سررسید!

دیروز صفحه ی اولش رو سیاه کردم و به این فکر می کردم که چقدر به سررسید وابسته ام و خداروشکر طبق روال هر سال امسال هم بهم رسید!

.

.

.

پ.ن: یه سررسید داشته باشید و کارها و برنامه های روزتونو توش بنویسید...

هرکاری... حتی کوچولو... مثلا:

رفتن به آرایشگاه

پرداخت قسط فلان بانک

تماس با فلان دوست

احوال پرسی از پدربزرگ!

شستن کفش!

وصول فلان چک

پیاده روی

تماس با دندون پزشک

و ...

تو هر سنی باشید و هر شغلی که داشته باشید (حتی دانش آموز و دانشجو!) این مساله تا حد زیادی به رشدتون کمک میکنه... رشد شخصیتی، مالی، تحصیلی و ...

 

بنظر من حتی به بچه هاتون م آموزش بدین از کوچولویی! که چنین روالی رو در پیش بگیرن!

 

و من الله التوفیق!!!

سالی که نکو بود...

امروز به آخرین صفحه ی سررسیدم رسیدم! و برنامه ی آخرین روز سال رو هم یادداشت کردم...

عملکرد امسالتونو بررسی کردین؟

به چه هدفهایی رسیدین؟

به کدوماش نه؟!

از خودتون راضی بودین؟

 

هدفهای سال جدیدتون رو مشخص کردین؟

 

امسال چه تغییراتی در شما ایجاد شد؟

در سال جدید چه تغییراتی میخواین در خودتون یا شرایطتون ایجاد کنین؟!

مهم نیست این تغییرات چقدر کوچیک و فسقلی باشن! بهرحال به این سوالها جواب بدین...

ادامه نوشته

آغازی بر یک پایان!

کارم تموم شد بالاخره...

 

خیلی خسته م و متاسفانه دو تا درد جدید که سوغات کار زیاده افتاد به جونم که امیدوارم بره! :)

الآن دوست دارم فقط بخوابم...

صبح ساعت ۶ بیدار شم و روز از نو...

 

پ.ن: گفته بودم از برنامه ی سال جدیدم یادگیری تند خوانیه؟!

شما نرم افزار خوبی میشناسین که از آموزشش مطمئن باشین یا تعریفشو شنیده باشین؟

رقابت!

ظهر فسقل جان از راه مدرسه اومد پیشم...

نشست رو مبل...

- یه چیزی بگم؟

+ بگو...

- یعنی مامانم و زن عموم تو رقابتن!

+ چطور؟!

- دارن باهم رقابت می کنن که دقیقا مثل هم باشن... هیچکدوم از اون یکی پایینتر نباشه! هر روز زن عموم زنگ میزنه به مادرم و میپرسه لباس چی میپوشی واسه جشن؟! کفشتو از کجا خریدی؟! کدوم آرایشگاه میخوای بری!

مامانمم الکی بهش میگه نه چیزی نخریدم! 

همه چیزشون م در حد هم گرفتن... البته کفش زن عمو گرونتره... 

در حالیکه داشتم از خنده میترکیدم ازش پرسیدم:

+ تو از کجا میدونی حالا؟

- برچسب روی کفششو دیدم... چهارصد و خرده ای قیمت کفششه!

 

در آخر فسقل جان سخنانش رو با این جمله تموم کرد:

"یعنی این جشن تموم بشه این دوتا به آرامش الهی میرسن!"

بررسی سالانه!

امشب قسمت شد زودتر بیام تو رختخواب! 

میخوام پیشرفتهای امسالمو تو موبایل یادداشت کنم... البته بعدا سر فرصت کامل ترش می کنم حتما...

دلم آب شد از بس منتظر موندم کارا تموم شه بعد برم سراغش! :/

+ شما م این کارو می کنین؟!

پیشرفت ها یا برنامه ها یا تغییراتی که دوست داشتین در شما شکل بگیره و درواقع از اهدافتون بوده...

هرچیز کوچک یا بزرگی...

مثلا:

خوندن یک کتاب در هر ماه!

پیاده روی روزانه

نوشتن فلان مقاله

نرمش روزانه

توجه بیشتر به سلامت جسم

مهربونتر شدن

راه اندازی فلان کسب و کار

.

.

خسته تر از خسته ام!

خیلی خسته م...

الآن نشستم وسط آشپزخونه و تو یه ماهیتابه ی یه نفره عدسی میخورم!

.

.

.

بنظر میرسه این گشنگی، گشنگی استرسیه!

بعد اینکه غذامو خوردم باید برای بار هزارم برنامه ریزی کنم...

فکر کنم تا ۲۵ م درگیر باشم...

ببینم چی از تو برنامه ریزیم در میاد...

