وسط گرما و تابش مستقیم آفتاب و جهت فرار از "مرگ بعلت تشنگی و خستگی توامان!" بشکل تقریبا نامحسوسی مشغول روزه خواری بودیم!

مغازه دار پسر جوونی بود...

یه سرک کشید و انگار که حرفشو قورت داده باشه برگشت تو مغازه...

آبمیوه مونو تا قطره ی آخرش سر کشیدیم و تازه بعدش چشممون افتاد به یه چهارپایه کنارمون! سرشو چرخوند:

× آقا میشه یه کم رو این بشینیم؟

- اتفاقا خواستم بگم بیاین تو بشینین ترسیدم ناراحت بشین... 

× مرسی... همینجا خوبه...

- اینجا خنکتره...

× نمیشه آخه...

اشاره کرد به یه متر اونورتر...

× اینا اینجان... باید مراقبشون باشیم...

اومد بیرون و چشمهاش گشت به اون سمت... بیشترش رو در یک حرکت سریع از رو زمین برداشت و راه افتاد...

- اینارو م میذاریم همینجا که حواسمونم بهشون باشه...

...

.

.

چند دقیقه بعدتر از پشت میزش بلند شد و اومد سمتمون... موبایلشو گرفت روبروم...

- ببینین بین عکسام چی پیدا کردم... عکس ۱۰ سالگی مامانم رو مدارک تحصیلیش... شاهنشاهی...

دخترکی بود با موهای بلند که پریشون بود روی شونه هاش...

+ خدا حفظشون کنه...

- ۱۵ سالگی از مدرسه اومدیم بیرون که تو بازار پولدار شیم... حالا ۳۰ سالمونه...

..

.

.

دنیارو اینجوری دوست دارم...

پر از مهربونی بی چشم داشت...بی دغل...

..

 

گلستان میشد...