مواجهه یا مقابله؟!

جدیدا با خودم فکر می کنم چرا باید مواجه شدن با نقاط ضعفم حالم رو بد کنه؟

وقتی باور دارم که اونها نقاط ضعفم هستن...

چرا وقتی مستقیم یا غیر مستقیم کسی اونو به روم میاره حالم بهم میریزه؟!

خب شاید طبیعی باشه که این مساله برای هیچکس خوشایند نیست؛ ولی چاره چیه؟ یا باید سعی کنم رفعش کنم یا اگه اهمیتی نداره برام، پس چرا بهم میریزم؟؟؟

 

+ میگفت دکترم بهم گفته که چرا لباس تیره میپوشی که چاق بنظر نرسی؟! اصلا چرا فکر میکنی که چاق بنظر میرسی؟ تو واقعا چاقی! از چاق بودنت فرار نکن! 

 

جالب بود...

..

.

لاکی لوک!

چند روزه بدجور پیله می کنه بهم... دیروز خیلی بی مقدمه پرسید: چرا با این انگشتا و ناخونای خوشگلی که داری هیچوقت لاک نمیزنی؟

حتی تو ماشین که نشستیم باز هم دست بر نداشت... ازم خواست دستمو بذارم رو کیفش و اجازه بدم ناخونامو لاک بزنه!

همزمان هم توضیح میداد که من باید از این نعمت خدادادی م استفاده کنم و در روزگاری که ملت به هر دری میزنن تا ناخونهای خوشگلی داشته باشن من رسما دارم کفر نعمت می کنم!!!

انگشترشو گذاشت تو دستم و چند تا عکس گرفت! کار هر ناخونی م که تموم میشد یه بار میگفت: "وای چقد ژورنالیه! ببین چقد خوشگل میشه!" از طرف حضار هم یه شادباشهایی نثارم شد که خیلی برام عجیب بود... یکی اون وسط جوگیر شد ماچم کرد!!!

یعنی واقعا اگه میدونستم انقدر موضوع هیجان انگیزیه براشون حتما هر چند وقت یه بار لاک میزدم که هیجانشون تخلیه شه! 

بهرحال امروز داشتم پاکش میکردم... یهو یاد یه خاطره با یه عزیزی افتادم و یه لبخند عمیق نشست رو لبهام... ۷، ۸ سالگیم یه روز منو سپردن بهش... گفتن با استون که رو طاقچه ست، ناخوناشو پاک کن بعد ببرش مدرسه... با استرس دونه دونه ناخونامو پاک می کرد و من احساس شرمندگی داشتم...

اون م نمیدونست استون تبخیر میشه و نباید سرش رو باز بذاره... به دهمین انگشت که رسید، تقریبا شیشه خالی بود!

+ بزرگتر که میشیم اختلاف نظرها سرشونو میارن بیرون و بهمون سلام می کنن! ولی ما یه روزهایی رو در کنار هم گذروندیم که باعث میشن همدیگه رو بینهایت دوست داشته باشیم...

...

..

.

خاطرات میتونن در هر زمان آدمها رو به هم وصل کنن...

با وجود همه ی اختلاف نظرها...

دقایق پر فشار!

....

...

.

- داره ازت میخواد توضیح بدی... بگو دیگه...

+ بیشتر از این نمیتونم توضیح بدم... اصلا نمیخوام...

× پس داری بیخود حرف میزنی... چون دلیلی نداری واسه حرفت...

+ من هرچی لازم بود گفتم... تو م متوجه منظورم شدی... فقط به روی خودت نمیاری...

÷ من میدونم حرفش چیه... فقط الآن نمیخواد بگه... دوست نداره به زبون بیاره..

× ولی بهرحال وقتی ازش میپرسم، جوابی نداره...

- داره ازت میپرسه... باید توضیح بدی...

+ آدم دهنشو باز نمیکنه هرچیزی رو بگه... یه چیزایی گفتنی نیست... اصلا نباید گفته بشه... حرمتها میشکنه...

...

..

.

قبول دارین آدم یه جاهایی نباید یه چیزایی رو بگه؟؟؟

یوقتایی یه چیزایی وقتی گفته بشه، یه حرمتایی میشکنه... دیگه نمیشه جمعش کرد... 

خیلی بد میشه...

خیلی...

..

.

کامنتها را با جان و دل میخوانم! :)

داشتم فکر می کردم دلیل تایید نشدن کامنتهارو بنویسم یا نه! 

