پرت کاری!
انصافا حیف نبود نمیاوردمش؟!
پ.ن: اگه تو ساعتهای پرتم کتاب نمیخوندم دقیقا چیکار می کردم یعنی؟! یللی تللی؟!!!
انصافا حیف نبود نمیاوردمش؟!
پ.ن: اگه تو ساعتهای پرتم کتاب نمیخوندم دقیقا چیکار می کردم یعنی؟! یللی تللی؟!!!
.
.
هر بار با دیدنش به یاد اون میفتم...
.
.
.
میتونم کتابی که با خودم آوردمو تو فرودگاه بخونم (آیکون من با چشمهای قلبی!)
+ دفعه ی قبل از خود فرودگاه کتاب خریدم... چون واقعا خسته کننده و اعصاب خورد کنه یه جا بیکار نشستن و منتظر موندن... اینبار هرچند که حواسم به ساعتهای انتظار نبود ولی بهرحال بخت با من یار بود و کتابم در کنار :)
مرد جوان پراید سوار برام بوق زد و باهام بای بای کرد!
خواستم به رسم ادب و خوشمزه بازی جواب بای بایشو بدم ولی ترجیح دادم بخاطر ساعت روز و پیشگیری از مزاحمت های احتمالی منصرف بشوم!
پ.ن: عکس العملم این بود که به روی خودم نیاوردم و خیلی عادی فقط چند ثانیه نگاهش کردم و به راهم ادامه دادم... بعد یادم افتاد وقتی خودمون این کارو میکردیم، انتظار داشتیم بقیه با لبخند جواب بای بایمونو بدن! و اگه کسی عکس العملی مثل عکس العمل امروز من داشت، میگفتن: "این یکی چقدر بداخلاق بود! اصلا نخندید!"
البته انصافا من معمولا میگفتم "نه ربطی نداره! شوکه شده"!
ننیجه ی اخلاقی: "قضاوت ممنوع! عکس العمل آدمها میتونه با شرایط و موقعیت های مختلف متفاوت باشه!"
.
.
کاش بشه حتی شده نیم ساعت تو آرامش اونجا چند صفحه از کتابمو بخونم...
ادامه ی داستان رو...
.
.
- ببییین! میگم بریم سفر؟
+ نریم؟!
- راستش با این اتفاقی که افتاد یه کم سخت میشه برام... تو دستت بیشتر میچرخه... شماها برین... دوست دارم بیاما ولی نمیتونم... اتفاقا خیلی نیاز دارم...ولی کلی قسط دارم... الآنم که دیدی چه خبری دادن!
بعد خیلی جدی گفت:
- دون ویت دیس اکنامیکال سیچوایشن!!!
.
.
و این شد که دو ساعتی مشغول شد و هر آنچه بود و نبود رو بشکلی کاملا باااز و اوپن(!) شنید و دید!
پینوشت لفظ قلمی: در پایان رگه هایی دود مانند از گوشهای مبارکش متصاعد گشته و چهره اش به "علامت سوال" ماننده بود!
حقیقتا و با تمام قوا در شگفتی و عجب فرو رفته بود!
خلاصه خیلی فشرده ماجرا رو بدون پس و پیشش براتون گفتم که بدونین وقتی از چیزی حرف می زنم قطعا باور دارمش و خودم هم بهش عمل می کنم...
البته من خبر نداشتم قراره مامان با این آقا تماس بگیره و تا این حد جدیه! ولی میدونستم ازش خوشش اومده؛ دوسش داره و ممکنه پیشنهادی بهش بده... چون پسره خیلی مودب و فهمیده بود و حرفهایی که میزد نشان از انسانیت داشت و مامان دقیقا میدونه من چه شخصیتی رو میپسندم... درواقع میدونست من از شخصیت این آقا(در حد شناخت ابتدایی!) خوشم اومده...
البته تا اسم پزشک رو بردم خودش فهمید... ظاهرا از قبل خودشون بهش آمار داده بودن... کلی م ازم عذرخواهی کرد و گفت که با دکتر حرف زده و بهش تذکر داده و ...
ولی این دلیل نشد که من کتبا نامه ای ننویسم برای مدیر عامل بیمارستان!
