نیم ساعت پیش با دیدن یه خواب ساده (با موضوع دادگاه و خاطره ی اون درگیری) از خواب پریدم...

قلبم به حدی میزد که احساس کردم ممکنه شوک عجیبی به جسمم وارد بشه...

.

.

.

و به این فکر کردم ما آدمهای ساده، که هممون حاصل یک عشقبازی ساده (گاه به جبر و گاه به اراده و خواست واقعی) هستیم، تا چه حد میتونیم در وجود موجودی مثل خودمون ترس و وحشت و اضطراب ایجاد کنیم...

.

.

.

+ عادت به این قبیل بیداری های نصفه شبی ندارم... ولی از غروب دلم بدجور گرفته بود...

 الآن اومدم نشستم توی اتاقی خالی و میخوام کتاب بخونم...

کتابی که بهمراه چند جلد دیگه همین چند روز پیش با وسواس از بین اسامی لیست شده ی ذخیره شده در حافظه ی موبایلم انتخاب و بعد از فروشگاهی خریدم... 

+ یکی از راههای ذخیره و صرفه جویی در مصرف و خرج کردن پولتون اینه که لیستی آماده از کتابهای مورد علاقه تون داشته باشید و بعد اگر جایی حراج یا طرح تخفیفی گذاشتن، تعدادی از اونهارو تهیه کنین...