آخرین پست سال ۹۵

این چند روز واسه خودم بینهایت لباس خریدم!

البته همه ش حراجی بود و خیلی اتفاقی پیدا شد ولی خلاصه اینکه به اندازه ی دوسال لباس خریدم واسه خودم... جبران این چند سالی که لباس نخریدم شد تقریبا! 

هدیه های معصومه آماده شد ولی هنوز به دستش نرسیده! 

یه چیزی شنیدم که دلسردم کرد واسه نحوه ی رسوندن هدیه ها به دستش...

من نمی فهمم این چه مسخره بازی ایه؟! وقتی یه لباس یا وسیله ای رو دست کسی میسپرن که برسونه به یه عده که نیاز دارن بهش، چطور ممکنه مغز اون آدم بهش این طور فرمان بده که میتونه از بین اونا چندتارو واسه خودش برداره؟؟؟!!!

دیشب وقتی شنیدم یکی از خانومایی که واقعا فکر میکردیم چقدددر مورد اعتماده یه همچین کاری انجام داده واقعا نزدیک بود شاخ دربیارم!

هنوز نمیتونم تو اون حال تصورش کنم که داره از بین اون لباسا واسه خودش لباس ورچین میکنه! 

خیلی زشته به خدا... من اصلا درک نمی کنم این مساله رو...

یه بار م که یه خانوم دیگه یکی از کوله هارو داده بود به خواهرزاده ش که باهاش بازی کنه! خب بنده ی خدا اینو نسپردن بهت که بشه اسباب بازی خواهرزاده ت که! قرار بود برسونیش به یه سری آدم که انقدر دغدغه دارن که به اسباب بازی نمیرسن!

والا وسایل معصومه رو هم تاحالا (معمولا) میسپردیم به یه خانومی که میشناسدشون که بهش بده ولی با این اوصاف الآن دیگه کاملا اعتمادم بهش خدشه دار شده...

چون میزان اعتمادم به این خانوم به اندازه ی همون دونفر دیگه بود نه بیشتر!

 

دوست داشتم قبل تحویل سال برسه دستش ولی نشد تا الآن... کاش معجزه میشد و اتفاق می افتاد :( امسال بیشتر براش خررد کردم... حتی آجیل م گرفتم واسش و کادو کردم... تاکید کرده بودم که همه ش برسه دست خود خودش...

...

..

.

+ گفته بودم که میخوام شرایط رو تغییر بدم...

اولین گام رو با خرید لباس شروع کردم... دیگه حال همه داشت ازم بهم میخورد! :)))

یه بنده خدایی که کلا اعتقادی به خرج کردن نداره و همه چیز رو هم گرون میدونه دیروز داشت بهم میگفت خیلی خوشحالم که لباس خریدی! :)))))))))

تازه بهم م گفت که: خیلی لباسات بد شده بود! :))))

یعنی ریسه رفتم از خنده وسط خیابون... انصافا تابحال نشنیده بودم ازش این جمله رو! :)))

فعلا که برنامه م اینه که به لباس پوشیدنم برسم و به قول دوستان دوباره به دوران اوج خودم برگردم! :))

یه زمانی با اینکه لباس زیاد نداشتم ولی انقدر خوب میپوشیدم که کلی تیپم خاطرخواه داشت! دارم از جوونیام حرف میزنم البته! :))

یادمه بعد کنکور واسه تشکر رفته بودم پیش معلمم... فکر کنم واسه بچه شم یه هدیه گرفته بودم... رفت بچه شو صدا کنه گفت بیا فلانی اومده... همون که شالهای خوشگل خوشگل سرش می کرد!

یعنی تا این حد در اوج بودم من اون زمانها!

مصرف کره و شکلات رو هم باید کم کنم... نفهمیدم اصلا چی شد که چند ماهه اینارو زیاد می خورم!

کتاب خوندن رو باااید دوباره شروع کنم...

دور افتادم ازش... ناراحتم... آرامشم بود...

