا نشده!
یعنی تا این حد زبون دراز!
خلاصه این شد که حضور نداشتم و ندیدمش... و واقعا فکر می کنم شانس آوردیم از این بابت... هم اون و هم خودم!
پ.ن: حالا چی شد که از کوره در رفت! پولو با همراه بانکم زدم به حسابش و تمام ضرر و زیانهایی که زده بود رو از حسابش کسر کردم! این شد که از کوره در رفت! ظاهرا انتظار داشت مثل قبل نادیده بگیرم! داشتم تلفنی براش توضیح میدادم که هوچی بازی در آورد... من م گفتم اگه صبر و تحمل ندارین که گوش بدین من م وقت اضافه ندارم! میتونم قطع کنم! هیچی دیگه! حرصش گرفت! من که نبودم؛ بقیه رو مورد عنایت قرار داد!
پ.ن: زد و خورد!
باورم نمیشه آدم ها تا این حد در وقاحت و پستی پیش میرن! باورم نمیشه آدمها اینطور نمکدون میشکونن...
دنیای کثیفی ساختیم ما آدمها...
هیچ
ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ
مولانا
پ.ن: حالم بهتر شده ولی چندان خوب نیست... ملت عشق میخونم... شاید مولانا شفا داد...
فرشته ی بی همتا...
با تعجب خم شدم و صورتمو بردم نزدیکش:
+ عه! چرا گریه میکنی؟
- پولاتو به هیچکس نمیدی! به هیچ کس! فهمیدی؟ حتی به من م پول نده... از من پول بگیر ولی هیچی بهم نده...
همینجوری که گریه می کرد بیشتر خم شدم روی سرش و سرشو بوسیدم...
+ چی شد مگه؟!
- حقت بیشتر از ایناست... تو دست خالی به اینجا رسیدی... من به تو افتخار می کنم... پولاتو واسه خودت نگه دار... همه به فکر خودشونن... دلت واسه کسی نسوزه...
آغازی سبز...
کار آفرینی...
.
.
امیدوارم همه چی عالی پیش بره...
خواب و بیدار...
.
.
.
راز!
دیشب پرده از رازی برداشت! رازی که میگه به هیچکس نگفته!
.
.
و اما راز:
دفترچه خاطرات مادرش رو پیدا کرده و تا بخشهایی که فرصت داشته خونده!
میگه چندتا دفترچه هست که یکیش مربوط به سالهای عاشقی پدر و مادرشه! که حتی پدرش هم از وجود چنین دفتری بی خبره! میگه مادرش تمام قرارهارو با تاریخ و توضیح مفصل مکتوب کرده! اون م با لحن رومانتیک! که البته این مساله باعث شگفتی فسقل جان شده! چون نمیتونه باور کنه مادرش (بقول خودش این زن جنگجو!) اینطور ظریف و احساساتی باشه!!! و پدرش که الآن روز ولنتاین حتی یه تبریک خشک و خالی هم به مادرش نمیگه و تمام تاریخ تولدهارو فراموش میکنه، اصلا بلد باشه حرفهای عاشقانه بزنه!!!
ظاهرا مادرش ابراز علاقه های پدرش رو هم با ذکر جزئیات یادداشت کرده!
" ساعت نمیگذره بی تو!"، "من دلتنگت شده بودم" و ...
اینارو وقتی برام تعریف می کرد چشمهاش از پشت عینکش گرد میشد و از حدقه میزد بیرون!
گفت:
"الکی به من میگن ما دوست نبودیم! بابام میگه من تو خیابون مامانتو دیدم رفتم خواستگاریش! پدرمم الکی میگه من حرف عاشقانه بلد نیستم! خیلی بلده!"
بعد یه نگاهی به من کرد و ادامه داد:
"اونوقتا مدرسه م میرفتن؟!"
در حالیکه داشتم از خنده منفجر میشدم آروم سرمو تکون دادم!
ادامه داد:
"نوشته بود بعد مدرسه اون طرف خیابون ایستاده بود همدیگه رو دیدیم و لبخند زدیم و همینجوری واسه خودمون رفتیم خونه!!!"
بی تکلف...
- چایی میخورین؟
+ نه! مرسی!
