حیوان!
البته یادمه بچه تر که بودم دیدن صحنه ی سلاخی گوسفند قربونی یا ماهیگیری؛ وقتی که اون حیوون میلرزید و کم کم جون میداد، حالمو دگرگون می کرد... فکر می کردم چقدر وحشیانه ست این کار! چرا ما باید این کارو کنیم و چطور این کار ، کار خوبیه؟ ما که اینجوری داریم دردشون میاریم... ولی بزرگترها کارشون رو خوب بلدن! در جواب سوالهام بهم فهموندن که "همینه دیگه! ما انسانیم و همه چیز در تسخیر ماست"! بعد کم کم باورم شد که یه چیزایی جبر زمانه ست.. جبر روزگار! مثلا همونجوری که قبول کردم زن چون زنه باید حتی تو گرما چادر سرش کنه و خودشو تا خرخره بپوشونه، فکر میکردم این هم از شانسش زد و حیوون شد که غذای ما بشه! چاره ای م نیست! ما زن شدیم و باید بهمون سخت بگذره! اون هم از شانسش حیوون شده و باید همه چیز رو تحمل کنه!!! حتی در مقاطعی سعی کردم باور کنم که حیوون ها گاگول تر از اونن که بفهمن دور و برشون چه خبره و بترسن از کشته شدن! ولی منطقی نبود! نمیشد احساسشون رو انکار کرد... ظاهرا خودمو یه جوری قانع کرده بودم ولی راستش هیچوقت عمیقا باورم نشد... نه سختی زنها رو و نه زجر حیوونها...
تا اینکه بالاخره تو این سن دل به دریا زدم...
+ نوشته شده در جمعه ششم بهمن ۱۳۹۶ ساعت 0:52 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|