در خودم نمی بینم کلاس برم ولی یه آبرنگ می گیرم و واسه دل خودم کار میکنم... خیلی بهم آرامش میده... رهایی آبرنگ رو دوست دارم :)

خیلی م خوب میشد گشتنم و تفریحم بیشتر میشد ولی این رو هم در خودم نمی بینم واقعا! هرچند که خیلی غلطه و این بعد زندگیم اصلا به آدمای عادی شبیه نیست! ولی بهرحال شدیدا تنبلم تو این زمینه و زمینه های مشابهش! و خودم هم خوب میدونم که از خیلی چیزا عقب افتادم بخاطرش! :/

کلا خیلی اتفاق های خوب میتونه بیفته ولی واقعا در شرایطی نیستم که یهو چندتا هندونه باهم بردارم... همینکه خرید کردم خودش خیلی هندونه ی بزرگی بود! :))))

گفته بودم از این حال درمیام...

امان از این تنبلی ولی قول میدم یه کوچولو تلاشمو بکنم* :)

+ با امسال هم بعنوان سال بدون سرماخوردگی خداحافظی میکنیم...

   خیلی تلاش کردم رکوردم حفظ بشه و اگه امشب هم دووم بیارم عالیه البته الآن باید برم لباس مناسب تنم کنم چون دارم احساس سرما میکنم!

 

برای همه آرزوی سال خوبی رو دارم...

هرچند که خوبی ها رو معمولا خود ما می سازیم ولی بهرحال امیدوارم تلاشمون رو بکنیم که سال خوبی رو بسازیم... هم برای خودمون و هم برای بقیه*

فعلا خدانگهدارتون تا سال ۱۳۹۶ :)

دوسم داری یا ازم راضی هستی؟!

گفت:

"ازم راضی نیستن...

دوسم دارناااا؛ ولی ازم راضی نیستن..."

 

 

عجب حرفی زد...

از دیروز تا حالا دارم بهش فکر می کنم...

 

راست میگه...

دوست داشتن ربطی به راضی بودن نداره...

تا همین چندوقت پیش فکر می کردم حتما ازم راضی ن که زیاد دوسم دارن یا بیشتر دوسم دارن...

دیروز فهمیدم اشتباه کردم...

ممکنه نارضایتی های زیادی داشته باشن...

 

دوست داشتن ربطی به راضی بودن نداره...

یادم اومد که خودم هم آدمهایی رو دوست داشتم که ازشون راضی نبودم...

و آدمهایی رو دوست دارم که...

..

.

.

باور...

گفت بخاطر اینه که خودت خیلی خوبی...

..

.

.

گفتم من به همه میگم نباید بخاطر چیزی که دست ما نیست خودمونو ناراحت کنیم ولی حالا که خودم بخاطر رفتاری که باهام میشه بهم میریزم یعنی ایراد از خودمه... چون باور ندارم چیزی رو که بنظرم درسته... که اگه باور داشتم طور دیگه ای رفتار می کردم...

...

آدم این وبلاگایی که بیکار موندنو باز میکنه دلش بیشتر میگیره...

نمیدونم چرا...

 

امشب از اون شباست که دلم میخواد فقط بنویسم و بخونم تو بلاگفا...

امان از این شبها...

برای کمک کردن به هم دانشمند نباشیم! مهربان باشیم!

باهام بد رفتاری می کنی و برام راهکارهای مبارزه با رخوت می فرستی؟؟؟؟!!!

 

عجب!

دل گرفتگی ها...

بنظرم اینکه خوب بودن حالم به "خوب بودن رفتار آدمها با خودم" وابسته باشه ضعف بزرگیه...

کاش یاد بگیرم برطرفش کنم...

کاش تلاش کنم برای یاد گرفتنش...

 

+ پیغام داده: چرا سرحال نبودی؟!

   روم نشد پیغامشو باز کنم...

   چی بگم بهش؟

  بگم رفتار آدمها ناراحتم کرده؟ بگم رفتاری می بینم که فکر می کنم لایقش نیستم؟

 

 

که ای کاش فکر می کردم حقمه... اونوقت حالم بد نبود...

چقدر سنگینه رفتار آدمها...

یه چیزی قلبمو فشار میده...

از دست دادن...

کاش میشد ترس از دست دادن نبود...

 

از دست دادن هرچی!

 

 

+ مطمئن نیستم...

تنفر!

فکر می کردم ازش متنفر بشه...

...

..

.

ولی نه قبل از ازدواج!

امروزمان چگونه گذشت... (دیروز البته!)

هروقت تو خیابون آروم راه میرم، قدمهام رو بلند برنمی دارم، مسیرم رو دور می کنم، سر میزنم به فروشگاههای خارج از برنامه، خریدهای خارج از برنامخ انجام میدم و هر چه که از نرمم (norm) خارجه، یعنی اون روز یا زیادی خوشم یا زیادی غمگین...