- آب میخورین؟
+ نه! مرسی! نوش جان...
- کولرو روشن کنم؟ گرمه؟
+ نه ممنون! همین پنکه خوبه...
- کیک میخورین؟
+ نه! نوش جان...
- بگم ناهار بیارن براتون؟
+ نه! مرسی!
پریروز ولی بدون حتی یک سوال، طی یک عملیات سریع و چریکی پا شد بطری آب رو برداشت... یه کم از شیره ی مخصوصش(طب سنتی به قول خودش!) ریخت توش! بطری رو تکون داد... یه لیوان پر کرد و داد دستم!
گیج و منگ نگاش کردم(تو ادامه ی مطلب میگم که چرا گیج و منگ!):
+ چیه این؟
- چیز بدی نیست!
خیلی با ذوق این کارو کرد و منتظر بود شربتو بخورم و تعریف کنم! ( کاملا واضح بود از حالتش! )
با وجود اینکه مصرف شکر صنعتی رو مدتهاست که به حداقل و نزدیک صفر رسوندم ولی طبق معمول دلم نیومد دستشو رد کنم! تا ته لیوانو خوردم و تعریف کردم!!! :|
- یکی دیگه میخورین دیگه؟
+ (سرمو به نشان تایید تکون دادم) نیکی و پرسش؟!
خواستم فکر کنه خیلی خوشم اومده مثلا! :)))))))
گفتم ذوقش سرکوب نشه! :/ البته معمولا همینجوری م... حتی اگه کسی شیرینی یا کیک بدمزه هم درست کنه الکی تعریف می کنم و تظاهر می کنم خیلی خوشم اومده... دلم نمیاد ذوقشونو کور کنم :| خیلی رفتار بیخودیه بنظرتون؟
پ.ن۱: حالا دیشب گشتم یدونه از این شربت های بقول خودش طب سنتی پیدا کردم براش... قطعا دوباره سورپرایز میشه! نمیدونم تو دلش در مورد کارای من چه فکری میکنه ولی من واقعا قصد خاصی ندارم...
فعلا چون از رفتارش خوشم میاد و حس خوبی نسبت بهش دارم، صرفا برای احساس خودم این کارهارو می کنم... اگه یه روز رفتار ناامیدکننده ای ازش ببینم قطعا رفتار من هم تغییر میکنه...
پ.ن۲: ولی کلا چی از این قشنگتر که بشه احساستو به آدمها راحت و بی تکلف نشون بدی؟
یار من...
بنظرتون امروز موفق میشم تمومش کنم و برم سراغ کتاب بعدی؟؟؟
+ وای خدا قند تو دلم آب میشه از فکرش...
سیبیلوی مهربان...
بعد کلی سخنرانی بهش گفتم:
"من میدونم شما کلا مهربونی... ولی نباید این مهربونی نقطه ضعفتون بشه و باعث بشه دیگران سوء استفاده کنن ازتون!"
ساکت شدم و منتظر موندم واکنشش رو ببینم...
بدون اینکه نگاهم کنه انگشت سبابه ی دست راستش رو به سیبیل هاش نزدیک کرد و گفت:
"خوبه! خوبه! اینارو بلدی! آفرین!"
:))))))))))))
الآن مسخره کرد منو یعنی؟!
من (ن با کسره!) پیر!
"من که پیر بشم شبیه کدوم یکی از اینا میشم؟!"
حکایت همچنان باقیست...
.
.
جملات پایانی رو میخونم و هنوز مبهوت و حیرانم...
کتاب رو میبندم و میذارم روی چمدونم...
بلافاصله دستم رو زیر چونه میزنم و غرق پایان داستان میشم... دو تا صندلی از من فاصله داره... خیره میشم به صورتش... چشمهاش سرخ شده و به من نگاه می کنه... اون هم مثل خودم تشنه ی خوابه:
+ تموم شد...
نگاهم میکنه و لبخند میزنه...
+ ضد حال بود... اصلا فکر نمی کردم اینطوری تموم شه... دوست نداشتم اینجوری تموم شه...
- آره... دل آدم خالی میشه یهو...
+ قلبم مچاله شد...