بذار دوست داشته باشم! :)

انصافا یه کم مرام داشته باشیم! 

وقتی میبینیم یکی دوسمون داره چرا اذیتش می کنیم؟! 

.

.

.

به شخصه بارها و بارها با خودم گفتم: "تقصیر خودته که انقدر تحویلش میگیری! تحویلش نگیر آدم شه! "

ولی باز بارها و بارها با خودم فکر کردم: "خب اگه دو روز دیگه بیفتم بمیرم تو دلم میمونه اینهمه تایمی که میشد بلند بلند دوسش داشته باشم و حرومش کردم! "

و باز با دل تنگ بهش گفتم: "چهار روز دیگه افتادم مردم میشینی غصه میخوری که چرا انقدر اذیتم کردی! لااقل میتونی مثل آدم بذاری یکی ابراز علاقه کنه بهت... ابراز علاقه ی خودت بخوره تو سرت!!!"

ادامه نوشته

کمال طلب خطرناک!

همینجوری که قدم میزدم یادم افتاد روزی رو که بهم گفت دوست داشت میشد باهم ازدواج کنیم! و بعد به این فکر کردم این جمله قطعا یه چراغ سبز غیر مستقیم بود برای دونستن احساس من! و بعد با خودم فکر کردم قطعا اگه چراغ سبزی از طرف من میدید به هر قیمتی که بود این کارو می کرد! و بخاطر انجام این کار هر گندی هم که لازم بود، میزد!

بعد با خودم فکر کردم اصلا چرا این احساسو داشت؟!

چون فکر می کرد یا احساس می کرد من بهترینم!

بعد با خودم فکر کردم اگه رفته رفته بیشتر و بیشتر ضعفهام رو میدید و براش ملموس میشد، چه اتفاقی میفتاد؟!

خب دیگه احساسش این نبود که من بهترینم! و طبیعتا بودن در کنار من دیگه براش رویایی و جذاب نبود! بعد به احتمال زیاد دنبال یک بهترین دیگه میگشت و باز این داستان با بهترینهای بعدی همچنان ادامه داشت!

ادامه نوشته

دل تنگ...

گاهی وقتا دلم میخواد تا در خونه رو باز می کنم کلی کامنت بریزه رو سر و صورتم...

.

.

.

معمولا روزی چند بار به این خونه سر می زنم...

و معمولا هر شب حتما...

.

.

.

عروس غم...

دیروز بهش پیام دادم:

+ اگه واسه عروسی کاری داری که ازم بر میاد بگو... سرم خلوت شده... هر کاری باشه می تونم انجام بدم...

تشکر کرد...

.

.

امروز پیام داد:

- فردا غروب بیام پیشت؟ کلافه م یه کم...

 

پ.ن: دیگه حتما شما م میدونین هرچه به ته این شمارش معکوس نزدیک میشیم احتمالا قراره هر روز حال بدتری رو شاهد باشم! فقط چند روز به روز عروسیشون مونده و عین ماتم زده هاست!

پ.ن۲: من عذاب وجدان دارم... چون میدونم تهش چی میشه... ولی نمیتونم کاری کنم... هر کاری کردم باهام همکاری نکرد... واقعا چه کاری میشه کرد؟ وقتی خودش هیچ قدمی بر نمی داره؟؟؟

ادامه نوشته

خوشحالانه ای دیگر...

گردنبند قشنگم بعد حدود یک ماه همین الآن رسید...

نمیدونین چقدر انرژی داره...

فوق العاده ست و طرحش منو مییییبره اون دور دورا!

اصیل، ظریف و عارفانه...

بنظرم باید اسم این طرح رو میذاشتن: "سرگشتگی"

 

پ.ن: در حالیکه از ذوق داشتم می مردم و با چشمهایی مشتاق به بسته ی توی دستم نگاه می کردم، به آقای پستچی گفتم: "چه سیستمیه این پست داره آخه... قلمتون کو پس؟! من اینجوری با انگشت که نمیتونم قشنگ رو این صفحه ی موبایلتون امضا کنم... نقطه ی امضام جا می مونه!"

 

غش کرد از خنده!

.

.

.

کار امروز را به فردا مینداز!

بعد بیش از ۱۰، ۱۲ سال، اواخر بهمن ماه یا اوایل اسفند ماه خیلی اتفاقی دیدمش! با یه دماغ چسبکاری شده و گچ گرفته از در کتابفروشی میومد بیرون! در حالیکه یه پسر بچه ی حدودا ۹ ساله از زیر دست و پاش میدوئید بیرون...