..

.

.

امروز سه ساعت ول گشتم تو خیابون! 

یه پسر جوون واسه عروسی یکی از بچه هاشون ازم کمک مالی خواست! (خودش اینجوری می گفت!!!) البته اولش یه قرآن کوچولو داد دستم و گفت هدیه ست! بعد داستان رو به اون سمت کشوند... شوکه شدم نفهمیدم چه کاری درست تره... پولو بهش دادم... قرآن م بهش برگردوندم... گفتم به کس دیگه ای بده... هرچند که مطمئن نیستم از صحت حرفش ولی بهرحال نمیدونستم کار درست تو اون شرایط چیه! (البته معمولا تو رو انداختن بقیه در موارد مشابه این کم میارم و مقاومت نمی کنم... حتی روم نمیشه تو روشون نگاه کنم... سریع انجام وظیفه میکنم و همونجور که سرم پایینه سریع از اونجا دور میشم! بعید می دونم عکس العمل خوبی باشه البته!)

وقتی برگشتم خونه داشتم فکر میکردم چطور ممکنه کسی بخاطر جشن عروسی به کسی اینجوری رو بندازه! مگه میشه؟! یعنی آدم رسما دست دراز کنه جلو این و اون واسه جور کردن پول دامبول و دیمبول یه شب؟!! نمیدونم شایدم منظورش از جشن عروسی چیز واجب تری بود و من متوجه نشدم!

کلا بنظرم جشن عروسی خیلی بی معنیه! یعنی درکش نمی کنم راستش!

بگذریم...

امروز وسط ولگردی هام گفتم یه سری چیزمیزای معصومه رو هم بخرم...

فعلا یه جوراب براش خریدم و یه تل و یه کیف پول تق تقی کوچیک...

دوست داشتم یه دستبند م بخرم براش... (احتمالا اینو خودم فردا واسش درست میکنم) چشمم دنبال روسری م بود ولی یه چیز شاد و قشنگ به چشمم نخورد...

چندتا بسته آجیل م خریدم... جدا جدا کادوشون میکنم و اختصاصی میذارم واسه خودش...

چند روز پیش به این فکر افتادم که شاید معصومه هیچوقت از این چیزای جینگول پینگولی که دخترا دوست دارن نداشته باشه... و قطعا اون هم مثل همه ی دخترهای هم سن و سالش دلش میخواد داشتن اونها رو تجربه کنه... بخاطر همین امروز چشمم دنبال تل و کیف پول فانتزی و اینجور چیزا بود... و یه روسری قشنگ و شاد... حتما دوست داره روسری قشنگ داشته باشه... یه چیزی که بیرون از خونه بتونه استفاده کنه و از نمایشش لذت ببره (با توجه به سنش که قطعا از ویژگی هاش اینه که دوست داره زیباتر بنظر برسه... واضحه که منظورم خودنمایی نیست!)

 

+ ساعت از ۵ گذشت...

خوابم بهم ریخته...

حواسم یه جاییه که دقیقا نمیدونم کجاست... احتمالا همین بی خوابم کرده...

انتقاد سازنده!

خدا را چه دیدی...

شاید زخمها یک روز آدم را قوی تر کند...

 

 

+ زیاد مطمئن نیستم...

 

ولی بهرحال خدا را چه دیدی!

انصاف... واقع بینی...

گفتم:

هرگز بخاطر اجحافی که در حقم می کنی و این بی عدالتی نمی بخشمت!

...

..

.

با خودم فکر می کنم چه دلیلی وجود داره که امروز چیزهایی رو گفتم که همیشه فکر می کردم شاید بر این باور باشم که حقه و حقمه ولی گفتنی نیست و نباید گفت... چی باعث شد که اهمیت بدم به مسائلی که همیشه فکر می کردم نباید برام مهم باشه و بی ارزش تر از اونه که بهش اهمیت بدم!

کدوم شجاعت، جسارت، کمبود، آشفتگی، خستگی، وقاحت، نادونی، ناسپاسی، ناپختگی، کم عقلی، ناشکیبایی، گستاخی، شهامت، ............

کدوم عامل باعث شد که با خودم فکر کنم که دیگه باید گفت؟ که دیگه وقتشه؟ که نگفتن دیگه جایز نیست؟!