تصمیم گرفتم فقط یه توضیح کوچیک در موردش به توضیحات اون کنار اضافه کنم... سمت چپ! اون پایین پایینا! :)

+ از خیر توضیح واضحش گذشتم... چون خیلی خنده دار بنظر میرسه! :)

سوتی سال!

- چهره هاش از خستگی میییییبارید! 

 

 

+ جااان؟! چی شد؟!!! چهره هاش از خستگی میبارید یا از چهره ش خستگی میبارید؟!!!

 

خندید، خندید، خندیدیم...

غش غش غش...

 

- خودت م چند سال پیش گفته بودی من سوار این دمپایی نمیشم! :))

 

راست میگه... انصافا خیلی سوتی بدی بود...

کسی نمیدونه من چیکار کنم این یدونه از ذهن مادربزرگم پاک بشه؛ راحت بشم من؟! 

دمپاییه کثیف بود خواستم بگم بدم میاد اینو نمی پوشم، گفتم سوارش نمیشم!

 

هر بار به روم میاره! :))

 

+ "سوار نمیشم" چی بود آخه؟! قایقه مگه؟!  :|

معما!

بنظر شما آدم باید چیکار کنه که این فکر بقیه رو اذیت نکنه که:

" آدم فکر میکنه بیشتر و بهتر از بقیه میدونه؟!"

 

 

+ هر واژه ۳/۵ نمره!!!

خب دیگه! گفتیم، خندیدیم، احتراما حفظ بشه! :))

چرا خوابم نمیبره امشب؟!

ساعت شبیه ۱۲ شبه! :/

 

یه خاطره بگم...

 

چند روز پیش بازم تمرین اندروید داشتیم! با مادربزرگ!

- چطوری باید شماره ی جدید وارد می کردم؟ یادم رفت!

+ گفته بودم واسه اینکه راحت تر یادت بمونه تماس، مسیج و ثبت شماره ی جدید از کجا؟

- (با کلی مکث)  مخاطب!

+ آفرین... حالا یه اسم ثبت کن مثلا... همینجوری الکی!

- (با حالت متفکرانه در حالی که به سقف نگاه میکنه!) کی مثلا؟!

+ یه چیزی بنویس حالا... بنویس کل عباس!

با نگاهی پر شرم! مثل شاگردی که از تکرار مبحثی توسط معلمش شرمنده باشه یه لحظه نگاهشو با تردید از سقف جدا کرد و به صورتم انداخت! 

خیلی کوتاه!

احساس کردم خنده شو قورت داد!

+ بنویس دیگه... کل عباس با شماره ی ۰۹۳۶!

دوباره نگام کرد... احساس کردم لپاش داره میترکه از خنده ولی مقاومت میکنه...

شاید حس کرد کلافه شدم!

دوباره با تردید نگاهم کرد...

چشمهاش جستجوگر بود!

- (خیلی متفکرانه با خودش زمزمه کرد! جوری که بشنوم!) شماره ی کیو بنویسسسسم؟! 

+ بنویس دیگه... مثلا کل عباس! آقای کل عباس! با شماره ی ۰۹۳۶!

اینجا دیگه مغلوب شد! خندید... خندیدیم باهم... غش غش غش!

 

+ میگه کل عباس کیه دیگه؟! چرا گیر دادی به کل عباس؟! :))

 

پ.ن: کل (ک با فتحه!) = کچل!

    اسم بداهه به ذهنم رسیده بود... شخص خاصی نیست! :))

استقلال فکری یا کپی محض؟!

اینایی که خیلی ادعای استقلال فکریشون میشه خیلی وقتا کاملا نسخه ی کپی کسی هستن که فکر می کنن آدم جالبیه مثلا!

 

یعنی نه تنها خط قرمزهاشون رو هم با اونا هماهنگ می کنن بلکه ظاهر، فرم حرف زدن، ادا و اطوار دست و پاشون م کپی اوناست! 

بدون اینکه خودشون بدونن... البته احتمالا!

 

یعنی اون لحظه که آدم با چنین صحنه ای مواجه میشه به سختی میتونه جلو خنده شو بگیره!

طرف داره خیلی شیک از تفکرات و عقاید شخصیش حرف میزنه و شما نسخه ی اصل رو روبروتون تصور می کنین... یعنی خود به خود مجسم میشه! :)

جو گیر نباشیم!

