در مطب!

اومدم که مبادا هشدارهای دکتر رو سانسورشده بهم منتقل کنه!

پسری روی صندلی نشسته... درست در مقابلم! ۴، ۵ ساله بنظر میرسه... با یه کلاه کپ، شلوار میکی موسی و یه خرس قهوه ای نصف قد خودش!

بندرت پسربچه هارو با عروسک میشه دید... اکثرا دنبال ماشین و تیر و ترقه ن!

 

+ این پسرک شاید لطیف تر و مهربونتر از اکثر همجنس هاش باشه...

شاید...

..

.

راه تو را می خواند...

تو این سه ماهی که گذشت استارت حداقل ۹ تا تغییر مهم زندگیمو زدم و بعضیهاشون م از حد استارت جلوتر رفتن!

خوشحالم و نسبتا راضی...

...

.

+ از خودم که کنده شم و یه کم برم بالاتر، از اون بالا پلان رو بهتر میشه دید...

راه طولانیه...

خیلی طولانی...

هنوز اول راهیم...

..

.

گربه ها!

ظاهرا گربه ها متوجه احساس من شدن... 

دیشب بمحض پست اون مطلب دیگه جیکشون در نیومد! 

+ گاهی وقتا با خودم فکر می کنم شاید تو کل دنیا بیشترین حق الناس(!) رو به گربه ها مدیونم!

از بس حس خوب ندارم بهشون! :(

هم ازشون میترسم... هم چندشم میشه!

اراذل تو حیاط ما!

من نمیدونم!

این گربه ها کار و زندگی ندارن؟ خواب و خوراک ندارن؟؟؟!!!

نزدیک دو بامداده!!! صداشون قطع نمیشه... نه که عین آدمیزاد م جیغ و داد می کنن، آدم دلش ریش میشه! 

الآن رفتم دم پنجره دیدم قهوه ایه نشسته رو دیوار داره با دقت هرچه تمام تر پایینو نگاه میکنه... درخت کنار دیوارم هی تکون میخوره! حالا من نمیدونم نصفه شبی دوستاش اون پایین زیر درخت چیکار دارن میکنن!

قشنگ تعطیلن!

 

+ بنظر میرسه این قهوه ایه سردسته ی اوباششونه!

قوانین شاخدار!

سوار ماشین شدم و فهمیدم که داشت با راننده در مورد ممنوعیت خوردن و آشامیدن در ماه رمضان صحبت می کرد...

راننده مردی میانسال بود...

یهو صداش رفت بالا... انگار که منفجر شده باشه!

× ول کن باباااا! شورشو در آوردین... نباید بخورن!

- آخه ربطی نداره... هرکی بخواد روزه میگیره هرکی نخواد نمیگیره... چرا باید زور بگن...

× باید بگن... بله! حق ندارن بخورن... وقتی بقیه روزه ن اونا م حق ندارن بخورن...

رفت دهنشو باز کنه که بیشتر توضیح بده که صدای راننده بالاتر رفت!

× امروز یکی اومده بود تو آژانس کبریت خواست من نزدیک بود بزنمش که! باهاش دعوا کردم گفتم خجالت نمیکشی بی ادب! چقد تو بی ادبی! اینجا همه روزه ن! میای میگی کبریت داری؟؟؟!!! میخواست سیگار بکشه! بخاطر یه کبریت خواستن باهاش دعوا کردم... اونوقت تو میگی جلو روزه دار غذا بخورن؟؟؟!!!

 

تسلیم شد!

- خب اون که بی ادب بود!

میدونستم از سر بی حوصله گی حرف مرد رو تایید کرده و اشتباه کرده!

دیگه رسیده بودیم به مقصد و باید پیاده میشدیم...

احساس کردم اگه سکوت کنم در حق خودم و بعضیا ظلم میکنم... چون اون آدم واقعا توهم میزنه که حق داشته و حرکتش درست بوده!

درو باز کردم و تو دو راهی "سکوت کردن" و "اعتراض" مونده بودم... و البته اصلا دوست نداشتم حرمتش بعنوان یه بزرگتر شکسته شه...

