سوار ماشین شدم و فهمیدم که داشت با راننده در مورد ممنوعیت خوردن و آشامیدن در ماه رمضان صحبت می کرد...
راننده مردی میانسال بود...
یهو صداش رفت بالا... انگار که منفجر شده باشه!
× ول کن باباااا! شورشو در آوردین... نباید بخورن!
- آخه ربطی نداره... هرکی بخواد روزه میگیره هرکی نخواد نمیگیره... چرا باید زور بگن...
× باید بگن... بله! حق ندارن بخورن... وقتی بقیه روزه ن اونا م حق ندارن بخورن...
رفت دهنشو باز کنه که بیشتر توضیح بده که صدای راننده بالاتر رفت!
× امروز یکی اومده بود تو آژانس کبریت خواست من نزدیک بود بزنمش که! باهاش دعوا کردم گفتم خجالت نمیکشی بی ادب! چقد تو بی ادبی! اینجا همه روزه ن! میای میگی کبریت داری؟؟؟!!! میخواست سیگار بکشه! بخاطر یه کبریت خواستن باهاش دعوا کردم... اونوقت تو میگی جلو روزه دار غذا بخورن؟؟؟!!!
تسلیم شد!
- خب اون که بی ادب بود!
میدونستم از سر بی حوصله گی حرف مرد رو تایید کرده و اشتباه کرده!
دیگه رسیده بودیم به مقصد و باید پیاده میشدیم...
احساس کردم اگه سکوت کنم در حق خودم و بعضیا ظلم میکنم... چون اون آدم واقعا توهم میزنه که حق داشته و حرکتش درست بوده!
درو باز کردم و تو دو راهی "سکوت کردن" و "اعتراض" مونده بودم... و البته اصلا دوست نداشتم حرمتش بعنوان یه بزرگتر شکسته شه...
بالاخره با یه لبخند گفتم:
" البته بنظر من صرف خواستن یه کبریت بی ادبی محسوب نمیشه... بازم خودتون میدونین"!
پیاده شدم... چیزی نگفت... پرخاش هم نکرد حتی!
+ کاش روزه داران حواسشون باشه قرار نیست فقط غذا نخورن! قراره به دیگران بی احترامی هم نکنن و کلی کار مهمتر و سخت تر دیگه! البته ما همیشه به ظاهر اهمیت بیشتری میدیم!
+ کاش در کنار اینهمه قوانینی که وضع شده (مثل همین قانون)، یه قوانینی هم وضع میشد که بواسطه ی اون، همه ی ما آدمها موظف بودیم به هم احترام بذاریم... با هر دین و شریعت و مرامی! شاید اونجوری بیشتر و بهتر آدم میشدیم!