کلیپ یکی از همین آقایون بود! سفر به مشهدش! اون صحنه هایی که آهنگهای دامبول دیمبولی گذاشته بودن و ملت میرقصیدن!

دستاشو تو هوا میچرخوند و حسابی رفته بود تو حس! دیگه کم کم این الکی خوش بودنا رفته بود رو اعصابم! 

 

گفتم: یعنی اینکه کسی از سر ناچاری یکی رو انتخاب کنه رو میتونم درک کنم ولی اینکه یکی عاشق سینه چاک یکی از اینا باشه رسما از درکم خارجه!

 

صدای بشکن ها قطع شد و دستاش رو پاهاش آروم گرفتن...

 

+ نامردا دست میذارن رو نقطه ضعف جوونا... میدونن که عاشق بزن و بکوب و شعاربازی و این جینگولک بازیان؛ دقیقا از همین راه استفاده می کنن...

جوه دیگه... میگیره! بعد وامیستن میخندن بهمون...

والا!

 

+ یکی از بزرگترین و اصلی ترین آرزوهای قلبیم واسه خودم اینه که هیچوقت هیچوقت هیچوقت جوگیر نشم... نه توخوشی نه تو ناخوشی...

بد چیزه لامصب!

انتخابات؟! باهم بخندیم! :)

قطعا انتخاب بین بد و بدتره!

با اینکه اینبار هم خواستم هیچ انتخابی نداشته باشم ولی به ناچار قراره این کار رو بکنم!

----------------------------------

- شناسنامه (حق رای) تو فردا میدی بهم؟ شناسنامه مو نیاوردم با خودم...

+ ها؟! چون خیلی واسم عزیزی نمیتونم دست رد به سینه ت بزنم... الهی بترکی!

- :)

+ :/

 

یه ساعت بعد یهو به ذهنم رسید یه باجی چیزی ازش بگیرم لااقل! :)))

( رفتم وایسادم جلوش! )

+ من خیلی فکر کردم! باید بهم باج بدی! حواسم نبود اولش! 

- ( با ناباوری! ) چی میخوای؟

+ نمیدونم... خودت یه چیزی انتخاب کن دیگه!

- سوخاری میخوای؟ :/

+ ها؟! آره...خوبه... از هیچی بهتره که! آخه یهو به ذهنم رسید چقد خنگ بودم... واسه چیز به این مهمی خیلی زود رضایت دادم... باید یه کم ناز و نوز میکردم! :))

- :))))

 

 

حالا از عصر تا حالا کشتمش... هر کاری میکنه تهدیدش می کنم! :)))

تا تکون میخوره بهش میگم باز داری گستاخی میکنی؟! :)) باج منو بده ببینم! "باج باجی" جون :)))))

خلاصه دیوونه ش کردم... میگه خدا هیچکیو محتاج تو نکنه... فردا بشه راحت بشم از دستت! :))))

حالا فردا م سعی می کنم قشنگ جون به سرش کنم... بهش گفتم تو وقت اضافه میرم پای صندوق... تازه اونم اگههههه بچه ی خوبی باشی! :))))

حال؟!

بعد کلی نصیحت و توضیح و تفسیر سرانجام خیلی رک تو چشام نگاه کرد و گفت:

"اگه میتونی مثل اروپاییا زندگی کنی و بدون ازدواج با کسی باشی که چه خوب... همین کارو کن... حال کن واسه خودت! هرکدومو دوست نداشتی میری با یکی دیگه... تا بالاخره یکی پیدا شه که خوشت بیاد ازش! اگر نه که از بین همینا یکی رو انتخاب کن باهاش ازدواج کن دیگه... فکر کردی تهش قراره کی گیرت بیاد؟

باید از جوونیت استفاده کنی... برو بگرد واسه خودت... حال کن!!!"

 

اینهارو از دهن کی دارم میشنوم؟

 

 

یه دکتر روانشناس!

 

 

+ مدرک تحصیلی نمیتونه معیار خوبی باشه واسه روشنفکری آدمها... آدمها با سطح تحصیلی متفاوت در نهایت به یک چیز فکر می کنن! حال کردن صرف!

امان از غیر مستقیم ها!

صبحانه مون تموم شده بود و عزیزان بحث دیشب رو پیش کشیدن و واضحه که حرف از ازدواج بود...