بالاخره با یه لبخند گفتم:

" البته بنظر من صرف خواستن یه کبریت بی ادبی محسوب نمیشه... بازم خودتون میدونین"!

پیاده شدم... چیزی نگفت... پرخاش هم نکرد حتی!

 

+ کاش روزه داران حواسشون باشه قرار نیست فقط غذا نخورن! قراره به دیگران بی احترامی هم نکنن و کلی کار مهمتر و سخت تر دیگه! البته ما همیشه به ظاهر اهمیت بیشتری میدیم!

+ کاش در کنار اینهمه قوانینی که وضع شده (مثل همین قانون)، یه قوانینی هم وضع میشد که بواسطه ی اون، همه ی ما آدمها موظف بودیم به هم احترام بذاریم... با هر دین و شریعت و مرامی! شاید اونجوری بیشتر و بهتر آدم میشدیم!

اولیاs!

دیشب بهش پیغام دادم:

"فردا من م میام باهات"

امروز اون آخرا که خواست بره دیدم یواشکی داره به مربی یه چیزی میگه!

گفتم نکنه داره میگه این امانته دست من! یا مثلا رو این حساسن یوقت چیزیش نشه اینجا! بعد یهو دیدم مربیه برگشت با یه نگاه و لبخندی که "آخیییی" نگام کرد و گفت: واقعااا؟

بعد یهو اونم گفت: آره این مثل من نیست حرف بزنه ها...

...

.

.

+ رفته بود به مربیه گفته بود این خیلی مظلومه حواست بهش باشه ها... رودرواسی داره و از اینجور حرفا..  قشنگ اون لحظه که صداشو نداشتم و فقط تصویرشو داشتم حالت چهره ش بیانگر حس رحم و دلسوزیش نسبت به من بود! عین مادری که به مربی بچه ش میگه "حواستون به بچه م باشه ها!"

+ شاید بخاطر همین رفتارهاشونه که من خودمم حس نمیکنم انقدر بزرگ شده باشم! البته بلحاظ سن!!!

+ تازه یکی دو سال پیش میگفت یکی از نگرانی های همسرش اینه که کی میخواد با من ازدواج کنه که ........

 

:)))

شونصدتا پدر و مادر دارم کلا! :))

عذر شرعی!

در مورد قوانین حرف میزدیم...

براش تعریف می کردم که آخر کار وقتی واقعا تشنه شده بودم، رفتم به آقاهه گفتم: آقا فقط بهم بگین جایی هست که بشه اونجا یه چیز خنک خورد و اذیت نکنن یا نه؟ و خدا میدونه که چقدر خوشحال شدم از شنیدن جواب مثبت...

جالبه که اونجا یه سوپر و یه رستوران رو باز نگه داشته بودن واسه تلف نشدن مردم! (که غیرممکنه مامورها ازش مطلع نباشن!) بقالیه با کارتن ها یخچال و ویترینش رو بطرز خنده دار و نصفه و نیمه ای استتار کرده بود!

میگفتم قوانینی میذارن که خودشون هم میدونن عملی نیست و درست هم نیست و بعد خودشون سعی میکنن به شکل آبرومندانه ای راه در رو هم بذارن! بقول خسرو شکیبایی تو فیلم دل شکسته خودشون خودشونو میگیرن، خودشونم خودشونو آزاد می کنن! (نقل به مضمون!)

گفت تا جایی که بتونن سعی می کنن مردمو کنترل کنن... برای نماز نخوندن هم اگه ازشون برمیومد، جریمه میذاشتن!

در تایید حرفهاش از مدیر مدرسه مون گفتم که امسال هم کاندیدای شورای شهر شد و شکر خدا رای نیاورده و به طرز حال بهم زنی افراطی بود... ساعت آخر میومد میکوبید به در کلاسها و با تشر و ایجاد رعب و وحشت سعی در کشوندن بچه ها به نمازخونه داشت!

بچه ها م فقط یه راه برای فرار از دستش بلد بودن...

"خانوم ما عذر شرعی داریم"!