 

ممکنه پشیمون بشم از گفتنش؟ اشتباه کردم؟ صلاح بود که گفته نشه؟ دیره واسه اقدام؟! بی فایده ست؟! یا باید گفته میشد؟

 

+ نمیدونم چرا ولی معمولا اینجوری م که خواسته هام رو به زبون نمیارم... اینکه یه مساله ای یه رفتاری یه چیزی آزارم بده رو به زبون نمیارم... اصلا از بچگی همین بودم و این رو همین دو سه سال پیش فهمیدم!

این خیلی بده... یکی از بدی هاش اینه که بقیه کم کم باور می کنن که خودشون بی نقصن و تمام ایرادها و اشکالها از طرف توئه! تقصیری هم تو این مورد ندارن انصافا... علم غیب که ندارن...

..

.

.

+ با لحن تمسخرآمیزی بهم گفت: انقدرم اشکت دم مشکت نباشه...

 

 خیلی این جمله ناراحتم کرد... از ظهر تا خود شب لحظه ای نبود که به یادش بیفتم و اشک تو چشمام جمع نشه... حتی وسط قهقهه ی دیگران تو مهمونی...

...

یوقتایی آدم حس گناه بهش دست میده...

شاید برای شما هم اتفاق افتاده باشه...

یجور حس عجیب که تو رو در هم میشکنه...

با خودت فکر میکنی یعنی من انقدر بدم؟!

انقدر پر ایراد و غیر قابل تحملم؟!

 

چقدر عجیبه این حس...

..

.

.

قصه ی اسباب بازیها...

امشب نشستم سهم نیمه ی دوم سال رو برای خیریه حساب کردم...

نسبت به نیمه ی اول سال بیش از ۱۰۰ درصد افزایش داشت!

قشنگ بود...

هرچند که جونم در اومد تو این چند ماه! :))

ولی قشنگ بود :)

+ اینبار هم به حساب همون خیریه واریز می کنم...

   "قصه ی اسباب بازیها"

اسمش رو شنیدین؟ تو اینستاگرام هم پیج دارن... دوست داشتین فعالیتهاشون رو ببینین...

gheseh_asbabbazia

مدیرش خانوم خوبیه... یعنی تا اینجای کار خوبی دیدم ازشون...

ایشالا که خوبی هاشون بیشتر از میزان درک ماست و ان شاءالله که سورپرایز نشیم یوقت! (اعتراف می کنم که دیگه میترسم از کسی تعریف کنم! :| )

+ دوست داشتم از نزدیک حس میکردم شادی بچه ها رو...

   ولی همینکه میدونم خوشحال میشن خودش کلیه...

+ یه کار دیگه م مونده واسه امسال... هدیه ی معصومه...

   همیشه دقیقه ی نودی میشه خرید هدیه ی سال نوش!

بی نام!

دیروز بدنیا اومد! 

تپلی و نازه...

اولین بار بود که یه نوزاد رو بلافاصله بعد از تولد می دیدم!

رو موهاش، صورتش و تنش لخته های خون و یه چیزای دیگه بود!

وقتی پارچه رو از رو صورتش کنار زدن نمیدونم چی شد که یهو اشک تو چشام جمع شد... خیلی سعی کردم اشکم نیفته پایین!

 

قبل اینکه ببینمش صداشو شنیدم... از زیر همون پارچه ی سبز رنگ...

یه گریه ی خیلی خفیف!

خیلی حس عجیبی بود... هنوز مزه ش یادمه!

 

دیروز متولد شد...

بین ساعت ۴ و ربع تا ۴ و نیم! 

الآن حدودا یه روز و ۷ و نیم ساعته که تو این دنیاست!

خدا میدونه چی میگذره تو سرش!

چه احساسی داره نسبت به ما...

 

نسبت به دنیا...

..

.

دست کوچولو... پا کوچولو...

امروز بین اونهمه لباس فسقلی یهو دلم خواست یه بچه داشتم! :)

نمیدونم چی شد که تو بغلم حسش کردم...

یه جسم کوچیک لطیف...

با خودم فکر می کردم اگه این کوچولوی نرم و نازکو داشتم هرگز از این لباسهای احمقانه مثل جین و لباسهای مواد دار و مسخره رو تنش نمیکردم...

لباسهای آزاد و نخ و پنبه... از این چیزا که اذیتش نکنه...