+ واقعا نمیدونم چطور بعضیا انقد راحت ازدواج میکنن! مثلا فلانی! که یه هفته ای باهم ازدواج کردن! یا اون یکی... میگه کلا یه ماه کارمون طول کشید... هیچ شناختی م از قبل نداشتن!

- میبینی که خیلی م راضیه از زندگیش... خیلی م باهم خوشن...

× البته ما توشون نیستیم...

+ جدا از اینکه توشون نیستیم یه چیز دیگه م هست... حس می کنم بعضی ها راحت تر کنار میان و راحت تر راضی میشن... خواسته هاشون روتین تره یا شایدم سخت نمیگیرن... نمیدونم! مثلا اگه من همسری داشته باشم که بهم بگه دیگه پیش دندونپزشکت که مرده (م با فتحه!) نرو یا مثل اون یکی بگه اگه میخوای سازتو ادامه بدی مربی زن پیدا کن من بهیچ وجه نمیتونه تحمل کنم و اصلا مردی که اینجوری حرف بزنه رو برنمی تابم! ولی اونا مشکل خاصی ندارن... هیچکدوم از این خواسته و این ممانعت راضی و خوشحال نیستن ولی انگار با خودشون فکر می کنن چون اون مرده و اینو ازم میخواد پس باید گوش بدم به حرفش دیگه... حالا هرچقدر هم از نظرشون بی ربط و غیر منطقی باشه! که هست!

این م واضحه که مردا اغلب همینطورن! دست کم مردهای ایرانی جوری بار اومدن که اینطور باشن و مردهایی خلاف این بسیار نادرن... قبول داری؟

- خیییلی کمن! تقریبا نیستن!

+ خب پس من نمیتونم اونی رو که میخوام راحت پیدا کنم... یا باید اونی که می خوام پیدا شه که همفکرم باشه یا باید از خواسته ها و تفکراتم بگذرم که نمی تونم و نمیگذرم!

 

 

دست به سینه نشسته بود و متفکرانه به حرفهام گوش می کرد... چیزی که واضحه اینه که در باطن خواسته ش اینه که کوتاه بیام از نوع تفکرم ولی چون میدونه پشت این خواسته ذره ای منطق وجود نداره و من هم آدمی نیستم که بشه با آب نبات چوبی سرم گول مالید (حداقل در این موارد! ) پس ناچار سکوت میکنه!

+ از نگاهش میخونم که میگه "دست بردار از این سبک تفکر و مثل بقیه باش" ولی هرگز روش نشد اینو مستقیم بهم بگه...

ولی امان از غیر مستقیم ها!

like a bubble!

فسقل خان کله ای نسبتا گرد داره...
وقتی ماچش می کنم پوستش به اندازه ای ترد و شکننده ست که انگار سر لبهام به یه حباب برخورد کرده!

 

حباب کوچولوی من...

فندق جون نقلی مقلی! :)

خودخواهی زیبا!

قصه ی این بار شیوانا بیانگر همون نظریه ی خودمه!

خوبی کردن ما به دیگران در واقع از سر خودخواهی مونه...

آرامش روانمون!

+ دوهفته نامه موفقیت شماره ی ۳۴۹

کنار من و دور از من... دور از من و با من...

پاهام تو آب و کفشام دستم بود... با سر پایین داشتم راه میرفتم و به جونورهای کوچولویی که با موج همراه میشدن و لحظاتی رو پاها و لای انگشتام وول وول میخوردن نگاه می کردم...

یکی اومد سمتم و خواست عکس بندازم ازش...

چندتایی عکس گرفتم و تمام...

 

+ داشتم فکر می کردم شاید اونو دیگه هیچوقت نبینم... شاید قبلا مسیرش به اینجا خورده باشه... شایدم در آینده گذرش بیفته به این خونه...

+ خیلی وقتا به این فکر می کنم که چقدر روابط آدمها عجیبه و جالب! ممکنه یوقتایی یه جایی از کنار هم گذشته باشیم... شاید چشم تو چشم شدیم حتی... شاید تو هیاهوی بازار به هم برخوردیم و با یه عذرخواهی از کنار هم گذشتیم...

شاید...

..

.

.

بهار ۹۶!