از دفتر مدیر اومدم بیرون و یکراست نامه رو بردم واسه مدیرعاملشون!!!
تا این حد سریشم یعنی! :))))))
راستش انقدر کارام بهم ریخته و قاطی شده که متاسفانه به انفعال رسیدم!
هیچی بدتر از این نیست که وقتی خیلی کار داری تمرکزتو از دست بدی و هیچ کاری نکنی!
"خود من نزدیک بود چند بار اخراج بشم... حالا فکر کنین تو برگه ای که اومده بود چی نوشته شده بود؟! بدلیل "حمایت از بیمار"!!! گناه من حمایت از بیمار بود! دقت کنین! اونوقت من یک پرستارم!"
.
.
.
ای ایران!
چنین گل و بلبل چرایی؟!
دوست دارم حداقل یه هفته فارغ از هر چیزی فقط مال خودم باشم...
شاید دلیل اصلی این بی حوصلگی این باشه که مامان هنوز کاملا درمان نشده...
+ صبح یهو دلم ریخت... از فکر اینکه نکنه با یه مساله ی جدی تر مواجهیم...
بنظرن خیلی کم گذاشتم واسه مامان...
باید حواسم بیشتر از اینا بهش بود...
باید جدی تر پیگیر بیماریهاش میشدم...
گفتم نه...
بعد طبق معمول بغضم شکست و به اصرار خودش براش گفتم دلیل ناراحتیمو...
در نهایت بهش گفتم بنظرم کلا متوهمه! یه جور بیماری داره که از هر حرکت، رفتار یا حرفی بدترین برداشت ممکن رو داره...
یا فکر میکنه داری مسخره ش می کنی یا فکر میکنه داری قلدری می کنی یا فکر می کنه داری بچه فرضش می کنی یا فکر می کنی یی عرضه ست و ...
مامانم سکوت کرد و بیشتر سعی کرد آرومم کنه...
ولی حتما بعدا سر فرصت بیشتر باهاش در این مورد حرف میزنم...
اگه حدسم درست باشه باید درمان بشه...
یکی از واقعیتهای نازیبا(!) در مورد من اینه که در عرض صدم ثانیه یه رفتار بد که باهام بشه ممکنه کل انرژیم ازم گرفته شه...
الآن دقیقا همینجوری م...
از صبح وایسادم دارم خونه رو تمیز می کنم و به تغذیه ی مامان میرسم ولی خیلی انرژی داشتم...
یهو یه سکوت و چشم غره تموم انرژیمو ازم گرفت... خیلی بده آدم اجازه بده یه بداخلاقی ساده اینجوری حالشو بد کنه...
باید رو این ضعفم کار کنم...
.
.
.
از صبح درگیر ترخیص مامان بودم... خونه که رسیدیم نمیدونم کی خوابم برد... تا ساعتم زنگ نخورد اصلا بیدار نشدم!
امروز نامه ی شکایت مامانو میبرم بیمارستان... تو ذهنمه پیش رئیس یا معاون هم برم و بهش بگم... امیدوارم تشریف داشته باشن!
دکتر بعد اون روز که بحثمون شد چندبار میومد سر میزد به مامان! ولی این باعث نمیشه که من از شکایت صرف نظر کنم! درسته که از مامان من گذشت ولی باید یه کم بترسن که دفعه ی بعد با مریضای دیگه شون درست رفتار کنن... ماها مقصریم که از اشتباهات اینا میگذریم راحت... همین گذشت بیجای ماست که روز به روز داره وقیح ترشون میکنه... نامه ی شکایت رو نه تنها تو صندوق بیمارستان میندازم، حضوری م میرم میگم، یه نامه م میدم نظام پزشکی یا علوم پزشکی... حالا امروز پیگیر میشم... ببینم چه می کنم... میگن من آدم با گذشت و صبودی هستم... ولی تو این موارد و وقتی ظلم ببینم از نهایت تلاش و توانم استفاده می کنم...
