دیروز غروب با یه نفر دیگه از لیست ۲۰ نفره م تماس گرفتم... یه پسر جوون... شاید چهار، ۵ سالی از من بزرگتر... فقط یک بار، یکی دو ماه پیش جایی دیدمش و چند دقیقه ای باهم حرف زدیم و شماره شو بهم داده بود که اگه خواستم ازش کمک بگیرم تو کارم... بنظرم از این آدمایی اومد که اهل کمکه و داوطلبه تو این راه! بهرحال دیروز با جوابش گره رو باز شده فرض کردم! (البته احتمالا فردا قطعی میشه! یا باز میشه یا مجبور میشم دنبال راه دیگه ای بگردم!)... فکر کنم حدود نیم ساعت یک ریز داشت توضیح میداد و حرف میزد... وسط حرفاش فهمیدم متاهله و نفهمیدم چی شد (چون خیلی تند حرف میزنه) که گفت من همون قبل ازدواج به خانومم گفتم که خوشم نمیاد با یه دختر حرف میزنم بهم گیر بده و شک کنه و ...
گفت من دوست دارم کمکت کنم... بهش گفتم من یه صداقتی تو شما دیدم که الآن جرئت کردم تماس بگیرم وگرنه من براحتی با کسی وارد رابطه نمیشم... گفت: "من باورت دارم خواهرم! اونقدر آدم دیدم که وقتی کسی رو میبینم بفهمم چجور آدمیه... شما رو م دقیقا یادمه... پیش احسان وایساده بودی اون روز... آره؟" "بله... دقیقا"
گفت:
- تا ۸ و نیم، ۹ سر کارم... کسی م نیست... تنهام... امروز و فردا رو برنامه ریزی می کنم واسه از شنبه که کار رسما شروع میشه... بیا پیشم باهم بیشتر حرف بزنیم...
خب طبیعتا من شناخت چندانی از این آدم ندارم، بهونه ای آوردم و موکول کردم به امروز... که تنها نرم!
یه ساعت بعد پیغام داد:
- هرچی تلاش کردم چهرت رو بخاطر نیاوردم
ایشالا خدمت میرسم... احتمالا یادتون میاد!
امروز ظهر پیغام داد که:
- من بعد از ظهر هستم... دوست داشتی بیا...
چشم... باهاتون هماهنگ می کنم...
- رسیدم پیام میدم
دو ساعت بعد پیغام داد:
- من دارم راه میفتم
(و من این پیغام رو ندیدم!)
۵ دقیقه ی بعد با یه شماره ی ناشناس تماس گرفت!
طبیعتا تو شلوغ پلوغی فضا نشناختم اول... عذرخواهی کرد و گفت اون شماره ی کاریمه این شماره ی شخصیمه! در ادامه گفت که داره حرکت میکنه سمت محل کارش و اگه دوست دارم بیاد دنبالم! گفت داره بارون میگیره اذیت میشی... سخت میشه برات... میخوای بیام دنبالت؟
گفتم مهمون دارم و الآن نمیتونم برم!
مهمونها رفتن و من هم شال و کلاه کردم که برم! ولی نه تنها!
تماس گرفتم و گفتم من حدود ساعت ۶ میرسم.. البته تنها نیستم.. یه نفر همرامه که چون از قبل تعریفتونو پیشش کردم هم دوست داره خودتونو ببینه و هم اینکه قبلا تو حیطه ی فعالیت شما کار می کرد... دوست داره فضای کارتونو ببینه...
جمله م تموم نشده بود که با آرامش گفن با هرکی راحتی و دوست داری بیا اشکالی نداره...
وقتی رسیدیم دم در ایستاده بود... همونقدر خوش اخلاق و خوش رو...
ازمون پذیرایی کرد و باز کلی حرف زد... اوله حرفاش به بغلدستیم گفت که " گله! گل" منظورش من بودم! حتی وقت خداحافظی به بغلدستیم گفت مراقب این خواهر کوچیکه ی ما باشین... هواشو داشته باشین" و همزمان با مهربونی نگاهم میکرد و لبخند میزد...
گفت نخبه ست... کارمند وزارت دفاع بوده و از بس اذیت شد بیخیال کارش شد... از گیر و گور نظام گفت و سیستم درب و داغونشون! گفت بخاطر فلان اختراعش از شرکت BMW دعوت به کار شد و بخاطر خانواده ش نشد که بمونه... گفت پول تنها ارضاش نمی کنه و دنبال آرامشه... گفت اسمش با فلان کد تو لیست دانشمندهای دنیا ثبت شده و ... گفت بعد بازگشت از مسابقات بین المللی احمدی نژاد بهش دست داد و چنان انگشتشو فشار داد که تو دلش بهش گفت: "مگه وحشی هستی؟!" از اختراعات، مدارک و گواهینامه های بین المللی ش گفت و ..........
راستش با اینکه چند تا عکس ازش دیدم که تو مصاحبه ی تلویزیونی بود و چندتا م تو آلمان با تشکیلات خاص و ته دلم حس می کنم که اون صداقتی که دیدم واقعیه، ولی تو چند سال اخیر چنان چاخانهایی دیدم و شنیدم که نمیتونم قاطعانه بگم باورش دارم! چاخانهایی در همین حد مفصل و عجیب!
و من تا یه سال پیش اینجوری نبودم... اگه الآن یه سال پیش بود احتمالا من تمام جملاتش رو از عمق وجودم باور می کردم...
ولی الآن حتی مطمئن نیستم که واقعا دلیل اینهمه محبت صرفا حس انسان دوستی باشه... راستش خجالت میکشم که ناخودآگاه حس ترس اومد سراغم و با هر پیغامی که داد تو دلم گفتم:
"وای خدا! نکنه تو م ناتو از آب دربیای!"
" وای خدا! من اصلا دوست ندارم اینم خالی بند و حقه باز از آب در بیاد"
" نکنه واقعا خبری از صداقت نیست!"
" نکنه منظور بدی داره"
" من که زیاد باهاش صمیمی نشدم چرا اینجوری میکنه پس!"
من با همه ی این ترسها که داشتم کوچکترین برخورد غیر محترمانه و تندی با این آقا نداشتم و بنظرم اشتباه هم نکردم... این مساله فقط از یک چیز نشئت میگیره:
"ترس از قضاوت"
و صد البته شرمندگی و عذاب وجدان بعدش...
الآنم راستش ته دلم حس می کنم ذاتا آدم مهربونیه ولی اون ترسی که ریشه کرده تو جونم، نمیذاره از اینهمه مهربونی با خیال راحت لذت ببرم...