کاش ماههای سال اینطوری بودن:

اردیبهشت، اردیبهشت، اردیبهشت

تیر، مرداد، شهریور

مهر، آبان، آذر

دی، بهمن، اسفند

اینجوری الآن باید ۳۸ روز دیگه اردیبهشت داشتیم*

 

+ بهار که شد فشار کاری رو به حداقل رسوندم! تقریبا در حال حاضر دارم ول میگردم واسه خودم و بینهایت راضی م!

اصلا بهار باید فقط گشت تو طبیعت، کتاب خوند و زندگی کرد! 

+ تغییراتی که واسه امسال مد نظرم بود رو تا حد زیادی اعمال کردم و تا اینجای کار از حال و هوا و پیشرفت برنامه هام نسبتا راضی م*

+ دوباره به آغوش کتاب برگشتم... آبرنگ هم همچنان هست و یه سری چیزای دیگه که میخواستم...

غیر قابل تحمل و بشدت حال بهم زن!

+ چرا ادامه نمیدی سازتو؟

- دوست دارم ولی میگه باید مربیت زن باشه... مربی زن از کجا پیدا کنم؟!

 

یعنی حاضرم تا آخر عمرم تنها بمونم ولی با چنین مردی زیر یه سقف نرم! هر روز زندگی مرگ میشه برام...

هیچی به اندازه ی "استبداد" منو از یک مرد بیزار و هیچ چیز به اندازه ی درک عمیق و مهربونی منو جذبش نمی کنه!

...

.

.

آقای خواستگار!

دیروزش اومده بود و بی مقدمه پرسید: اگه دو نفر خیلی باهم جور باشن و هردو خیلی خوب باشن و فقط تو دوتا مورد اختلاف باشه و هیچکدوم کوتاه نیان چی میشه؟! چیکار باید کرد؟ آخه حیفه!

پرسیدم چه مواردی؟

گفت یکی چادر و دیگری کار کردن بیرون از خونه... پسره میگه "چادر" آری و "کار کردن بیرون از خونه" نه!

گفتم دلیل این خواسته مهمه... باید دید چی تو سر اون مرد میگذره... هرچند معمولا آدمی با این سبک خواسته از نظر من که احتمالا رده!

 

چند روز بعدش گفته بود: همه آرزوشونه... میدونی چند نفر کاندیدن که بتونن باهاش ازدواج کنن؟ میدونی فلان دکتر دختراشو بهش پیشنهاد داده؟ میدونی .........؟

بهش گفتم این توهینه به من؛ وقتی با زبون بی زبونی میگی باید بدون اعتقاد چادر سرم کنم... فقط بخاطر ازدواج با یک پسر که آرزوی خیلی از دخترهاست!

+ دوست عزیزمون فرموده بودن چادر خط قرمزشونه... و چقدر از من دوره این تفکر... مردی که قبل از دیدن فکر من، چند متر پارچه ی سیاه رو سرم رو ملاک مناسب بودن من یا مثلا خوب بودنم بدونه، نه مدرک دکتراش بدردم میخوره نه شغل و درامد آنچنانیش، نه بقول خودش تسلط کاملش به زبان انگلیسی و نه سفرهای خارجی و ماموریتهای دهن پر کنش!

همون بهتر که با یکی از دخترهایی که حاضرن بخاطر بدست آوردنش بدون فکر و علاقه چادر سر کنن و احتمالا بعدها باز بخاطر خوشایندش چادر از سر بردارن ازدواج کنه! (چون قطعا چنین آدمهایی استقلال فکری و شخصیتی ندارن و ملعبه ی دست بقیه ن!)

+ مردهایی داریم با تحصیلات خیلی عالی و مغزهایی خیلی نخودی!

سالها درس میخونن و مطالعه می کنن ولی تفکر مردسالارانه (تفکری بشدت غیر انسانی!) تو گوشت و پوست و استخونشونه و زن رو موجودی میبینن وابسته (بلحاظ فکری) و زیر دست! که میتونن براش تعیین کنن چطور بپوشه، کجا بره کجا نره و ...!

+ فکر کنین انقدر سبک سرن که مادر دختره رفته بهشون گفته بخدا الآن دخترم باحجاب و چادری شده دوباره بیاین خواستگاری!!! به دخترشم گفته یا چادر تو محل بچرخه که تحولاتش به چشم بیاد! حالا روز خواستگاری دختره انقدر لباس بدی پوشیده بود که داماد و برادش سرشونو تا آخر مراسم پایین انداخته بودن! :))))) یهو دختره دچار تحول شد!!! چه باورکردنی!

