آخرین پست سال ۹۵
البته همه ش حراجی بود و خیلی اتفاقی پیدا شد ولی خلاصه اینکه به اندازه ی دوسال لباس خریدم واسه خودم... جبران این چند سالی که لباس نخریدم شد تقریبا!
هدیه های معصومه آماده شد ولی هنوز به دستش نرسیده!
یه چیزی شنیدم که دلسردم کرد واسه نحوه ی رسوندن هدیه ها به دستش...
من نمی فهمم این چه مسخره بازی ایه؟! وقتی یه لباس یا وسیله ای رو دست کسی میسپرن که برسونه به یه عده که نیاز دارن بهش، چطور ممکنه مغز اون آدم بهش این طور فرمان بده که میتونه از بین اونا چندتارو واسه خودش برداره؟؟؟!!!
دیشب وقتی شنیدم یکی از خانومایی که واقعا فکر میکردیم چقدددر مورد اعتماده یه همچین کاری انجام داده واقعا نزدیک بود شاخ دربیارم!
هنوز نمیتونم تو اون حال تصورش کنم که داره از بین اون لباسا واسه خودش لباس ورچین میکنه!
خیلی زشته به خدا... من اصلا درک نمی کنم این مساله رو...
یه بار م که یه خانوم دیگه یکی از کوله هارو داده بود به خواهرزاده ش که باهاش بازی کنه! خب بنده ی خدا اینو نسپردن بهت که بشه اسباب بازی خواهرزاده ت که! قرار بود برسونیش به یه سری آدم که انقدر دغدغه دارن که به اسباب بازی نمیرسن!
والا وسایل معصومه رو هم تاحالا (معمولا) میسپردیم به یه خانومی که میشناسدشون که بهش بده ولی با این اوصاف الآن دیگه کاملا اعتمادم بهش خدشه دار شده...
چون میزان اعتمادم به این خانوم به اندازه ی همون دونفر دیگه بود نه بیشتر!
دوست داشتم قبل تحویل سال برسه دستش ولی نشد تا الآن... کاش معجزه میشد و اتفاق می افتاد :( امسال بیشتر براش خررد کردم... حتی آجیل م گرفتم واسش و کادو کردم... تاکید کرده بودم که همه ش برسه دست خود خودش...
...
..
.
+ گفته بودم که میخوام شرایط رو تغییر بدم...
اولین گام رو با خرید لباس شروع کردم... دیگه حال همه داشت ازم بهم میخورد! :)))
یه بنده خدایی که کلا اعتقادی به خرج کردن نداره و همه چیز رو هم گرون میدونه دیروز داشت بهم میگفت خیلی خوشحالم که لباس خریدی! :)))))))))
تازه بهم م گفت که: خیلی لباسات بد شده بود! :))))
یعنی ریسه رفتم از خنده وسط خیابون... انصافا تابحال نشنیده بودم ازش این جمله رو! :)))
فعلا که برنامه م اینه که به لباس پوشیدنم برسم و به قول دوستان دوباره به دوران اوج خودم برگردم! :))
یه زمانی با اینکه لباس زیاد نداشتم ولی انقدر خوب میپوشیدم که کلی تیپم خاطرخواه داشت! دارم از جوونیام حرف میزنم البته! :))
یادمه بعد کنکور واسه تشکر رفته بودم پیش معلمم... فکر کنم واسه بچه شم یه هدیه گرفته بودم... رفت بچه شو صدا کنه گفت بیا فلانی اومده... همون که شالهای خوشگل خوشگل سرش می کرد!
یعنی تا این حد در اوج بودم من اون زمانها!
مصرف کره و شکلات رو هم باید کم کنم... نفهمیدم اصلا چی شد که چند ماهه اینارو زیاد می خورم!
کتاب خوندن رو باااید دوباره شروع کنم...
دور افتادم ازش... ناراحتم... آرامشم بود...
در خودم نمی بینم کلاس برم ولی یه آبرنگ می گیرم و واسه دل خودم کار میکنم... خیلی بهم آرامش میده... رهایی آبرنگ رو دوست دارم :)
خیلی م خوب میشد گشتنم و تفریحم بیشتر میشد ولی این رو هم در خودم نمی بینم واقعا! هرچند که خیلی غلطه و این بعد زندگیم اصلا به آدمای عادی شبیه نیست! ولی بهرحال شدیدا تنبلم تو این زمینه و زمینه های مشابهش! و خودم هم خوب میدونم که از خیلی چیزا عقب افتادم بخاطرش! :/
کلا خیلی اتفاق های خوب میتونه بیفته ولی واقعا در شرایطی نیستم که یهو چندتا هندونه باهم بردارم... همینکه خرید کردم خودش خیلی هندونه ی بزرگی بود! :))))
گفته بودم از این حال درمیام...
امان از این تنبلی ولی قول میدم یه کوچولو تلاشمو بکنم* :)
+ با امسال هم بعنوان سال بدون سرماخوردگی خداحافظی میکنیم...
خیلی تلاش کردم رکوردم حفظ بشه و اگه امشب هم دووم بیارم عالیه البته الآن باید برم لباس مناسب تنم کنم چون دارم احساس سرما میکنم!
برای همه آرزوی سال خوبی رو دارم...
هرچند که خوبی ها رو معمولا خود ما می سازیم ولی بهرحال امیدوارم تلاشمون رو بکنیم که سال خوبی رو بسازیم... هم برای خودمون و هم برای بقیه*
فعلا خدانگهدارتون تا سال ۱۳۹۶ :)