یه لحظه نگاهم بهش افتاد... اصلا نمیدونم چطور شناختمش! با دهن نیمه باز وایسادم و اسمشو صدا زدم... منو شناخت ولی اسممو یادش نبود... با ناباوری نگاهش می کردم... فهمیدم پسرک بچه شه! خب ما اونوقتا دانش آموز بودیم و مجرد! بعدتر فهمیدم دوتا م بچه داره! 

همون لحظه یه میس کال انداختم که مبادا دوباره گمش کنم... خیلی خوشحال بودم... دختر پاک و روراستی بود و همیشه دوسش داشتم... ترمهایی که همکلاس بودیم بعد کلاس زبان باهم برمیگشتیم خونه... و فهمیدم حالا خودش مدرس زبان انگلیسیه! :)

با همه ی این ذوق و شوق ها به جهت تنبل بازی و عادت زشت به تعویق انداختن کارها شماره شو اون روز سیو نکردم و الآن حدود ۴۰ دقیقه ست که دارم لیست تماسهارو چک می کنم و سعی می کنم تاریخ دقیق ملاقاتمون رو به خاطر بیارم! و نمیدونین بخاطرش مجبور شدم چه لیستهای دیگه ای رو چک کنم! تا الآن سه تا شماره رو با عنوان "احتمالی۱"، "احتمالی ۲" و ... سیو کردم که غروب بررسیشون کنم... البته با یکی، دوتا تماس گرفتم... اولی گفت اشتباست! دومی هم جواب نداد! چک کردن عکس پروفایل تلگرام هم کمک خاصی نکرد! غیر از یه مورد که الآن دارم عکسهارو میبینم و متن روی عکسها ممکنه به شخصیتش نزدیک باشه... ولی شاید نباشه! میترسم با این دوتا شماره تماس بگیرم و بازم نباشه! و این یعنی دوباره گمش می کنم...

ادامه نوشته

گیاهخواری در  انظار عمومی!

فکر کنم این سومین مجلس عروسی بود که بعد گیاهخوار شدنم رفتم... دوتای اولی هم حواشی جالبی داشت که فرصت نشد بگم!

وقت شام دیس های پر و پیمون ماهیچه، مرغ و آلو و کباب رو دادم دست مهمونهای بغلی و گفتم:

+ اینا پیش شما باشه که راحتتر بتونین بردارین... من نیازی ندارم...

- اصلا؟!

+ نه... من گیاهخوارم... 

ادامه نوشته

کم و کیف!

با خودم فکر می کردم اینکه من فقط یک نفرو داشته باشم که تولدمو بهم تبریک بگه غم انگیزه؟!

.

.

.

خیر!

 

قطعا کیفیت مهم تر از کمیته!

و من به همین دلخوشم!

شاید!

آدمها برای گیاهخوار شدن بیش از هرچیز به کمی مهربانی نیاز دارند!

 

کمی بیش از حد نیاز!

.

.

.

در راستای پست قبل نه! پست قبلترش هم نه! پست قبل تر ترش!

امروز اسمشو گوگل کردم و عکسهاش بالا اومد! خوشحال شدن! 

راست میگفت... واقعا دانشمنده! حتی عکس مدارکش هم بود!

 

پ.ن: گفتم: ببین! راست گفت... دیدی اینجور آدما شاخ و دم ندارن؟ دیدی غیر ممکن نیست؟

گفت: آره! حالا یه چیز دیگه عجیب و باورنکردنی شد! اینکه با این جوونا چه میکنن که اینطور دست میکشن از همه چی! 

تحول!

صبح مسیج داد: 

- میتونی اون برنامه ی خامگیاهخواری رو بهم بدی؟

+ برنامه ای که برای من نوشتو؟

- آره...

+ باهات تماس میگیرم بهت توضیح میدم...

تو مسیر باهاش تماس گرفتم و براش مفصل توضیح دادم که باید برنامه ی مطابق با نیازها و شرایط بدنش رو بگیره وگرنه ممکنه براش مشکل بوجود بیاد و جدا از اون مشاور قدغن کرده که برنامه ش رو به کس دیگه ای بدم...