باز هم از سری تجربه ها!

اگه قرار باشه هیچوقت ( یا تقریبا هیچوقت) سخت نگیرین، تقریبا همیشه سازگار باشین یا نظر دیگران رو تو اولویت قرار بدین، کم کم نظرتون برای کسی مهم نخواهد بود! یعنی روزی فرا میرسه که دیگه نظرتونو نمیپرسن! چون شما معمولا در جواب سوالهاشون میگین: فرقی نداره، مهم نیست و امثالهم! 

- غذا شور شده یه چیز دیگه درست کنم برات؟ - نه؛ همینو میخورم؛ مهم نیست!

- کجا بریم بنظرت؟ سینما یا مهمونی؟ - هرچی خودت دوست داری؛ واسه من فرقی نداره...

- کدومو تو میخوری کدومو من؟ شکلاتی یا وانیلی؟ -تو هرکدومو میخوای بردار ؛ من هر دوتاشو دوست دارم!

+ جدا از درستی و غلطی این رفتار، انتخاب با خودمونه که میخوایم اینجوری بشه یا نه و بستگی به خودمون داره که به این عکس العملها اهمیت بدیم یا نه... ناراحت بشیم یا نه! ولی از واقعیت نمیشه فرار کرد... ما آدمها همه مون درصدی بی جنبگی تو وجودمون داریم و طبیعتا همه مون دچار این رفتارها میشیم... یکی کمتر، یکی بیشتر!

 

+ یه بنده خدایی تعریف میکرد که عروسش وقتی تازه وارد خانواده شون شد، از دخترش آمار خصوصیات رفتاری تک تک افراد فامیلو گرفت!

میگه دخترش مثلا گفت: فلانی یه کم تیکه بندازه، اون یکی خیلی رکه! یهو ممکنه وسط جمع ضایعت کنه! اون یکی زودرنجه؛ زود بهش برمیخوره؛ یهو قاطی میکنه عصبانی میشه! باید حواست باشه حدتو نگه داری باهاش... به من که رسید گفت: اون م که کلا سرش تو لاک خودشه، کاری به کسی نداره!

 

احتمالا بین این خاطره و موضوع بحث یه ربطی وجود داشت!

..

.

احتمالا!

چقدر مهم؟!

- چته؟

+ هیچی...

 

چند دقیقه ی بعد...

- چته؟

+ هیچی...

- اگه از اون مساله ناراحتی که بنظرم واقعا تا این حد مهم نیست...

+ سکوت...

...

..

.

پ.ن:  از نظر تو هیچوقت هیچ کارت اونقدر مهم نیست!

اصلا همه وظیفه دارن به همه ی کارهات لبخند بزنن... تو هم حق داری با هرکسی هرطور که میخوای رفتار کنی!

 

اینارو تو دلم گفتم البته!

از سری تجربه ها!

اگه قرار باشه همیشه (یا تقریبا همیشه) بنا به هر دلیلی که به خودتون مربوطه (!)، از رفتارهایی که ناراحتتون می کنه بگذرین و اصلا صداشو م درنیارین، سرانجام روزی فرا میرسه که همون آدم ناراحت کننده یه لیست جلوتون میذاره که با این موارد مشکل داره و شما فرشته ای بی عیب و نقص رو آزار دادین و اصلا شما کلا خیلی بی مقدارین!!!

اونوقت چنان شوکی بهتون وارد میشه که هرچقدر فکر می کنین اونهمه رفتاری که ناراحتم میکرد چی بود پس، یادتون نمیاد که نمیاد!

 

+ یا بیخیال باشین و غم و حسرت اون گذشتهایی (که دلیلش به خودتون مربوطه!) رو نخورین یا نگذرین از اول!

خوشه های خشم/ جان اشتاین بک

عکس یه قسمتی از کتاب رو براش فرستاده بودم که بخونه...

 

+ خوندیش؟

- دارم میخونم...

 

چند ثانیه بعد!

- واقعا چرا انقدر اصرار داریم واسه اینکه کسی به دین ما گرویده بشه؟! چرا انقدر به آب و آتیش میزنن خودشونو؟؟؟

+ یار کشی! 

- واقعا یارکشیه ها!

+ بنظرم بیشتر جنبه ی سیاسی داره! بهرحال دین و مذهب ابزار مهمیه واسه تسلط حکومت ها بر روح، روان، جان، مال و ناموس ملت ها!