بهش گفتم نمیدونی قیافه ش بعد شنیدن این جمله چقدر ترسناک میشد... با دستهای لاغر و عصبیش محکم میکوبید به در و صدای گوش خراشش تا کلاسهای طبقه ی بالا م میرفت:

" یعنی همه ی شما عذر شرعی داریییییییین؟؟؟"

خب قاعدتا تو این مورد خاص هیچ جوره نمیتونست مچ بچه ها رو بگیره و صحت و سقم ماجرا رو مشخص کنه! و این ناتوانی بیشتر حرصشو در میاورد و ناچار هر بار با چشم غره و دندان قروچه و نگاههایی که نفرت ازشون میبارید، کلاسها رو تک به تک و نوبت به نوبت ترک می کرد!

+ چقدر خوشحالم که این مدیرمون دختر نداشت... داشتن مادری اینجور تندرو واقعا عذابه... مخصوصا برای یک دختر... مخصوصا تو ایران که "زن" معمولا از طرف جامعه و خانواده مورد ظلم واقع میشه!


+ تو کشوری زندگی می کنیم که قوانینش مردم رو به سوء استفاده از "شرع" وادار میکنه... دروغ میگیم که مجبور نشیم به شرع عمل کنیم!

درواقع دارن شرع رو فدای شرع میکنن!

بنظر میرسه اگه زور و اجبار رو از روی عمل به شرعیات حذف می کردن، امروز دین و شریعت آبروی بیشتری داشت...

..

.

تعاملات...

وسط گرما و تابش مستقیم آفتاب و جهت فرار از "مرگ بعلت تشنگی و خستگی توامان!" بشکل تقریبا نامحسوسی مشغول روزه خواری بودیم!

مغازه دار پسر جوونی بود...

یه سرک کشید و انگار که حرفشو قورت داده باشه برگشت تو مغازه...

آبمیوه مونو تا قطره ی آخرش سر کشیدیم و تازه بعدش چشممون افتاد به یه چهارپایه کنارمون! سرشو چرخوند:

× آقا میشه یه کم رو این بشینیم؟

- اتفاقا خواستم بگم بیاین تو بشینین ترسیدم ناراحت بشین... 

× مرسی... همینجا خوبه...

- اینجا خنکتره...

× نمیشه آخه...

اشاره کرد به یه متر اونورتر...

× اینا اینجان... باید مراقبشون باشیم...

اومد بیرون و چشمهاش گشت به اون سمت... بیشترش رو در یک حرکت سریع از رو زمین برداشت و راه افتاد...

- اینارو م میذاریم همینجا که حواسمونم بهشون باشه...

...

.

.

چند دقیقه بعدتر از پشت میزش بلند شد و اومد سمتمون... موبایلشو گرفت روبروم...

- ببینین بین عکسام چی پیدا کردم... عکس ۱۰ سالگی مامانم رو مدارک تحصیلیش... شاهنشاهی...

دخترکی بود با موهای بلند که پریشون بود روی شونه هاش...

+ خدا حفظشون کنه...

- ۱۵ سالگی از مدرسه اومدیم بیرون که تو بازار پولدار شیم... حالا ۳۰ سالمونه...

..

.

.

دنیارو اینجوری دوست دارم...

پر از مهربونی بی چشم داشت...بی دغل...

..

 

گلستان میشد...

Rap!

گاهی وقتا که بعضی از این آهنگای رپ به گوشم میخوره با خودم میگم:

خدایا! یعنی اینا با خودشون چی فکر کردن؟!

 

..

.

آرامش...

خنکای صبح :)

و سکوتی که با صدای ابی میشکنه...

+ کاش همیشه اینجور کم ترافیک و بی ترافیک بود خیابونها...

..

.

.

فسقل جان فکرهای بزرگ در سر دارد...

- من یه عالم لباس دارم که میخوام بدمش به اونایی که نیاز دارن...

× باشه...

- میخوام وقتی اون بچه ها دارن میگیرنش خودم باشم... میخوام خوشحالیشونو ببینم...

× باشه باهاشون صحبت می کنم اگه شد خودتم باشی...

- من میخوام از این به بعد خیلی کمک کنم... میخوام آدم خیری بشم... حتی عیدی هامم میخوام واسه اونا خرج کنم...

