پاهام تو آب و کفشام دستم بود... با سر پایین داشتم راه میرفتم و به جونورهای کوچولویی که با موج همراه میشدن و لحظاتی رو پاها و لای انگشتام وول وول میخوردن نگاه می کردم...

یکی اومد سمتم و خواست عکس بندازم ازش...

چندتایی عکس گرفتم و تمام...

 

+ داشتم فکر می کردم شاید اونو دیگه هیچوقت نبینم... شاید قبلا مسیرش به اینجا خورده باشه... شایدم در آینده گذرش بیفته به این خونه...

+ خیلی وقتا به این فکر می کنم که چقدر روابط آدمها عجیبه و جالب! ممکنه یوقتایی یه جایی از کنار هم گذشته باشیم... شاید چشم تو چشم شدیم حتی... شاید تو هیاهوی بازار به هم برخوردیم و با یه عذرخواهی از کنار هم گذشتیم...

شاید...

..

.

.