 

ایشون کسی بود که روزهای اول شروع خامخواریم وقتی متوجه داستان شد شدیدا منو نقد کرد و تحت فشار گذاشت که رژیمم رو بشکنم! و حالا حدود یک ماهه که هر روز بیشتر از قبل به این مسیر علاقه مند میشه!

من کنایه های اون روزهارو یادمه ولی بنظر شما من آدمی هستم که این چیزهارو به رخش بکشم؟! 

ادامه نوشته

پدربزرگ...

روبه روم ایستاده بود و حرف میزد...

چشمام میدیدش و گوشهام نمیشنید...

چشمام سفیدی موهاشو میدید... گوشهام هیچی نمیشنید...

چشمام چروک روی صورتشو میدید و گوشهام هیچی نمیشنید...

چشمام چشمای ریز و پژمرده شو میدید و گوشهام هیچی نمیشنید...

.

.

.

اون حرف میزد و من بغض کردم...

لبام لرزید و چشام پر شد... قلبم تند زد و ..............

 

نمیدونم امشب برای چندمین بار از خدا خواستم هیچوقت جای خالیشونو نبینم...

 

پ.ن: چرا اصلا این فکرها به ذهنم خطور میکنه؟

این از کدوم ضعف شخصیتم نشات میگیره؟!

ادامه نوشته

در راستای پست قبل!

از در که اومدیم بیرون چند قدمی دور شدیم که گفت: چی یه ریز بافت واسه خودش؟! من که باور نکردم حرفاشو... 

گفتم: آدمهای این مدلی که شاخ و دم ندارن! همینایی ن که خیلی وقتا ممکنه از کنارمون رد بشن... مثل اینهمه آدم عادی! غیر ممکن نیست که این آدم هم در چنین سطحی باشه ولی ما راحت باور نمی کنیم... چون دروغهای بزرگی شنیدیم...

..

.

امروز عکسهای پروفایلشو بهش نشون دادم... چند لحظه تو شوک بود که چطور ممکنه آدمی در چنین سطحی انقدر بی شیله پیله و خودمونی با دو تا غریبه رفتار کرده باشه...

ادامه نوشته

نمیدونم چه عنوانی بذارم که بیانگر عمق احساسم باشه...

دیروز غروب با یه نفر دیگه از لیست ۲۰ نفره م تماس گرفتم... یه پسر جوون... شاید چهار، ۵ سالی از من بزرگتر... فقط یک بار، یکی دو ماه پیش جایی دیدمش و چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و شماره شو بهم داده بود که اگه خواستم ازش کمک بگیرم تو کارم... بنظرم از این آدمایی اومد که اهل کمکه و داوطلبه تو این راه! بهرحال دیروز با جوابش گره رو باز شده فرض کردم! (البته احتمالا فردا قطعی میشه! یا باز میشه یا مجبور میشم دنبال راه دیگه ای بگردم!)... فکر کنم حدود نیم ساعت یک ریز داشت توضیح میداد و حرف میزد... وسط حرفاش فهمیدم متاهله و نفهمیدم چی شد (چون خیلی تند حرف میزنه) که گفت من همون قبل ازدواج به خانومم گفتم که خوشم نمیاد با یه دختر حرف میزنم بهم گیر بده و شک کنه و ...

گفت من دوست دارم کمکت کنم... بهش گفتم من یه صداقتی تو شما دیدم که الآن جرئت کردم تماس بگیرم وگرنه من براحتی با کسی وارد رابطه نمیشم... گفت: "من باورت دارم خواهرم! اونقدر آدم دیدم که وقتی کسی رو میبینم بفهمم چجور آدمیه... شما رو م دقیقا یادمه... پیش احسان وایساده بودی اون روز... آره؟" "بله... دقیقا"

گفت:

- تا ۸ و نیم، ۹ سر کارم... کسی م نیست... تنهام... امروز و فردا رو برنامه ریزی می کنم واسه از شنبه که کار رسما شروع میشه... بیا پیشم باهم بیشتر حرف بزنیم...

خب طبیعتا من شناخت چندانی از این آدم ندارم، بهونه ای آوردم و موکول کردم به امروز... که تنها نرم!

یه ساعت بعد پیغام داد:

- هرچی تلاش کردم چهرت رو بخاطر نیاوردم

ایشالا خدمت میرسم... احتمالا یادتون میاد!

امروز ظهر پیغام داد که:

- من بعد از ظهر هستم... دوست داشتی بیا...