× از بابا مامان اجازه گرفتی؟

- آره... بابام خودش گفت اجازه داری عیدی هاتو واسه این کار خرج کنی...

..

.

.

+ هععععی... ای فسقل جان عزیزم... چقدر حیف که کم دارمت... چقدر حیف که مدتها دور موندی از من... دور موندم ازت... اگه پیشم بودی با همه ی فسقلی بودنت تکیه میکردم بهت و با کمک هم کلی کارهای خوب انجام میدادیم... دست همو میگرفتیم و پله هارو دوتا یکی بالا میرفتیم... بدون ترس از افتادن... من به تو یقین دارم... همیشه داشتم... 

کاش باهم بودیم... کاش بیشتر باهم بودیم...

کاش مال من بودی... عزیز دلم..

..

 .

.

خواب و بیدار...

- ساعت ۴ میری؟

+ آره...

- اگه خواب موندم صدام کن...

+ باشه... چرا صدات کنم؟ بخواب دیگه...

- صدام کن دیگه... میخوام بیدار شم...

..

.

.

 

پ.ن: جواب چرا، چسبوندن یه ماچ بود روی پیشونی... بعد از اینکه کفشهامو پوشیدم...

بی+ چشم + داشت!

حرف و حرف و حرف...

پرتنش و پر داد!

گلایه و شکایت...

سرم به کارم بود و فقط میشنیدم...

روی صحبتشون با من نبود... مخاطب کسی هم نبودم!

هم دلم میسوخت و هم بساط غیبت بدجور داغ شده بود...

از فرصت استفاده کردم و اون وسطا تو یه سکوتی که درواقع آرامش قبل از طوفان بود به حرف اومدم...

" بنظرم دلیل اینهمه تنش و ناآرومی یه چیزه... انتظار داشتن!

چرا بخاطر محبتهاتون از کسی انتظار جبران دارین؟ اگه میتونین بی توقع محبت کنین ولی اگه فکر می کنین از پسش برنمیاین زیادی محبت نکنین که بعدش بخوره تو ذوقتون! که الآن به این حال و روز بیفتین که خشم و ناراحتی نه تنها از تن صداتون که از نگاهتون هم میباره! جیغ و داد الآن شما تغییری تو روحیات طرف مقابل ایجاد نمیکنه... اون طرز برخورد خودشو داره... پس فقط دارین خودتونو آزار میدین"

 

کم کم آروم تر شدن... شاید برای اینکه تظاهر کنن اونقدرها هم تنش ندارن!

جو رو مساعد دیدم... پس ادامه دادم:

"شاید با بعضی از این رفتارها تو ذوق من م خورده باشه ولی تا این اندازه بهم نریختم و آرومم... چون من م مثل شما همون وقتی که داشتم این کار رو میکردم حدس میزدم این اتفاق ها بیفته... با این حال بخاطر وجدان خودم تصمیم گرفتم انجامش بدم... پس اگه کسی قرار باشه سرزنش بشه خودم هستم نه طرف مقابل... حالا م اگه خیلی برام مهمه و فکر می کنم از خود گذشتگی ها و زحماتم هدر رفته دفعه ی بعد حواسم هست که طور دیگه ای عمل کنم! همین!

بعدش م بعضی از این مواردی که گفتین بنظرم ممکنه عمدی نباشه... مثل تشکر نکردنش... ممکنه درست زمانی که خواسته تشکر کنه کاری پیش اومده و فراموش کرده و این سوء تفاهم بوجود اومد که قدر محبت رو نمیفهمه!"

 

هیاهو جای خودش رو به آرامش نسبی داد و رفته رفته فضا سبک و سبک تر میشد...

..

.

.

 

کشف لایه ها!

به این فکر می کنم که چرا تو این چند سال ازدواج نکرد؟

دلیل آدمها خیلی مهمه... دلیل آدمها از ازدواج کردن، ازدواج نکردن، لباس خریدن، لباس نخریدن، نماز خوندن، نماز نخوندن و مواردی از این دست، جنس لایه های درونی شخصیت یک آدم رو نشون میده...

این باور منه...

دلیل انجام دادن کارها و انجام ندادن کارها توسط انسانها به نوع شخصیتشون مربوطه...