مادرهایی که واسه قرتی بازی خودشون لباسهای آزاردهنده تن بچه میکنن رو واقعا درک نمی کنم...

 

کودک آزارن!

 

+ امروز فکر می کردم کاش میشد همیشه فسقلی نگهش داشت! البته تا همین جاشم خیلی جرئت به خرج دادم!

   مسئولیت سنگینیه پرورش یه بچه...

   خیلی سنگین...

   ولی انگار آدمها بچه داری رو با خاله جون بازی اشتباه می گیرن!

از سری خودکاوی ها!

حدودا ۱۲ شب بود... دیشب...

ساکت بودیم...

بی مقدمه صدام زد...


- اگه بمیریم بعد بگن که خدا سالها پیش مرده و یا اصلا نبوده چه حسی بهت دست میده؟!


یه کم مکث کردم ...


+ فکر نمی کنم زیاد اهمیت داشته باشه...

   برای تو مهمه؟


یه کم مکث کرد...

 

- آره... در اصل ماجرا شاید واقعا مهم نباشه ولی اینکه بهمون گفتن هست و اینهمه سال با این باور زندگی کردیم شاید اونوقت یه حس بدی به آدم دست بده...

 

یه کم که گذشت خوابش برد ولی من حدود دو ساعت بیدار بودم و به این فکر می کردم که واقعا چقدر میتونه اهمیت داشته باشه وجود خدا!

بعد فکر کردم معمولا تو مسیر زندگی درگیر مذهب و خدا نیستم...

و هرچی بیشتر میگذره این درگیری داره کمتر میشه!

وقتی اعمال آدم وابسته به رضایت کسی نباشه قطعا هیچوقت پشیمونی هم در پی نخواهد داشت!

چه اهمیتی داره که بعدها بفهمی بهشتی نبوده، خدایی نبوده و اونهمه زیبایی هایی که ازش حرف زدن!

وقتی تمام اعمالت بخاطر دل خودت باشه هرگز پشیمون نمیشی و احساس خسران نمی کنی...

 

احساس خسران برای اونهاست که به طمع حوری و آبتنی تو جوی شیر و کاخهای الماس و طلا و نقره کار می کنن! 

از عجله می ترسم!

+ بعضیا انقدر از خودشون مطمئنن آدم میگه نکنه واقعا من دارم اشتباه می کنم!

- کی مثلا؟

+ همین دختره... انقدر مطمئن حرف میزنه من همه ش دنبال اینم که شاید اشتباهی کردم که به چشم خودم نمیاد...

- احمقی!

---------------------

یکی از ویژگی هام اینه که در مورد آدمها (اون ویژگی هاشون که از نظر خودم خوب و دوست داشتنی نیست!) دیر به نتیجه میرسم... میذارم قشنگ کارد به استخونم برسه بعد قاطعانه تصمیم بگیرم...

نمیدونم نقطه ضعف محسوب میشه یا نه... ولی دلیلش اینه که فکر میکنم آدمها تقریبا همیشه حق به جانبن! میترسم این ویژگی باعث بشه اشتباه کنم... عجله کنم یا قضاوت نادرست... البته معتقدم ما هرچقدر هم که تلاش کنیم باز هم ناخواسته مرتکب قضاوت میشیم ولی هدفم از این تعلل و صبر کردن اینه که ضریب خطا رو پایین بیارم!

اونایی که میشناسنم معتقدن که زیادی آدمهارو تحویل میگیرم... ساده تر بگم: میگن زیادی رو میدی بهشون!

من هدفم این نیست... هدفم شاید اینه که فرصت بدم واسه اینکه خودشون رو بهم بشناسونن و فرصت بدم به خودم که بهتر بشناسمشون!

از عجله می ترسم...

خانوم سبزی فروش...

گفت: طفلک این خانوم هر روز از صبح میاد می شینه اینجا تا اینوقت شب...

تو سرما...

...

..

.

سرها برگشت به سمت خانوم سبزی فروش...

همه آهی کشیدیم و بسمت مقصد به راه افتادیم...

 

تو ماشین گرم و نرممون نشسته بودیم...

...

.

+ آه کشیدن به درد کسی نمی خوره!

   کاش میشد کار بیشتری کرد...

   یا لااقل چیزی بیشتر از آه کشیدن به عقلمون می رسید!

عادت...

سرمو خلوت تر کردم واسه دو هفته ی آخر سال!