چشم... باهاتون هماهنگ می کنم...

- رسیدم پیام میدم

دو ساعت بعد پیغام داد:

- من دارم راه میفتم

(و من این پیغام رو ندیدم!)

۵ دقیقه ی بعد با یه شماره ی ناشناس تماس گرفت!

طبیعتا تو شلوغ پلوغی فضا نشناختم اول... عذرخواهی کرد و گفت اون شماره ی کاریمه این شماره ی شخصیمه! در ادامه گفت که داره حرکت میکنه سمت محل کارش و اگه دوست دارم بیاد دنبالم! گفت داره بارون میگیره اذیت میشی... سخت میشه برات... میخوای بیام دنبالت؟

گفتم مهمون دارم و الآن نمیتونم برم! 

مهمونها رفتن و من هم شال و کلاه کردم که برم! ولی نه تنها!

تماس گرفتم و گفتم من حدود ساعت ۶ میرسم.. البته تنها نیستم.. یه نفر همرامه که چون از قبل تعریفتونو پیشش کردم هم دوست داره خودتونو ببینه و هم اینکه قبلا تو حیطه ی فعالیت شما کار می کرد... دوست داره فضای کارتونو ببینه...

جمله م تموم نشده بود که با آرامش گفن با هرکی راحتی و دوست داری بیا اشکالی نداره...

وقتی رسیدیم دم در ایستاده بود... همونقدر خوش اخلاق و خوش رو...

ازمون پذیرایی کرد و باز کلی حرف زد... اوله حرفاش به بغلدستیم گفت که " گله! گل" منظورش من بودم! حتی وقت خداحافظی به بغلدستیم گفت مراقب این خواهر کوچیکه ی ما باشین... هواشو داشته باشین" و همزمان با مهربونی نگاهم میکرد و لبخند میزد...

گفت نخبه ست... کارمند وزارت دفاع بوده و از بس اذیت شد بیخیال کارش شد... از گیر و گور نظام گفت و سیستم درب و داغونشون! گفت بخاطر فلان اختراعش از شرکت BMW دعوت به کار شد و بخاطر خانواده ش نشد که بمونه... گفت پول تنها ارضاش نمی کنه و دنبال آرامشه... گفت اسمش با فلان کد تو لیست دانشمندهای دنیا ثبت شده و ... گفت بعد بازگشت از مسابقات بین المللی احمدی نژاد بهش دست داد و چنان انگشتشو فشار داد که تو دلش بهش گفت: "مگه وحشی هستی؟!" از اختراعات، مدارک و گواهینامه های بین المللی ش گفت و ..........

 

راستش با اینکه چند تا عکس ازش دیدم که تو مصاحبه ی تلویزیونی بود و چندتا م تو آلمان با تشکیلات خاص و ته دلم حس می کنم که اون صداقتی که دیدم واقعیه، ولی تو چند سال اخیر چنان چاخانهایی دیدم و شنیدم که نمیتونم قاطعانه بگم باورش دارم! چاخانهایی در همین حد مفصل و عجیب!

و من تا یه سال پیش اینجوری نبودم... اگه الآن یه سال پیش بود احتمالا من تمام جملاتش رو از عمق وجودم باور می کردم...

ولی الآن حتی مطمئن نیستم که واقعا دلیل اینهمه محبت صرفا حس انسان دوستی باشه... راستش خجالت میکشم که ناخودآگاه حس ترس اومد سراغم و با هر پیغامی که داد تو دلم گفتم:

"وای خدا! نکنه تو م ناتو از آب دربیای!"

" وای خدا! من اصلا دوست ندارم اینم خالی بند و حقه باز از آب در بیاد"

" نکنه واقعا خبری از صداقت نیست!"

" نکنه منظور بدی داره"

" من که زیاد باهاش صمیمی نشدم چرا اینجوری میکنه پس!"

 

من با همه ی این ترسها که داشتم کوچکترین برخورد غیر محترمانه و تندی با این آقا نداشتم و بنظرم اشتباه هم نکردم... این مساله فقط از یک چیز نشئت میگیره:

"ترس از قضاوت"

و صد البته شرمندگی و عذاب وجدان بعدش...

 

الآنم راستش ته دلم حس می کنم ذاتا آدم مهربونیه ولی اون ترسی که ریشه کرده تو جونم، نمیذاره از اینهمه مهربونی با خیال راحت لذت ببرم...

