راز!
"چرا من اینجور دیوانه وار تو را دوست دارم؟؟؟ چرااا؟؟؟ چرا من فکر می کنم برای تو هوسی زودگذر هستم؟؟؟ چرااا؟؟؟ "
پ.ن: طبیعتا من م دوست داشتم بهش بگم زشته دفتر مادرت رو نخون! ولی وقتی خودمو گذاشتم جای فسقل جان دیدم اصلا راه نداره آدم تو اون سن باشه و بتونه براحتی از چنین چیزی بگذره!
بخاطر همین نتونستم بهش بگم "دیگه نخون!"
هرطور فکر کردم دیدم همه ی بچه ها چنین کنجکاوی هایی دارن! راهی برای سرکوبش پیدا نکردم که از نظر خودم منطقی باشه! فقط بهش گفتم همه ی آدمها دوست دارن یه چیزایی فقط واسه خودشون باشه و کسی ازش خبر نداشته باشه...
بعدشم بهش گفتم مبادا جوگیر بشی بری واسه کسی اینارو تعریف کنیا! میپیچه تو فامیل، مامانت ناراحت میشه اونوقت پوستت کنده ست! چشاشو در آورد و گفت: "نهههه! مگه دیوونه م؟! فقط به شما گفتم چون میدونم رازدارین!"
پ.ن: من معمولا با فسقل جان مدارا می کنم... چون فکر می کنم همه ی ما دوست داشتیم و داریم کسی پیدا بشه که مورد اعتماد باشه و ما با بیان حرفها و احساساتمون پیش اون تخلیه بشیم و هیجانمون فروکش کنه! ناگفته پیداست که اگه فسقل جان پیش من اینارو نمیگفت قطعا وسوسه میشد پیش کس دیگه ای تعریف کنه و من مطمئن نیستم اون آدم چجور آدمی باشه!