 

+ اون سالها بعد اینکه نظرش رو در مورد جدا شدن یا نشدن از همسرش بهش گفت، در نهایت این رو اضافه کرد که:

باید مواظب بچه ت باشی و رهاش نکنی... مبادا بعد جدایی بری پی زندگیت و بچه رو به حال خودش بذاری...

 

اینو صراحتا بهش گفته بود و اون هم اطمینان داد که این اتفاق نمیفته...

 

زیاد پیش نمیاد کنجکاو بشم...

ولی کنجکاوم بدونم تو این چند سال بعد جدایی، چطور روزگار گذروندن...

دلیل این کنجکاوی واضحه...

شخصیتش برام مهمه...

میخوام بدونم با چجور آدمی طرفم...

 

+ شایدم ازدواج کرده و من مطلع نیستم...

 

تو بیخیال اصولت میشی؟!

میگه:

حالا همه تفکراتت رو لازم نیست همون اول بهش بگی... بذار یه کم باهم آشنا شین ببینه چه کمالاتی در تو هست حالا بعدا که اونارو بشنوه، حتی اگه خودش مخالف باشه، با خودش فکر می کنه ارزششو داره پس! سیاست داشته باش!

 

+ شایدم درست بگه و این روش عملی باشه! ولی با خودم فکر می کنم من چند سالمه؟ قطعا آدمی که در مقابل من میشینه حداقل همسن خودمه...

بنظرم آدمها تو این سن دیگه باید جهت گیری هاشونو کرده باشن و در مورد مسائل اجتماعی، عقیدتی، انسانی و هرچیزی که شالوده ی شخصیت یک آدم رو شکل میده موضع روشن و مشخص داشته باشن...

پس با این اوصاف اون فرضیه یه کوچولو میره زیر سوال!

من با مسائل جزئی و حواشی کاری ندارم... با اصول کار دارم... اصول همیشه اصولن و آدم از اصولش نمیتونه یه قدم عقب نشینی کنه و بنظر من نباید هم عقب نشینی کنه چون در این صورت اون مورد ارزشش رو بعنوان یک "اصل" از دست میده (اصول آدمها فقط وقتی میتونه دستخوش تغییر بشه که اون آدم عمیقا به این باور و نتیجه برسه که این تغییر لازمه ... اونوقت اون تغییر دیگه عقب نشینی نیست... پیشرفته!) ... پس من نباید انتظار داشته باشم فرد مقابل من بخاطر بخشی از اصول مشترکش با من، بخش دیگه ای از اصولش رو نادیده بگیره! و اگر هم این کارو کنه از نظر من آدم امن و مطمئنی نیست! چون کسی که به اصول خودش احترام نذاره، تضمینی وجود نداره به اصول کس دیگه ای احترام بذاره! چون اصولا اصول نادیده گرفتنی نیستن! که حتی اگر هم نادیده گرفته بشن، یک روز دامن آدمو میگیرن و این شروع مشکلاته! چون همه ی آدمها عاقبت یک روز فیلشون یاد هندستون میکنه!

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش

هوم؟!

تو بیخیال اصولت میشی؟!

میگه:

حالا همه تفکراتت رو لازم نیست همون اول بهش بگی... بذار یه کم باهم آشنا شین ببینه چه کمالاتی در تو هست حالا بعدا که اونارو بشنوه، حتی اگه خودش مخالف باشه، با خودش فکر می کنه ارزششو داره پس! سیاست داشته باش!

 

+ شایدم درست بگه و این روش عملی باشه! ولی با خودم فکر می کنم من چند سالمه؟ قطعا آدمی که در مقابل من میشینه حداقل همسن خودمه...

بنظرم آدمها تو این سن دیگه باید جهت گیری هاشونو کرده باشن و در مورد مسائل اجتماعی، عقیدتی، انسانی و هرچیزی که شالوده ی شخصیت یک آدم رو شکل میده موضع روشن و مشخص داشته باشن...

پس با این اوصاف اون فرضیه یه کوچولو میره زیر سوال!