پ.ن: گفته بودم که تقریبا از ۶ صبح تا ۱۲ شب مشغولم؟!

 

و واقعا نمیدونم چطور سر پام؟! شاید به رژیم غذاییم مربوط بشه یا اون ماده ی خاص که دو هفته ست مصرف می کنم و میگن انرژی زاست... یا شایدم روحیه م قوی تر شده کلا... نمیدونم!

بهرحال این مدل کار کردن رو با اینهمه فشار دوست ندارم و بنظرم درست نیست... ولی ظاهرا  گاهی چاره ای نیست...

.

.

.

بهرحال امیدوارم بخیر بگذره... و مطمئنم میگذره! :)

هدف کجاست؟!

جون کار کردن ندارم...

ترجیح میدم بشینم یه کوچولو اهداف سال جدیدو بنویسم! :)

شما هدف گذاری می کنین؟!

هدفی دارین اصلا؟!

برنامه تون چیه؟

قراره چیا یاد بگیرین؟ چه کارایی بکنین و ...

اینارو میدونین؟؟؟

وقت اضافه...

خیلی خسته م...

از ساعت ۶ که بیدار شدم تا الآن تقریبا استراحت خاصی نداشتم!

 

+ بچه ها کسی از بین شما نرم افزار آموزش تندخوانی میشناسه؟

باید بتونم تندتر بخونم... این وضع جالب نیست! باید بتونم حتی وقتی کارم زیاده بازم کتابایی که دوست دارمو بخونم... منظم! و البته اینکه انقدر کتاب خوب زیاده که حیفه قبل مرگ نخونده باشمشون!

نور و آب...

راستی تصمیم قطعی  گرفتم اون کتاب رو خودم تنها بنویسم!

و اونقدر توانایی در خودم سراغ دارم که به جرئت بگم اگه بخوام، از پسش بر میام!

 

خودم هم در نقش خودم بازی می کنم هم در نقش........

.

.

.

 

فقط باید زمان رو مدیریت کنم و شروعش کنم... براش وقت بذارم و یقین دارم که چیز خوبی از آب در میاد...

دوست داشتم یک سرش اون باشه... ولی نشد... 

غمی نیست!

هر دو سر با خودم...

.

.

.

سالی که گذشت...

لحظه شماری می کنم مشغله های این یه هفته ده روز تموم شه...

و بشینم مرور کنم ۹۶ رو...

بنویسم رو کاغذ از عادتهای بدی که ترک شد و عادات خوبی که موندگار شد برام...

از تغییراتی که ایجاد کردم...

از پیشرفت ها و حتی پسرفت ها...

همه رو مرور کنم و برنامه ی سال جدید رو بریزم واسه خودم! :)

امسال برام موفقیت های زیادی داشت...

قطعا سال بعد میتونه بهتر باشه...

 

 

اگه من بخوام...

.

.

.

 

+ مرور وبلاگ هم میتونه جالب باشه...

بهار ۹۶! :)

تاریکخونه!

نزدیک یک در شدیم...

درو باز کرد و گفت: بیا تو!

تاریک بود...

به اندازه ی سه نفر ایستاده جا داشت! 

 

یه چراغ قرمز کوچیک و کم نور رو روشن کرد و گفت: باید یه کم تاریکی رو تحمل کنی....

 

اعتراف می کنم که چند دقیقه ای واقعا ترسیدم... و به این فکر کردم اگه حرکت خاصی انجام بده باید دقیقا چه واکنشی داشته باشم...

مخصوصا اونجا که گفت: درو ببند! و بعدتر که دستش به دستم خورد...

.

.

.

 

+ احساس امنیت از ملزومات زندگی آرامه!

گره افتاده به کارم...

ولی کدوم گره ایه که بالاخره باز نشه؟! :)

 

+ مطمئنم ته اسفند زندگی دوباره به من لبخند میزنه...

.

.

.

 

...

دیشب ۱۲ خوابیدم ولی نتونستم ۶ بیدار شم... با یه ساعت تاخیر بیدار شدم!

پ.ن: فهمیدم که اگه بیش از حد خسته باشم، نمیتونم با ۶ ساعت خواب خودمو جلو ببرم!

امشب به اندازه ی دیشب خسته نیستم! بنظرم حتی اگه ۱ هم خوابم ببره باز هم امید هست که ۶ بتونم بیدار شم...

شب بخیر...

خیلی خسته م...

۶ بیدار میشم...

امیدوارم این چند روز آخر هفته به خیر و خوشی بگذره...

و کارهام درست و به موقع انجام شه...

برو کار می کن...

به به!