کلی داستان داشتیم از صبح... شونصد نفر از کادر پرستاری و سرپرستار و مدیریت و فلان و بهمان و ... اومدن و رفتن تا منو متقاعد کنن که قصوری صورت نگرفته! حالا هربار با یک روش! اولش طلبکارانه و با تمسخر... بعد که دیدن از خر شیطون پیاده نمیشم باهام همکاری کردن... رفتم به سرپرستار گفتم منشور حقوق بیمار کو؟ میخوام مطالعه کنم قبل تشریف فرمایی دکتر! بهم نشون داد... وسطاش بودم که یواشکی برگه ی ثبت شکایات رو بهم داد و گفت پرش کنم... گفت ما دهنمون بسته س و اینا! دقت کنین همین آدم یک ربع پیش اومده بود تو اتاق و سعی می کرد با هر روشی که بلده منو سر جام بنشونه و منو به این باور برسونه که دارم مزخرف میگم!
بعدشم که دکتر واسه ویزیت اومد، شستمش پهنش کردم رو بند! :))))
واکنشهاشو به ترتیب میگم براتون:
ملایمت و نرمی(جهت بستن دهن من!)
طلبکاری و تندی
پرخاشگری و تمسخر!
پذیرش و تسلیم!
عذرخواهی!!!
+ اینارو دیشب نوشتم تو بیمارستان ولی چون نت نداشتم تقریبا، پست نشد!
الآن تو رختخوابم... یه کم احساس خستگی دارم... صبح دوباره میرم بیمارستان...باید صبح زودتر بیدارشم و به کارام برسم...
همزمان به آهنگ پنجره قمیشی گوش میدم...
جواب کامنتارو میدم بعدا... الآن واقعا خوابم میاد...
فریادها بی فایده بود... دریغ از کوچکترین حرکتی... بغض کردم و به معنای واقعی کلمه "درماندگی" رو حس کردم!
مادربزرگم گریه می کرد و مادرم رو صدا میزد... بهش گفتم یه کم آب بیار بریز رو صورتش... آب که به صورتش خورد انگار روح دوباره به جسمش برگشت...
مادرم برای لحظاتی واقعا رفته بود...
حالا کمتر از ۵ ساعته که از بیمارستان تنها برگشتم خونه و به این فکر می کنم آدمی حقیقتا آه و دمه! آه و دم...
و ما مشتی احمق که همچنان بر سر بی ارزشها با هم جدال داریم...
دم رو باید غنیمت شمرد...
+ یه دسته گل م میخوام بگیرم براش...
- حالا دسته گل م میخوای براش بخری؟
+ آره... تازه افتتاح کرده خوشحال میشه...
- (با پوزخند) بعععله! همیشه ما باید بقیه رو خوشحال کنیم... کسی مارو خوشحال نمی کنه...
رفتیم و برگشتیم... شخص ثالث:
× گل خریدی براش؟ خوشحال شد؟ سورپرایز شد؟
+ نمیدونم... حتما شد دیگه... مگه میشه گل کسی رو خوشحال نکنه...
× آخه ما همه ش میخوایم بقیه رو خوشحال کنیم... بقیه از این کارا نمی کنن واسه ما!
شخصی ثانی نگاهم کرد و لبخند زد!
پ.ن: ۲ نفر بدون اینکه از فکر هم اطلاع داشته باشن باهم هم عقیده بودن! جالب نیست؟!
راستش یادم نیست قبلا جواب کامنتهارو داده بودم یا فقط تو دلم جواب داده بودم بهتون...
اگه تکراری بود و تعجب کردین شرمنده م...
ببخشید این بنده ی سراسر تقصیر رو! :))
از صبح به ترتیب اینارو خوردم:
یه لیوان آب و آبلیمو
یه لیوان و نصفی آب هندونه
دوتا سیب
چندتا پسته
دوتا خرما
یه موز
اندکی تخمه آفتابگردان
خیلی آسون گذشت... از بس کار داشتم! الآنم دارم بیهوش میشم...
کارام به هم پیچ خورده... چند روزه که از برنامه هام جا می مونم و زمان کم میارم...
فردا صبح زود بیدار میشم... ۶! تا ظهر تفریح با گروه... بعد از ظهر متاسفانه مجبورم یه کم کار کنم وگرنه برنامه های شنبه م بهم میریزه...