 

ادامه نوشته

با باج یا بی باج؟!

یکیشون (از بین اون ۲۰ نفر!) گفت یه سریام هستن که کارتو راه میندازن...

فقط حدود دوبرابر میگیرن که تضمینی ردیفش کنن... در واقع اون وسطا به یه سری باج میدن که کار راه بیفته!

بازم اگه سخت باشه، یه سری دیگه هستن که اونا نسبت به قبلیا حدود ۸۰۰ تومن اضافه تر میگیرن که کارو انجام بدن!!!

 

 

+ یعنی جوری همه مون باج دادن و باج گرفتن رو پذیرفتیم که رسما یکی از مشاغل میتونه محسوب بشه!

+ ای ایران! 

چنین گل و بلبل چرایی؟!

.

.

بالاتر از سیاهی...

از دیروز ظهر یه گره ی جدید افتاد تو کارم...

اونقدر برام غیر منتظره بود که عملا فلجم کرد! طوری که بنظرم بیشتر دارم زمانم رو تو شوک سپری می کنم! تا چاره اندیشی!

ولی با خودم فکر کردم مگه این اولین باره که گره میبینم؟! من قبلا ندیدم؟ مگه قبلی ها باز نشدن؟! مگه بهرحال بازشون نکردم؟! مگه آسمون به زمین اومد؟!

همین فکر بهم آرامش داد...

بخاطر همین ترجیح دادم جای زانوی غم بغل کردن به فکر راه حلی باشم که زودتر بتونم برنامه هامو عملی کنم...

اومدم کانتکت های موبایلم رو چک کردم و یه لیست از اسامی که حدس زدم شاید بتونن تو حل مشکلم کمکم کنن تهیه کردم...

حدود ۲۰ نفر شدن!

 

بنظرتون از بین این افراد کسی میتونه بهم کمک کنه؟

closer than you think

همین الآن جواب بلندبالایی به یکی از کامنتها دادم و مفصل براش از شروع خامخواری گفتم... البته هنوز سر اون قولم موندم و دیگه تا کسی نخواد و انگیزه ای در وجودش نبینم هیچ تبلیغ و توضیحی براش نمیگم از گیاهخواری و این مسائل...

بهرحال...  به این فکر کردم که خودم برای شروع چقدر سردر گم و مضطرب بودم... درست عین پرنده ای که برای پیدا کردن راه فرار خودشو میکوبه به قفس...

حرفی که به مشاور گفتمو خوب یادمه:

"راستش کسی دور و برم نیست که ازش سوال بپرسم و کمک بگیرم... این راه برام روشن نیست... یعنی نمیدونم تهش چه شکلیه و اصلا چه پروسه ای رو باید طی کنم"

همیشه در خیلی از زمینه ها (کار، تحصیل و ...) تنها و بدون راهنما بودم...

نمیدونم! شایدم انقدر حضور اون راهنما صمیمی بوده که حتی متوجهش هم نشدم...

ما آدمها گاهی نزدیکترینهارو هم نمیبینیم...

.

.

.

م ه ر

همینجوری که سبیلاشو با دوتا انگشت مرتب میکرد، با یه لبخند مرموز پرسید:

- تو این مدت که گیاهخوار شدی فکر میکنی چه تغییراتی کردی؟

+ جسمی؟

- نه... روحی...

+ فکر می کنم مهربون تر شدم...

- مهربونتر؟! تو که مهربون بودی... مهربون در مهربون شدی پس... مهربونی زیادم خوب نیستا... خطرناکه...

.

.

.

ادامه نوشته

با شاخهایی یک سانتی!

من در شگفتم!

از مادربزرگی که امشب میگفت: "من م اگه بدونم باید به جاش چی بخورم دوست دارم دیگه اینارو نخورم!" 

در حالی که با چشم و ابرو به لاشه های سرخ شده ی مرغ توی قابلمه اشاره می کرد!

ادامه نوشته

بهداشت چیست؟!

دیشب به اتفاق رفتیم و بیزنس جدیدشو دیدیم!

سالن فوق العاده تمیز و شیک بود... بعد رسیدیم به پشت صحنه... بنظرم تا حدی کثیف و خیلی بهم ریخته اومد!

- دیروز از بهداشت اومدن بازدید! کیف کردن! گفتن چقدر تمیزه اینجا...