من با مسائل جزئی و حواشی کاری ندارم... با اصول کار دارم... اصول همیشه اصولن و آدم از اصولش نمیتونه یه قدم عقب نشینی کنه و بنظر من نباید هم عقب نشینی کنه چون در این صورت اون مورد ارزشش رو بعنوان یک "اصل" از دست میده (اصول آدمها فقط وقتی میتونه دستخوش تغییر بشه که اون آدم عمیقا به این باور و نتیجه برسه که این تغییر لازمه ... اونوقت اون تغییر دیگه عقب نشینی نیست... پیشرفته!) ... پس من نباید انتظار داشته باشم فرد مقابل من بخاطر بخشی از اصول مشترکش با من، بخش دیگه ای از اصولش رو نادیده بگیره! و اگر هم این کارو کنه از نظر من آدم امن و مطمئنی نیست! چون اصولا اصول نادیده گرفتنی نیستن! که حتی اگر هم نادیده گرفته بشن، یک روز دامن آدمو میگیرن و این شروع مشکلاته! چون همه ی آدمها عاقبت یک روز فیلشون یاد هندستون میکنه!

هرکسی کو دور ماند از اصل خویش/ باز جوید روزگار وصل خویش

هوم؟!

توضیح واضحات!

حرفامون ته کشیده بود و تقریبا تو سکوت به هم نگاه می کردیم...

- (خیلی بی مقدمه) موهاتو رنگ کن دیگه...

از تکرار این جمله خسته شده بودم... پس فقط نگاهش کردم...

- ها؟ رنگ کن موهاتو...

+ حوصله شو ندارم... از بوی رنگ خوشم نمیاد... حالم بد میشه...

- حوصله شو ندارم چیه دیگه! موهات سفید شد... یه دیقه رنگ میکنی تموم میشه میره!

+ مشکلی ندارم با سفیدیش...

- یعنی چی؟ دیوانه ست! موهات سفید شد باید رنگ کنی دیگه... حالا مگه قراره موهاتو زرد کنی که بد باشه؟ یه رنگ معمولی بذار از این وضع در بیاد...

..

.

.

_____________________________

۱) یعنی امکان داره فکر کرده باشه من خودم کورم و سفیدی موهام رو نمیبینم و نیاز دارم یه نفر این واقعیتو بهم بگه؟

۲) حتی با فرض اینکه من کورم و نمیبینم، آیا کر هم هستم و فکر کرده بعد شونصد بار یادآوری از طرف خودش، ممکنه من باز هم نشنیده باشم؟!(شونصدمین باره که این مساله رو بهم میگه! دقیقانم با همین ترتیب جملات!)

۳) آیا از آسمون وحی نازل شده که هر مویی سفید شد باید سریع رنگش کرد و من دارم خلاف وحی عمل می کنم؟!!!

۴) آیا درسته که هر وقت حرفی برای گفتن نداریم حرفهای بیخود بزنیم؟!

۵) چرا فکر می کنیم هرکی موهاشو رنگ نمیکنه فکر میکنه رنگ کردن مو بی حیاییه و بهرحال با بعد اجتماعی این مساله مشکل داره؟؟؟!

(همونجور که فکر می کنیم هرکی مشروب نمیخوره یا آرایش نمیکنه حتما با بعد مذهبی مساله مشکل داره... یا مثلا هرکی دماغشو عمل نمیکنه حتما یا پول نداره یا میترسه! و من شخصا بارها این عکس العمل هارو دیدم!)

چرا با اینهمه ادعای سواد و فهم، ساده ترین چیزهارو درک نمی کنیم؟!

...

..

.

محدوده ی اختیارات یک همسر!

- یه گردنبند بلند خریدم... میگه اینو فقط تو خونه بنداز گردنت...

- یه شال سبز دارم که پایینش چند تا پولک داره... میگه این چیه سرت میکنی صدا میده! دیگه سرت نکن...

- میگه از در مغازه که اومدی بیرون دوباره برنگرد از فروشنده قیمت چیز دیگه ای رو بپرسی! اگه این کارو کنم عصبانی و ناراحت میشه...

- وقتی یکی دعوتمون میکنه میگه بذار همون روز بهت میگم میریم یا نه!!!

...

..

.