+ گفتم متاسفانه؛ چون امسال از جمله برنامه ریزی های کلیم این بود که جمعه ها کار رسما تعطیل باشه و خیلی م خوبه! یه روز باید آدم ذهنش آزاد باشه... اوایل یادم میرفت و همش وقت تفریح عذاب وجدان داشتم و فکر می کردم دارم وقت تلف می کنم ولی کم کم بیشتر عادت کردم رو تفریح و آرامش ذهنم تمرکز کنم...
بیهوش شدم... شب بخیر...
الآنم تو ماشینم...
تا چند دقیقه ی دیگه پارت دوم خوابو آغاز می کنم! :))
+ ضمنا نگران نباشید راننده یکی دیگه ست! من خوابنده م فعلا! :)))))
یه مشورت میخواستم ازش...
بهم گفت رفتی که رفتی! گفتم مگه باید کاری می کردم؟ قرار نبود بیام پیشتون که!
گفت همه تون همینین! وقتی کار دارین یاد آدم میفتین! (اینارو به شوخی می گفت انگار ولی چون با لحنش چندان آشنا نیستم مردد بودم که جدیه یا شوخی!) گفت ته معرفتت همینه دیگه! گفتم من چرا بی معرفتم مگه چیکار کردم؟! (واقعا گیج شده بودم و مدام تو ذهنم مرور می کردم که نکنه قرار بود کاری انجام بدم و فراموش کردم!) بعدشم هول کردم گفتم من اصلا نمیدونم چطور باید بامعرفت باشم! نمیدونم منظورتون چیه اصلا!
گفت خودم یادت میدم!
بعد اصرار کرد کارمونو با هم ادغام کنیم... گفت بیا پیشم باهم جدی صحبت کنیم در موردش... تو توانمندی... دوست دارم ازت استفاده کنم تو کارم! منتظرتم... فردا، پسفردا، امشب... زودتر بیا...
امشب ازش عذر خواستم که بخاطر مشغله نتونستم برم... باز زد به شوخی و معرفت و اینا... پیغام آخرشو اصلا باز نکردم دیگه...
پ.ن: راستش اصلا نمیتونم بفهمم منظور بدی داره از حرفها و رفتارش یا نه! ولی با احتیاط رفتار می کنم... امیدوارم رفتار زشتی نبینم ازش... هربار کسی مورد دار از آب در میاد یه جور بدی ضد حال می خورم :(
ولی یه کم خوابم میاد...
دیشب به نسبت یه کم دیر خوابیدم احتمالا!
+ زود خوابیدن به مراتب سخت تر از زود بیدار شدنه!
دیروز و امروز موفق شدم...
۵ روز دیگه مونده...
+ شب از ساعت ۹، ۱۰ دیگه تایم مرده ست بنظر من... اینکه ما اون ساعت ها بیداریم (و معمولا یا مزخرفات تلویزیونو داریم میبینیم یا بهر حال داریم به پوچی میگذرونیمش!) و ساعات اولیه ی صبحو از دست میدیم خیلی بده بنظر من! البته باز سیستم آدمها و زندگیشون م فرق داره... حکم کلی نمیشه داد!
ولی بشخصه اگه ساعت ۶ تا ۸ یا ۹ صبح یه سری از برنامه هامو انجام ندم، دیگه تا شب ممکنه هیچ تایمی براشون نداشته باشم! چون دیگه درگیر کارم... ولی خب من برنامه های غیر کاری هم دارم که برام مهمن... تند خوانی، زبان، آموزشهای مالی و ........
+ میتونم چالش برای خودم درنظر بگیرم... تا آخر هفته هر روز باید اینجا بیدار شدنم رو اعلام کنم... امیدوارم یادم نره تو چالشم! :|
یه لحظه نگاهم بهش افتاد... اصلا نمیدونم چطور شناختمش! با دهن نیمه باز وایسادم و اسمشو صدا زدم... منو شناخت ولی اسممو یادش نبود... با ناباوری نگاهش می کردم... فهمیدم پسرک بچه شه! خب ما اونوقتا دانش آموز بودیم و مجرد! بعدتر فهمیدم دوتا م بچه داره!
