همین الآن جواب بلندبالایی به یکی از کامنتها دادم و مفصل براش از شروع خامخواری گفتم... البته هنوز سر اون قولم موندم و دیگه تا کسی نخواد و انگیزه ای در وجودش نبینم هیچ تبلیغ و توضیحی براش نمیگم از گیاهخواری و این مسائل...

بهرحال...  به این فکر کردم که خودم برای شروع چقدر سردر گم و مضطرب بودم... درست عین پرنده ای که برای پیدا کردن راه فرار خودشو میکوبه به قفس...

حرفی که به مشاور گفتمو خوب یادمه:

"راستش کسی دور و برم نیست که ازش سوال بپرسم و کمک بگیرم... این راه برام روشن نیست... یعنی نمیدونم تهش چه شکلیه و اصلا چه پروسه ای رو باید طی کنم"

همیشه در خیلی از زمینه ها (کار، تحصیل و ...) تنها و بدون راهنما بودم...

نمیدونم! شایدم انقدر حضور اون راهنما صمیمی بوده که حتی متوجهش هم نشدم...

ما آدمها گاهی نزدیکترینهارو هم نمیبینیم...

.

.

.