دوست دوست داشتنی دوران کودکی!
دیشب علاوه بر عمو سرویس، یه نفر دیگه رو هم بعد سالهای زیاد دیدم...
دو سه سال ازم بزرگتره... بچه گیاشم عشق فرمون بود...
یادمه چند روزی بود که اومده بودن پیشمون و حسابی باهم جور شده بودیم... بنظرم پسر باادبی بود و باهاش راحت ارتباط برقرار کردم... وسط مهمونی از خونه زدیم بیرون و دوتایی رفتیم تو ماشین... نشست پشت فرمون و با ماشین خاموش رانندگی کرد و حسابی م رفته بود تو حس! من م کنارش نشستم و داشتم با ذوق و شوق یه ماجرایی رو براش تعریف می کردم... یهو دو تا پسربچه هم سن و سال خودمون که از کنارمون رد میشدن یه ادایی درآوردن و بلند خندیدن... تا برگردم ازش بپرسم اینا دارن چیکار می کنن از ماشین پرید بیرون و با تمام سرعت دنبالشون کرد!
اونا م چهارتا پا قرض کردن و فرااااار!
وقتی با قیافه ی عصبانی برگشت و به رانندگیش(!) ادامه داد، هنوز داشتم فکر می کردم که اونا چیکار کردن و اصلا چرا این انقدر عصبانی شد... یهو انگار که کشفی کرده باشم برگشتم سمتش و خیلی خوشحال گفتم: آهاااا! داشت ادای حرف زدن منو در میاورد...
یهو همونجوری با سیاست یه نگاهی بهم انداخت: پس فکر کردی واسه چی افتادم دنبالش!
خب من حدودا ۷، ۸ ساله بودم و اون لحظه با خودم فکر کردم چقدر جذاب! انقدر باهم دوست شدیم و براش عزیز شدم که اگه کسی مسخره م کنه ناراحت میشه!
ولی چند سال بعد حرف و حدیث ها بهم فهموند ظاهرا احساسش چیزی فراتر از اینها بود!
دو سه سال ازم بزرگتره... بچه گیاشم عشق فرمون بود...
یادمه چند روزی بود که اومده بودن پیشمون و حسابی باهم جور شده بودیم... بنظرم پسر باادبی بود و باهاش راحت ارتباط برقرار کردم... وسط مهمونی از خونه زدیم بیرون و دوتایی رفتیم تو ماشین... نشست پشت فرمون و با ماشین خاموش رانندگی کرد و حسابی م رفته بود تو حس! من م کنارش نشستم و داشتم با ذوق و شوق یه ماجرایی رو براش تعریف می کردم... یهو دو تا پسربچه هم سن و سال خودمون که از کنارمون رد میشدن یه ادایی درآوردن و بلند خندیدن... تا برگردم ازش بپرسم اینا دارن چیکار می کنن از ماشین پرید بیرون و با تمام سرعت دنبالشون کرد!
اونا م چهارتا پا قرض کردن و فرااااار!
وقتی با قیافه ی عصبانی برگشت و به رانندگیش(!) ادامه داد، هنوز داشتم فکر می کردم که اونا چیکار کردن و اصلا چرا این انقدر عصبانی شد... یهو انگار که کشفی کرده باشم برگشتم سمتش و خیلی خوشحال گفتم: آهاااا! داشت ادای حرف زدن منو در میاورد...
یهو همونجوری با سیاست یه نگاهی بهم انداخت: پس فکر کردی واسه چی افتادم دنبالش!
خب من حدودا ۷، ۸ ساله بودم و اون لحظه با خودم فکر کردم چقدر جذاب! انقدر باهم دوست شدیم و براش عزیز شدم که اگه کسی مسخره م کنه ناراحت میشه!
ولی چند سال بعد حرف و حدیث ها بهم فهموند ظاهرا احساسش چیزی فراتر از اینها بود!
خانواده شم خیلی علاقمند بودن به این وصلت ولی بهرحال مسیر زندگی به سمت دیگه ای رفت...
دیشب با خانومش و دوتا فسقلی هاشون اومده بودن... یه لحظه همه رفتن... من و اون با یکی از بچه هاش تنها شدیم... ازم پرسید خب شما چیکار میکنی الآن؟ همونجور که توضیح میدادم، بچه رو بغل کردم... از سر شیطنت شالمو کشید پایین و خندید... تا جایی که من در جریانم خودشون چندان به حجاب اعتقادی ندارن ولی چون از موضع گیری من مطمئن نبود، سرشو بلافاصله ۹۰ درجه به سمت تلویزیون چرخوند که مبادا من معذب بشم...
حیا رو بفهمیم :)
+ نوشته شده در شنبه بیست و چهارم تیر ۱۳۹۶ ساعت 10:56 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|