دو کلام حرف حساب!

اگه دیگه نتونستم مثل قبل دوستت داشته باشم، به این خاطر نبود که "تو اونی نبودی که میخواستم"...

به این خاطر بود که "بهم ثابت کردی اونی نبودی که میگفتی"!

..

.
اینا باهم خیلی فرق دارن!

:/

به اعتقاد من آدمیزاد باید هرجا که دلش خواست به کسی که دوستش داره ابراز علاقه کنه...

در مورد اون وقتایی حرف میزنم که یهو دلت میلرزه...

حالا فرقی نداره مادرته، پدرته، دوستته، همسرت یا هرکی!

(البته چون یه مقدار خجالتی هستم اینو میگم: قطعا نه در هر شرایطی! یه جوری که تابلو نباشه زیاد و البته نسبتها هم مهمن برام! :|  )

+ امروز تو مهمونی ماچش کردم... کسی ندید البته! یه نگاه ابلهانه و متعجب بهم انداخت! تقریبا همیشه همینجوری رفتار میکنه! احتمالا میمیره یه کم لطیف باشه! :)))

البته "من" زیادی خوش شانسماااا! اینهمه شانس رو نصیب بقیه نمیکنه خداروشکر!

باور کنید بیشتر نگران خودشم...

دو روز دیگه که افتادم مردم این روزا یادش میاد و عذاب وجدان میگیره! احتمالا!!!

از خودش بپرس!

اینایی که در حضور یک نفر ( و دقیقا در مقابل چشمهای اون!) سوالی رو که مربوط به خود اونه رو از یکی دیگه میپرسن و حتی به اون نفر نگاه هم نمی کنن دقیقا منظورشون چیه؟!

میخوان تحقیرش کنن؟! نادیده بگیرنش؟!

 

دقیقا چیه داستان؟!  :/

 

عمق بچگانه بودن این رفتار رو درک نمی کنم به خدا...

..

.

حق الناس...

یه آقا پیکانیه داشت از تو پارک در میومد...

در حال حرکت بودیم و ترافیک نسبتا روان بود...

چشمم افتاد بهش و داشتم فکر می کردم طفلک چقد دیگه باید فرمون بگیره... هرچقد که فرمونش دور میزنه چرخا جاشون وایسادن؛ زل زل نگاش می کنن! :/

از جلوش رد شدیم... همچنان چشمم بهش بود... با خودم فکر کردم عمرا بتونه در بیاد... قطعا باید دوتا فرمون دیگه م بگیره وگرنه میخوره به ماشین جلویی... 

و خورد! چراغش شکست و احتمالا ماشین جلوییش (که تو پارک بود و بی سرنشین) یه خراشی افتاد بهش!

در عین ناباوری از پارک در اومد و به راهش ادامه داد!

 

 

دور باشه ازمون بی وجدانی...

تنبلی و هرآنچه از این دست!

افعال معکوس!

امروز وسط غش غش خنده گفت:

با اینکه خیلی پررویی ولی گاهی وقتا خیلی بامزه میشی!

بعدم یدونه ماچم کرد!

 

 

بندرت پیش میاد اینجوری ابراز علاقه کنه...

البته واسه من! :|

 

+ خودش خیلی پرروتره اتفاقا... من فقط ادای پر رویی درمیارم که بخندونمش!

البته معمولا هم تحویل نمیگیره!

یوقتایی ناراحت میشم ولی بهرحال بقول اون بنده خدا:

"بعضیارو نمیشه ترازو کرد"!

من و مادربزرگ*

پریروز زنگ زد بهم... گفت هروقت تنها شدی باهام تماس بگیر...

کلی صحبت کرد و از ناراحتیش بابت مساله ای برام گفت... بعدشم گفت یه جور نامحسوس موضوع رو ختم به خیر کنم!

البته ما باهم زیاد از این پلیس بازیا داریم... واسه همینه که میگه من و تو هم رازیم! همیشه م آخرش بهم میگه: من فقط با تو راحت میتونم حرف بزنم... تو حرفای آدمو میشنوی... از کسی الکی دفاع نمی کنی... الکی م حرف نمیزنی! :)))

بعدشم گفت هر وقت انجام شد بهم خبر بده که خیالم راحت شه! 

و خوشبختانه ماموریت با موفقیت انجام شد!