+ یا خدا! به اینجا گفتن تمیز؟! 

- آره بابا... خیلی خوششون اومد! ببین جاهای دیگه چقدر کثیفه!

+ چرا سر روغن بازه؟! از دیروز که تعطیل کردین همینجوری سر باز افتاده رو زمین؟! چیپس چرا سرباز رو میزه؟! اینارو میدین به خورد ملت؟!

- حالا کم کم ردیف می کنم همه چی رو... همین چند روزی که اومدمم کلی بهشون گیر دادم... الآن فهمیدن که باید حواسشونو جمع کنن! دیروز یکی قابلمه رو رو زمین گذاشته بود بعد همونجوری گذاشت تو یخچال کلی دعواش کردم... 

در حالیکه داشتم بالا میاوردم به بغلدستیم گفتم:

+ دیگه همون قدری م که غذای آماده میخوردم احتمالا نمیتونم بخورم!

 

پ.ن: از همه ی بخشها حال بهم زن تر برام دیدن لاشه ی انباشته شده ی گاو و مرغ و ماهی تو یخچالهای بزرگشون بود! جدیدا تحمل بوی لاشه ها برام غیر قابل تحمل داره میشه... بیشتر از قبل!

مخالف دیروز... موافق فردا!

دفعه ی قبل که همدیگه رو میدیدیم در جبهه ی انتقاد بود!

شاکی بود که زیادی لاغر شدی و این گیاهخواری دیگه چه داستانیه و مثل آدمهای دیگه زندگی کنین و فلان!

 

پریشب که دوباره میدیدمشون از همسرش پرسیدم:

+ چه میکنی با گیاهخواری؟! راضی هستی؟

_ خیلی!

با چشم و ابرو اشاره کردم به همسرش!

+ نظرش چیه؟ جبهه ش تغییری نکرده؟

_ چرا؟! یوقتایی بهم یادآوری میکنه که میوه بخورم و خودش م همراهیم میکنه... یه وقتایی م میشنوم به بچه میگه خوبه ما م مثل مامانت کم کم این سبک غذا خوردنو شروع کنیما!

در حالی که با دست شاخهای روی سرمو چک می کردم گفتم:

+ تا این حد؟!!! چه جالب...

 

و همزمان میشنیدم که آروم به بغلدستیش میگفت: " واقعا بهتره... کار خوبی می کنن... خیلی جالبه... واقعا باید یه تغییراتی ایجاد کنیم تو سبک زندگیمون"

توهم شیرین!

من عاشق بودم...

 

تمام اون ساعتها که گریه می کردم...

تمام اون روزها که بی قرار بودم...

تمام شبهایی که بی خواب شدم و با مشت به سرم می کوبیدم؛

که شاید درد دست برداره ازش!

 

تمام اون ساعتها من عاشق بودم...

 

 

عاشق یک سایه!

در راستای پست " خلا " / دو فروردین ۹۷!

دوستی در مورد توصیه های خانوم مشاور در مورد "دوست" ازم سوال کردن...

گفتم پست بذارم و همینجا جواب بدم... مطمئنم دغدغه ی خیلی هاست...

گفت این ایراده که من دوستی ندارم...

گفت هر آدمی میتونه بدرد آدم بخوره! گفت تو با "دوست" داشتن و ارتباط با آدمها میتونی تو عقلهاشون شریک شی و از نظراتشون استفاده کنی...

برادر خودشو مثال زد که با همه ی فامیل و هر کی که میشناسه رفت و آمد میکنه... حتی با اونایی که ازشون خوشش نمیاد... گفت مشکل از کمال طلبی منه و نباید انتظار خیلی خوب بودن و خیلی کامل بودن از کسی داشته باشم... گفت با آدمها دوست شو و به اندازه ی ظرفیتشون بهشون نزدیک شو... زیاد محافظه کار نباش و بذار روی واقعیشونو بهت نشون بدن... اگه زیادی سیاست مدار باشی اونا م سیاسن پیشه می کنن و تو نمیتوتی بفهمی شخصیت واقعی اونا چیه! یه جاهایی بذار خودشونو لو بدن!

ادامه نوشته

همه شب در این امیدم......

چند روزه به این فکر می کنم که چی شد که دوباره رابطه مون بهم ریخت...

.

.

.

رفتارش آزارم میده...

هم رفتارش با خودم هم رفتارش با بقیه...