همون لحظه یه میس کال انداختم که مبادا دوباره گمش کنم... خیلی خوشحال بودم... دختر پاک و روراستی بود و همیشه دوسش داشتم... ترمهایی که همکلاس بودیم بعد کلاس زبان باهم برمیگشتیم خونه... و فهمیدم حالا خودش مدرس زبان انگلیسیه! :)
با همه ی این ذوق و شوق ها به جهت تنبل بازی و عادت زشت به تعویق انداختن کارها شماره شو اون روز سیو نکردم و الآن حدود ۴۰ دقیقه ست که دارم لیست تماسهارو چک می کنم و سعی می کنم تاریخ دقیق ملاقاتمون رو به خاطر بیارم! و نمیدونین بخاطرش مجبور شدم چه لیستهای دیگه ای رو چک کنم! تا الآن سه تا شماره رو با عنوان "احتمالی۱"، "احتمالی ۲" و ... سیو کردم که غروب بررسیشون کنم... البته با یکی، دوتا تماس گرفتم... اولی گفت اشتباست! دومی هم جواب نداد! چک کردن عکس پروفایل تلگرام هم کمک خاصی نکرد! غیر از یه مورد که الآن دارم عکسهارو میبینم و متن روی عکسها ممکنه به شخصیتش نزدیک باشه... ولی شاید نباشه! میترسم با این دوتا شماره تماس بگیرم و بازم نباشه! و این یعنی دوباره گمش می کنم...
فقط حدود دوبرابر میگیرن که تضمینی ردیفش کنن... در واقع اون وسطا به یه سری باج میدن که کار راه بیفته!
بازم اگه سخت باشه، یه سری دیگه هستن که اونا نسبت به قبلیا حدود ۸۰۰ تومن اضافه تر میگیرن که کارو انجام بدن!!!
+ یعنی جوری همه مون باج دادن و باج گرفتن رو پذیرفتیم که رسما یکی از مشاغل میتونه محسوب بشه!
+ ای ایران!
چنین گل و بلبل چرایی؟!
.
.
اونقدر برام غیر منتظره بود که عملا فلجم کرد! طوری که بنظرم بیشتر دارم زمانم رو تو شوک سپری می کنم! تا چاره اندیشی!
ولی با خودم فکر کردم مگه این اولین باره که گره میبینم؟! من قبلا ندیدم؟ مگه قبلی ها باز نشدن؟! مگه بهرحال بازشون نکردم؟! مگه آسمون به زمین اومد؟!
همین فکر بهم آرامش داد...
بخاطر همین ترجیح دادم جای زانوی غم بغل کردن به فکر راه حلی باشم که زودتر بتونم برنامه هامو عملی کنم...
اومدم کانتکت های موبایلم رو چک کردم و یه لیست از اسامی که حدس زدم شاید بتونن تو حل مشکلم کمکم کنن تهیه کردم...
حدود ۲۰ نفر شدن!
بنظرتون از بین این افراد کسی میتونه بهم کمک کنه؟
یه ساعتی که گذشت، اومد جلو و پرسید: "به وای فای وصلین؟"
+ وای فای؟! نه! رمزشو میگین لطفا؟
همینجور که رمزو وارد می کردم سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: "چه اتوبوس خوبی دارین! همه چی عالی!" دستشو گذاشت رو سینه ش و با لبخند تشکر کرد...
- دوستت چی شد؟
+ الآن تنها نیستم... میام بیرون خوردم باهاتون تماس میگیرم... نمیخوام کسی حرفامو بشنوه...
پامو که گذلشتم بیرون باهاش تماس گرفتم...
- بیا دفتر... تنهام... میشینیم با خیال راحت در موردش حرف میزنیم...
نشستیم دو ساعت حرف زدیم...
بین حرفام گفتم:
- من دوست صمیمی ندارم... یعنی جز این یه مورد دیگه کسی رو که بشه عمیقا اسم دوست رو روش بذارم ندارم! از همه نزدیکترش همین آدمه! اینکه بهش تا همین حد هم نزدیک شدم فقط واسه اینه که میدونم آدم درستیه... زلاله... صافه با من... و بخاطر همینه که انقدر نگرانشم و پیگیرم حل شه این مشکل... حقش نیست انقدر اذیت شه...