ظاهرا از فردا چنان بدو بدویی در انتظارمه که خدا عالمه! :))))

احتمالا هرچقدر تو این یکی دو روز پست گذاشتمو قراره تو این دو هفته جبران کنم! روزهای وحشتناک و سختی از فردا در انتظارمه! احتمالا تا حدود دو هفته... بعدشم که مشخص نیست... ولی احتمال میدم این روال تا ته اسفند کم و بیش ادامه داره...

 

برم برنامه ریزی کنم واسه امروز و فردام...

با آرزوی بهروزی*

تصادف!

فکر کن!

بشنوی دوستت رفته یه خونه خریده که خونه هه کجاست؟

دقیقا همون خونه ی بچهگیات که حالا کوبیدن و برج ساختن! 

 

دارم بال در میارم که برم ببینمش...

تقریبا تمام خاطرات بچگیمو از اون خونه دارم... با اون خانوم تپل همسایه و اون یکی خانوم لاغر همسایه که از خونه شون سبزی میچیدیم...

اون خانوم لاغر سالهاست فوت شده ولی اون خانوم تپل چی؟ اون باید زنده باشه... مهربون بود... زیاد حرف میزد... و تند... خانوم لاغر کم حرف بود و فوق العاده مرفه!

تو حیاط با این پلاستیک های دایره ای که تهش آبنبات بود حباب باد می کردیم...

.

.

یه بار دزد رو دیوار حیاط اومد... تو تاریکی شب...

انباری قدیمی...

ایوون...

جوجه رنگی...

آدم برفی...

گلی که بهش آب دادم و زنده شد...

 

من بیقرارم برای دیدن اون خونه...

شاید گریه کنم در لحظه ی اول!

ادامه نوشته

دوراهی!

یه گردنبند خیلی قشنگ دیدم که دلمو برد! طراحیشو دوست دارم و از نگاه من حس عرفانی توش داره... 

نزدیک یه هفته ست دارم با خودم جدال می کنم که باید بخرمش یا نه! البته که یه کم گرون هم هست! و البته تر که طلا هم نیست! راستش من چندان طلا باز نیستم! و بندرت پیش میاد دل به زیورآلات خاصی بدم...

بگذریم... بالاخره امروز بیعانه دادم و قراره ساخته شه!

اینجور وقتا آدم به هزار و یک روش هم میخواد خودشو متقاعد کنه که کار بدی نمیکنه! :)) 

مثلا یکیش اینکه امروز فکر کردم من که قرار نیست برای عروسی دوستم لباس بدوزم! قراره همون لباسی که ۱۰ سال پیش دوختم و بنظرم خیلی م قشنگه رو بپوشم! پس من حق دارم این گردنبند رو بخرم! :)))))

+ چند هفته ی پیش ازم پرسید: "لباس دوختی واسه عروسیم؟" گفتم نه! گفت بدوز دیگه! گفتم باشه! 

تو دلم خندیدم ولی بهش نگفتم میخوام همونو بپوشم که چند سال پیش عروسی داداشت پوشیدم! :)))))))))))

من الزامی ندارم واسه این تشریفات... هرجا که دوست داشته باشم و بنظرم لازم باشه هزینه می کنم! مثل الآن که پول ۵ دست لباسو دارم میدم واسه یه گردنبند که تهشم همه میگن "طلا هم نیست که"! :))))

این گردنبند میتونه هربار که نگاهش می کنم احساس خوبی بهم بده و انگیزه مو واسه کار کردن و کسب درآمد بیشتر کنه! ولی خرید لباس مجلسی چی؟! هیچی! سال تا سال هم من مجلس نمیرم که بتونم بپوشمش! :))

غذا جان!

یه سیب زمینی گذاشتم آبپز شه... یه گوجه رو با یه کم روغن گیاهی ارگانیک گذاشتم بخار پز شد... یه فلفل دلمه رو ریز کردم و ریختم کنارش که اونم تقریبا بخار پز شده! سپس سیب زمینی رو خرد کرده و ریختم رو کله ی این دوتا!

نشستم کف آشپزخونه دارم میخورمش!

+ تقریبا ۷۰، ۸۰ درصد خام خواری می کنم در حال حاضر...

+ تو خواب هم نمیدیدم روزی چنین غذایی انقدر برام لذت بخش بشه!

.

.

.

امان از باور ها...

 

امان...

 

آرزو؟!

صبح بخیر*

از آرزوهام اینه که بیدار شدن قبل از ساعت ۶ عادت بشه برام!

 

از هر لحاظ بهش نگاه کنی عالیه!

ج ب ر ا ن!

تا ۱۲ کتاب

۱۲ خواب

۶ بیدار باش!

پ.ن: مجددا قبل ۶ و ربع اطلاع رسانی میشه! جهت مجاب شدن!

الوعده وفا!

Good morning guys

 

.

.

.