 

نمیدونم... شاید بخاطر بهم ریختن وضعیت اقتصادیش باشه...

ادامه نوشته

آی ام ا بلک بورد!

از اهداف امسالم پیشرفت در زمینه ی زبان انگلیسی است! و درواقع برگشتن به آغوش زبان انگلیسی...

.

.

.

یه کتاب آموزشی و تمرینی خیلی باحال پیدا کردم با قیمت عالی...

امروز میرم میخرمش و شروع می کنم به خودندن و حل کردن...

اول مقدماتی بعد اینترمیدیت و بعد هم پیشرفته شو میگیرم...

یه جور خیلی لذت بخشیه... اصلا نمیدونم چطور بگم چه تم و سبک باحالی داره این دلبر قشنگ...

مطالعه ی این کتاب در واقع از زیر شاخه های اون هدفمه! چون شاخه های دیگه ای هم داره :)

بی بهونه! (در راستای پست قبل!)

اینم بگم که بنظر من تو هر کسب و کاری میتونیم با خدمات یا تولیداتمون به نحوی خودمونو خاص کنیم... مثل همین اتوبوس که با عملکردشون منو راغب کردن که شماره ی موبایل راننده رو سیو کنم و حتما دفعه ی بعد اگه بشه دوست دارم بازم مسافر خودشون باشم... باید یاد بگیریم هر کاری که انجام میدیم یه جوری خودمونو خاص و ویژه کنیم... کسب و کار خیلی اصول داره که اگه دنبال موفقیت و پول هستیم، باید یاد بگیریم... من رفتم دنبالش که یاد بگیرم... شما م برید دنبالش... تو گوگل واژه ی مالی، مدیریت مالی یا هوش مالی رو سرچ کنید و حداقل از برخی آموزشهای رایگان استفاده کنید... هرچند که بنظرم اگه اهل عمل باشیم خیلی زود هزینه های آموزشمون رو هم میتونیم در بیاریم! اینم بگم که بنظرم هرچقدر که بلد باشیم بازم کمه! پس با جمله های "خودم بلدم" و "خودم میدونم" سر خودمون کلاه نذاریم و خودمونو عقب نندازیم...

ادامه نوشته

تمایز!

به محض ورود تمیزی و امکانات نظرمو جلب کرد...

یه ساعتی که گذشت، اومد جلو و پرسید: "به وای فای وصلین؟"

+ وای فای؟! نه! رمزشو میگین لطفا؟

همینجور که رمزو وارد می کردم سرمو بلند کردم و با لبخند گفتم: "چه اتوبوس خوبی دارین! همه چی عالی!" دستشو گذاشت رو سینه ش و با لبخند تشکر کرد...

ادامه نوشته

رشد...

بنظر میرسه آدمها هرچقدر بزرگتر میشن، هم اشتباهاتشون رو بیشتر میبینن و هم بیشتر میپذیرن!

رسالت شخصی...

امروز صبح یا شایدم دیروز غروب بود! یهو فهمیدم که چرا حال من با وبلاگنویسی بهتر میشه!

 

"رسالت"!

در واقع رسالت شخصی...

نوشتن تو این وبلاگ تا حد زیادی با رسالت شخصی من همسو و منطبقه... بخاطر همین نوشتن تو این صفحه منو بلحاظ روانی تخلیه میکنه...

درواقع من ندونسته تکنیک رسالت رو روی خودم اجرا کردم و اینجوری میشه که حالم بهتر میشه...

 

+ اگه میخواین اطلاعات بیشتری در این مورد کسب کنید، "تکنیک رسالت" یا "رسالت شخصی" رو گوگل کنید*

عادتها...

صبح یه فایل آموزشی رو گوش میدادم... در مورد ترک عادات بد میگفت...

در واقع در مورد تاثیر مثبت و مهم ترک عادتهای شخصی منفی در رسیدن به موفقیت و افزایش اعتماد به نفس...

 

+ به این فکر کردم که ۹۶ برای من با ترک خیلی از عادتها همراه بود...

چندتاشو میگم...

کم تحرکی، چای، غذای پخته، گوشت، میوه نخوردن(!) و ...

و چقدر احساس رضایت و سبکی دارم... چقدر دوست دارم این روند ادامه دار باشه... قوی تر از سال قبل...

چشام شور نباشه یوقت! :))

+ راستی تندخوانی رو از امروز استارت زدم*