اینا گوشه ای از توصیفات یه دختره از همسرش! که من بسختی هر بار خودمو کنترل می کنم بهش نگم دیگه داره شورشو در میاره!

 

حالم از این مردهایی که فکر می کنن بعد ازدواج حق دارن همه جوره همسرشون رو کنترل کنن، بهم میخوره!

کی اینارو دچار این توهم کرده که همه چی رو بهتر تشخیص میدن؟! :/

واقعا این مدل زندگی کسالت بار و بی معنیه! :(

..

.

؟!

- خدا کنه بره از زندگیم... دعا کنین بره زودتر...

× مگه میره؟

- آره... میره... زن داره... میدونم...

× بچه م میدونه؟

- آره اونم میدونه... ولی به روم نمیاره... تا حالا یه بارم در موردش حرف نزد باهام...

 

 

+ راستش ما م حدس میزدیم و اون خانوم رو از نزدیک دیده بودیم حتی...

اون روز که شیرینی به دست و خوشحال و خندان از در حیاط میومدن تو و تصادفا به هم بر خوردیم...

 

+ چی میشه که یه زن با اونهمه احساس و عشقی که ذاتا تو وجودشه اینطور نسبت به یه مرد سرد میشه و مشتاق رفتنش؟!

..

.

.

به کجا میرسه؟ به کجا میرسوننش؟!

قهر و آشتی...

سرشو آورد بالا!

- تو این چند سال من و تو هیچوقت باهم قهر کردیم؟ یا مثلا حتی واسه لوس بازی؟

لبخند میزنم...

+ نه! :)

میخنده...

- چون هر دوتامون زود کوتاه میایم!

جهاد...

پروفایلش رو باز کردم...

اولین عکسی که دیدم، آخرین عکسی بود که برای پروفایلش انتخاب کرده بود...

یه خانوم چادری که داشت میرفت و ....

زیرش از امام صادق نقل کرده بودن که: بزرگترین جهاد روزه گرفتن در هوای گرم است!

بگذریم که چقدر باورپذیره این حدیث!

 

بگذریم واقعا...

 

رو کردم بهش و گفتم جهاد رو امثال فلانی دارن می کنن که فشارهای روانی رو متحمل میشن برای شکستن تابوها... تهمتها، فحش ها و ناسزاهارو میشنون و قامت خم نمی کنن...

بزرگترین جهاد رو اون کسی می کنه که اولین گام رو برای شکستن قوانین ضد انسانی برمیداره...

زمانی بی حرمتی به بت ها هم تابو بود...

جهاد رو اونهایی می کنن که بتهای زمان رو میشکونن!

..

.

the end!

خب شکر خدا کانال تلگرام طرفدار زیادی نداشت*

+ راستش من خودم هم از تلگرام گریزانم! :)) ولی مجبورم واقعا! :)

عشقت رو میبینم...

بعضیا هر کاری که بکنن هیچوقت از ته دلت نمیتونی ازشون ناراحت شی!

چون همیشه عشقو توشون دیدی و میبینی...

 چون همیشه حس کردی که تلاش می کنن برای شادیت...

و اینو باور داری...

 

حالا سالها تفاوت بینتون باشه...

سالها اختلاف نظر...

 

ولی تا ابد دوسشون داری...

تا ابد تو قلبتن...

محکم و پابرجا...

 

 

- کجایی؟

+ خونه نیستم...

- (با مکث و جاخوردگی!) آها... باشه...

+ پشت دری؟!

- (با مکث و تردید!) ها؟   آره...

و بعد با خجالت و آروم میخنده...

+ (با ذوق مرگی) خب بیاین پیشمون...

   بیای ا... منتظریم...

- باشه...

 

* بچه رو آورده بود ببینم! :)

پرسشهای صادقانه... پاسخهای صادقانه تر!

جلو داروخونه زد رو ترمز و ایستاد...

 

+ یه سوال ازت بپرسم قول میدی راستشو بگی؟

- آره...

+ باید قول بدیا! چون آدما تو جواب اینجور سوالا ناخودآگاه راست نمیگن!

- راست میگم...

+ از جهنم میترسی؟ کاراتو بخاطر ترست انجام میدی؟

-نه!