کانالم عوض شد کله ی سحری! :)))))))

 

برم صورتمو بشورم بعدش یه لیوان آب و عسل و آبلیمو بخورم بعدشم بشینم برنامه ریزی کنم واسه کارام...

دیشب دیگه به اولویت بندی نرسیدم... البته میدونم چه کارایی باید انجام بدم امروز... ولی ترتیبشونو مشخص نکردم کامل...

جبران!

بنظرم این چند روز آخر وقت تلف شده زیاد داشتم...

برای جبران فردا صبح زودتر بیدار میشم...

۶ بیدار میشم... قبل ۶ و ربع اینجا اطلاع رسانی میکنم! 

این یکی دو روز آخر کتاب نخوندم... تا ۱۲ کتاب میخونم و بعد می خوابم...

.

.

.

باشد تا رستگار شوم...

در راستای پست قبل!

الآن یادم اومد که پارسال من دعوتش نکرده بودم! خودش خودشو دعوت کرده بود...

من بیرون بودم... فکر کنم نزدیک ظهر بود... یهو تماس گرفت گفت من خسته شدم از درس؛ میخوام بیام پیشت! بعد قرنها بود که باهام تماس میگرفت... 

 

شال و کلاه کرد اومد... فرداش رفت...

 

پ.ن بی ربط: ۵شنبه یه کتاب خیلی خوب خریدم... حدودا یک دهمش رو خوندم... در حال حاضر همزمان دوتا کتابو باهم میخونم... یکیش که در زمینه ی خامخواریه... یکیشم که همینه... تا اینجاش خیلی م جالبه...

 

ادامه نوشته

آرامش وجدان...

دیروز تو یه مهمونی غیر رسمی بودم که عصر تو ساعت عجیبی تماس گرفت! همکلاس دوره ی لیسانسم بود... مذهبی ولی سعی می کنه واقع نگر و روشن باشه... نه جغرافیامون به هم نزدیکه و نه ظاهرمون! ولی بارها در دوران دانشجویی نشستیم و باهم در مورد مسائل اجتماعی و گاها سیاسی و مذهبی صحبت کردیم و حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود... آخرین بار که دیدمش زمستون سال قبل بود... دعوتش کرده بودم و یک روز مهمانم بود...

دیروز لحن صداش پکر بود انگار... حرف زد و کم کم فهمیدم دلش گرفته... فشار خانواده و اطرافیان! بیکاری و ترس از ادامه ی تحصیل و ..........

ادامه نوشته

بی تفاوت و ناامید....

بعد قرنها امروز خبری ازش رسید که شاید اگه ماهها قبل می رسید واقعا خوشحالم می کرد...

.

.

.

ولی الآن...

.

.

.

.

روزهای کاری...

این روزها خیلی خسته م...

.

.

.

یه روزی آرزوم بود انقدر خسته بودن...

.

.

امسال هم داره تموم میشه کم کم :)

هدف!

گاهی میام پست بذار...

بعد از خودم میپرسم:

"الآن چه هدفی داری از نوشتن این مطلب؟!"

.

.

بعد منصرف میشم و میرم...

.

.

.

دل من گرفته زینجا...

از ظهر همینجوری م...

گاهی نگران چیزی هستی که نمیدونی چیه...

اتفاقا الآن شرایطم طوریه که باید خوشحال باشم ولی نمیدونم این غم از کجا اومد و صاف نشست رو دلم...

حیوان+ خواری!

از نیمه ی کتاب گذشتم و به جاهای خیلی جذابش رسیدم...

 

خیلی دوست داشتم بخشی از اونهارو براتون بنویسم ...

اتفاقا بی ربط نیست به پست قبلم...

ضمنا جواب سوال خیلی هاتونه...

در مورد گیاهخواری...

منطق...

- ببین! خاله ی منم گیاهخواره ولی الآن که سنش یه کم بالا رفته پوکی استخوان گرفته!

+ یعنی اینهمه آدم دور و بر ما پوکی استخوان دارن، همشون گیاهخوارن؟!

- :/

+ خیلی جالبه که عالم وآدم هزاران نوع بیماری رو میگیرن ولی اگه یه گیاهخوار به یکی از اونا م مبتلا بشه، دلیلش میشه "گیاهخواری"! 

 

پ.ن: بعضیا معتقدن من هرگز قانع نمیشم! ولی احتمالا بعضیا م معتقدن که من به منطق حرف خیلی اهمیت میدم!

پ.ن۲: دیشب ازم پرسید: "در مورد تغییر سبک تغذیه ت به بقیه چه توضیحی میدی؟! واکنشها چطوره و تو چه عکس العملی داری؟ " گفتم: "واکنشها متفاوته... ولی اغلب آدمها نمیخوان ذهنشون رو درگیر کنن... چون میدونن مسئولیت میاره"!