کنار من و دور از من... دور از من و با من...
پاهام تو آب و کفشام دستم بود... با سر پایین داشتم راه میرفتم و به جونورهای کوچولویی که با موج همراه میشدن و لحظاتی رو پاها و لای انگشتام وول وول میخوردن نگاه می کردم...
یکی اومد سمتم و خواست عکس بندازم ازش...
چندتایی عکس گرفتم و تمام...
+ داشتم فکر می کردم شاید اونو دیگه هیچوقت نبینم... شاید قبلا مسیرش به اینجا خورده باشه... شایدم در آینده گذرش بیفته به این خونه...
+ خیلی وقتا به این فکر می کنم که چقدر روابط آدمها عجیبه و جالب! ممکنه یوقتایی یه جایی از کنار هم گذشته باشیم... شاید چشم تو چشم شدیم حتی... شاید تو هیاهوی بازار به هم برخوردیم و با یه عذرخواهی از کنار هم گذشتیم...
شاید...
..
.
.
+ نوشته شده در یکشنبه بیست و چهارم اردیبهشت ۱۳۹۶ ساعت 16:25 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|