شروع کرد به توضیح دادن که من سعی می کنم آدم خوبی باشم و ............

گوش ندادم راستش! چون ربطی به سوال توی ذهنم نداشت...

 

+ حجابت واسه چیه؟

 

مکث کرد...

 

- شاید بخاطر جامعه...

+ نمیتونه صد درصدی باشه... قبول داری؟

- آره... قبول دارم...

+تو نمیدونی چرا حجاب داری ولی ترجیح میدی بهش دست نزنی... درسته؟

- آره... نمیدونم چرا حجاب دارم ولی ترجیح میدم فعلا بهش دست نزنم...

+ قبول داری عادته؟ قبول داری خیلی چیزامون عادته؟

- آره... اینو که قبول دارم... خیلی کارامون از سر عادته... بدون اینکه دلیلشو بدونیم...

 

+ مدتیه دارم از عادتها فاصله میگیرم...

کاری که ارزششو ندونم چه ارزشی میتونه داشته باشه؟!

برنامه!

برای روزهامون از قبل برنامه ریزی مکتوب داشته باشیم و باور کنیم قرار نیست از این کار پشیمون بشیم...

لیست کارها نیازی نیست الزاما حاوی شق القمرها باشه! کارهای ساده...

مثلا:

شستن لباسها، خوندن ۲۰ صفحه از فلان کتاب، تماس با فلانی!، پیگیری فلان مساله، آب خوردن! (بعضی ها ممکنه یادشون بره باید در طول روز آب بنوشند!) و ...

بعد از انجام هر کدومشون هم یه تیک جذاب کنارشون ترسیم میشه*

 

+ روزهایی که این کار رو نمیکنم، احساس حال بهم زنی نسبت به خودم دارم! اصلا انگار بیخود بیدار شدم صبح و بیخود این چند ساعت بیدار بودم تا شب!

در جستجوی آرامش...

"دنیا جای امنی نیست"

..

.

تلخه ولی واقعیه...

نیست؟!

 

+ چطور میشه یه نفر رو به جمعیت دنیا اضافه کرد؟!

   به ناامنی!

...

..

.

مطالعات شبانه!

موفقیت/ شماره ی ۳۵۰
اخبار سلامت:
بخش آخرش قابل توجه اونایی که درک نمی کنن آدم یوقتایی نیاز داره به تنهایی و دائم معترضن! :|

باید این یه صفحه رو نشونشون بدم تا دست از سرم بردارن!

 

سفرنامه شم که دوباره منو برد اون دور دورا...
چی میشد یه رفیق پایه بود که باهم میرفتیم مرامی سواری!

هیچهایک...


ای خدا!
بشه لطفا...
..

.

.

خدایا یا منو بکش یا راحتم کن!!!

به نوزاد پسر نگاهی انداخت و بعد چشم تو چشم دخترهای جمع شد و در حالی که با چشم و ابرو به نوزاده اشاره می کرد گفت:

" رئیس پیدا کردیناااا!"

 

 

اوق! اوق! اوق!

 

انقدر حال بهم زن نباشیم...

 

لطفا...

..

.

 

+ عنوانو داری؟! بدجور زدم تو کار مرگ و میر و بکش بکش! :)))

هیچ مردی مالک هیچ زنی نیست!

مردی که تو جوونیاش همسرش رو مجبور کرد بی حجاب و با چشم گریون باهاش به مهمونی بره که پیش دوستاش کم نیاره و ببینن چه خانوم خوشگلی داره!

و الآن...

 

خانواده عکسهای بی حجابشون رو ازش پنهان می کنن که شر بلند نشه یوقت!

 

قانون و جامعه چیکار کرده که مردها فکر می کنن صاحب و مالک زنهان و زنها باید به ساز اونها برقصن؟!

 

جای فکر داره...

 

به کوتاهی های خودمون هم توجه کنیم!

کجاها از حقوقمون کنار کشیدیم که گروهی متوهم بشن؟!

..

.

اندوه بزرگیست زمانی که نباشی...

 همه ی آهنگارو پاک کردم...

بعد فهمیدم یدونه ش مونده!

 

ماه و ماهی...

..

.

.