انقدر درگیر بودم این چند وقت که این یکی دو شب آخر نمیتونستم با خیال راحت لم بدم رو مبل و تلویزیون ببینم...

همه ش حس می کردم باید یه کاری کنم... یه کاری هست که باید انجام شه... نباید بیکار بشینم...

عین مرغ سرکنده اینور و اونور میرفتم!

تا ۱۲ شب!!!

 

چقدر زود هرچیزی نهادینه میشه تو وجودمون...

 

البته واسه ترک بعضی عادت ها باید از جون مایه گذاشت...

...

..

.

.

من زیر آوارم...

با خودم فکر می کردم این چندمین مورد بود تو این سال که عذرخواهی کرد...

امسال (بهتر بگم نیمه ی دوم سال!) پر بود از آدمهایی که ازم عذرخواهی کردن و تو دلم گفتم کینه ای نیست!

ولی چرا دیگه مثل قبل نشدم باهاشون؟ چرا نخواستم؟ چرا نگفتم حالا که مستقیم یا غیر مستقیم بهم فهموندی که متوجه اشتباهت شدی پس من هم مثل قبل میشم!

چرا نگفتم؟ 

چرا نخواستم؟

این به این معنیه که در موردشون با خودم کاملا کنار نیومدم؟ کاملا نبخشیدم؟ اشتباه فکر میکنم که کینه ای ندارم؟ سنگدلم؟ بی عاطفه شدم؟ بد شدم؟

اصلا این رفتار طبیعیه یا غیرطبیعی؟!

عادیه یا نه؟

حق منه که بعد از بخشیدن مسیرم رو تغییر بدم؟ یا آدمها محکومن به اینکه بعد دریافت عذرخواهی به روال قبل برگردن؟!!!

از جواب هیچکدوم مطمئن نیستم...

 

فقط یه چیزو خوب میدونم...

اینکه دیگه خسته شدم از رفتار آدمها...

خیلی خسته شدم و رها کردم...

...

..

.

.

حجم سنگین بی وفایی آدمها رو قلبم آوار شد...

تحملش برام سخت بود...

و در حال حاضر این رو حق مسلم خودم می دونم که در مورد ادامه ی روابطم به صلاحدید خودم عمل کنم!

شاید میخوام از ضربه های بعدی پیشگیری کنم...

 

 

احتمالا دلیلش همینه...

..

.

 

کاش هیچوقت خوابمون عمیق نباشه... کاش خواب نمونیم...

حس کردم تند تند نفس میکشه... احتمالا همین حس باعث شد بیدار شم... چشامو باز کردم و زل زدم به صورتش...

روش سمت من بود... واقعا داشت تند تند نفس میکشید...

حرف نمیزد ولی فهمیدم خواب بدی میبینه...

آهسته و جوری که نترسه دست کشیدم رو پیشونیش... رو گونه هاش... صداش زدم آروم... گفتم داری خواب میبینی... پاشو...

کم کم چشاشو باز کرد... دهنش باز مونده بود و به من نگاه میکرد...

 

آرامش کم کم می دوئید تو چشماش... تنفسش آرومتر شد ولی هنوز نگاهش نگران بود... احساس کردم تو چشماش اشکه...

بعد چند ثانیه انگار باورش شد که خواب بود... 

چشماشو بست و دوباره خوابش برد...

 

چشاشو که بست چشامو بستم...

یه قطره اشک افتاد رو بالش...

 

تحمل ناراحتیشو ندارم...

 

فکر می کنم بینهایت دوسش دارم...

گفت: احتمالا من م از این کار میام بیرون... انقدر دروغ دیدم که دیگه بدم اومد از همه چی...

 

 

+ اگه بدت نمیومد که من شک می کردم...

به تو نه...

به احساس دوست داشتنت... که تو دلمه...

..

.

 

حس غریب...

حس عجیبی دارم...

 

یه حس غریب...

شاید طرد شدن...

 

پذیرفته نشدن...

 

نمی دونم...

..

.

.

آدم!

اومد و بشکل مرموزی ایستاد کنارم...

آروم پرسید:

اگه یه پزشک بیاد خواستگاریت قبول میکنی؟

چشام به ظرفها بود و سعی می کردم با دقت بشورمشون...

 

چند ثانیه هم نگذشت...

گفتم: بستگی داره چجور آدمی باشه...