تعاملات...
مغازه دار پسر جوونی بود...
یه سرک کشید و انگار که حرفشو قورت داده باشه برگشت تو مغازه...
آبمیوه مونو تا قطره ی آخرش سر کشیدیم و تازه بعدش چشممون افتاد به یه چهارپایه کنارمون! سرشو چرخوند:
× آقا میشه یه کم رو این بشینیم؟
- اتفاقا خواستم بگم بیاین تو بشینین ترسیدم ناراحت بشین...
× مرسی... همینجا خوبه...
- اینجا خنکتره...
× نمیشه آخه...
اشاره کرد به یه متر اونورتر...
× اینا اینجان... باید مراقبشون باشیم...
اومد بیرون و چشمهاش گشت به اون سمت... بیشترش رو در یک حرکت سریع از رو زمین برداشت و راه افتاد...
- اینارو م میذاریم همینجا که حواسمونم بهشون باشه...
...
.
.
چند دقیقه بعدتر از پشت میزش بلند شد و اومد سمتمون... موبایلشو گرفت روبروم...
- ببینین بین عکسام چی پیدا کردم... عکس ۱۰ سالگی مامانم رو مدارک تحصیلیش... شاهنشاهی...
دخترکی بود با موهای بلند که پریشون بود روی شونه هاش...
+ خدا حفظشون کنه...
- ۱۵ سالگی از مدرسه اومدیم بیرون که تو بازار پولدار شیم... حالا ۳۰ سالمونه...
..
.
.
دنیارو اینجوری دوست دارم...
پر از مهربونی بی چشم داشت...بی دغل...
..
گلستان میشد...