 

امشب ساعت ۹ و ربع یه مسیج رسید بهم:

" سلام دستت درد نکن کار راردیف کردی شب بخیر "

دقیقا همین شکلی! :)

+ خب خوشبختانه مسیج زدن رو هم یاد گرفته... خیلی نگران بود که نکنه دیگه نتونه با آبجیش sms بازی کنه! :))

+ البته وسط روز یه بار مسیج دادم (جهت تست!) و جواب داده بود*

دو سه باری م از ظهر تماس گرفت که تابلو بود داره سعی میکنه سر در بیاره از این شی ء ناشناخته و دستش اشتباهی داره میخوره اینور اونور و قطعا حواسش م نیست... همه شو ریجکت کردم!

+ الهی بمیرم... دیشب قبل اینکه باهم تمرین کنیم یه جوری به گوشیش نگاه می کرد... میگفت سر در نمیارم ازش اعصابم خورد میشه میذارمش کنار... یه جوری نا امیدانه گفت آدم دلش غش می کرد براش...

خیلی گناه دارن... چقد ما کوچیکترا خیلی وقتا بی انصافیم... 

گاهی وقتا که بی حوصله م و کم کاری می کنم حالم از خودم بهم میخوره...

نمیدونم اینایی که خیلی اینطوری ن چطور نمیمیرن از عذاب وجدان!

مهربون بی نهایت...

چند روزه که داریم گام به گام باهم تمرین می کنیم...

روشهای مختلف رو تست می کنم تا راحت ترین راه رو براش پیدا کنم...

امروز بعد اینکه روش sms زدن رو باهم تمرین کردیم بهش گفتم برای اینکه خیالمون راحت شه که چقدر مسلط شده، بدون اینکه ازم چیزی بپرسه یه مسیج بفرسته واسم... 

 

انگشتاشو با تردید رو صفحه ی گوشی جدیدش حرکت میداد...

چشماش از پشت عینک با دقت رو صفحه و علائم عجق وجقش میچرخیدن و انگشتاش......................

...

.

.

 

+ زیرچشمی نگاش می کردم که مبادا تو یه مرحله ای بیش از حد گیر کنه و حوصله ش سر بره...

اون لحظه ای که داشت سعی می کرد همه ی مراحلو درست انجام بده دوست داشتم واسه نگاهش بمیرم...

و اون انگشت سبابه که با تردید می لرزید...

 

+ خیلی حواسم هست که مبادا ناخواسته رفتاری کنم که فکر کنه خسته و کلافه شدم... این چند سالی که موبایل داره یه قراری داشتیم که هروقت از املای لغاتی مطمئن نبود برای من sms کنه و من درستشو براش بفرستم...

البته الآن خیلی پیشرفت کرده و غلط هاش م کمتر شده...

+ گوشی قبلیش لمسی نبود...

امیدوارم قبل از اینکه دلسرد بشه بهش عادت کنه...

 

..

.

.

از مادر مهربونتره...

مادربزرگ...

ویترین!

برای صد هزارمین بار در موردش حرف میزدیم...

..

.

گفتم: "آرامش" کسی رو نمیشه با معیار خاصی سنجید! آدمها روحیاتشون متفاوته...

 

+ میبیننش با ظاهر ترگل ورگل... روزی یه رنگ میپوشه... روزی یه رنگ میخره! شونصد و شصت و شیش تا دوست و رفیق داره که باهم میرن اینور و اونور... دائم از این رستوران به اون رستوران... از این نوتلابار به اون یکی!!! (احتمالا قبل از من میدونین که چه بازار داغی داره نوتلا!)

   یه روز موهاش کوتاست فردا بلند! سر ارث بردن لباساش دعواست بین دخترای فامیل! اتاقش گنجایش حجم لباسهاش رو نداره!

تو مهمونیا لباشو غنچه میکنه و فرت و فورت سلفی میگیره! ( احتمالا واسه اینستاگرامش!)

 

همه اینا رو میبینن... حسرت میخورن که این داره زندگی میکنه نه ما!

 

همه از زندگی اون یه ویترین میبینن...

یه ویترین که دل خیلی ها رو میتونه ببره...

که آمال و آرزوهای خیلی ها توش خلاصه میشه...

 

ولی گریه های شبانه شو کسی نمیبینوتلا

دردهایی که احتمالا هیچکدوم اینا دواش نیست!

...

.

آرامش خیلی وقتها دیدنی نیست...