راز!

فسقل جان بعد مدتها دیشب اومد پیشم... الآن یک متر اونورتر از من خوابه!

دیشب پرده از رازی برداشت! رازی که میگه به هیچکس نگفته!

.

.

و اما راز:

دفترچه خاطرات مادرش رو پیدا کرده و تا بخشهایی که فرصت داشته خونده!

میگه چندتا دفترچه هست که یکیش مربوط به سالهای عاشقی پدر و مادرشه! که حتی پدرش هم از وجود چنین دفتری بی خبره! میگه مادرش تمام قرارهارو با تاریخ و توضیح مفصل مکتوب کرده! اون م با لحن رومانتیک! که البته این مساله باعث شگفتی فسقل جان شده! چون نمیتونه باور کنه مادرش (بقول خودش این زن جنگجو!) اینطور ظریف و احساساتی باشه!!! و پدرش که الآن روز ولنتاین حتی یه تبریک خشک و خالی هم به مادرش نمیگه و تمام تاریخ تولدهارو فراموش میکنه، اصلا بلد باشه حرفهای عاشقانه بزنه!!!

ظاهرا مادرش ابراز علاقه های پدرش رو هم با ذکر جزئیات یادداشت کرده! 

" ساعت نمیگذره بی تو!"، "من دلتنگت شده بودم" و ...

اینارو وقتی برام تعریف می کرد چشمهاش از پشت عینکش گرد میشد و از حدقه میزد بیرون!

گفت:

"الکی به من میگن ما دوست نبودیم! بابام میگه من تو خیابون مامانتو دیدم رفتم خواستگاریش! پدرمم الکی میگه من حرف عاشقانه بلد نیستم! خیلی بلده!"

 

 

بعد یه نگاهی به من کرد و ادامه داد:

"اونوقتا مدرسه م میرفتن؟!"

در حالیکه داشتم از خنده منفجر میشدم آروم سرمو تکون دادم!

ادامه داد:

"نوشته بود بعد مدرسه اون طرف خیابون ایستاده بود همدیگه رو دیدیم و لبخند زدیم و همینجوری واسه خودمون رفتیم خونه!!!"

ادامه نوشته

کمدی (ی با کسره!) تراژدی!

فقط من وقتی تو دستشویی ناغافل آب میریزه نزدیک مورچه ها شیرو میبندم و ملتمسانه با استرس و نگرانی تشویقشون می کنم خودشونو نجات بدن یا مثل من خل و چل بازم پیدا میشه؟؟؟!!!

.

.

.

 

ادامه نوشته

حبس...

زمین جای قشنگی نیست...

.

.

.

برای تو که زیبایی...

 

 

 

 

 

پ.ن: قمیشی...

ایران (ن با کسره!) دائما در عزا!

+ هر روز یه مصیبت تازه... میشه باز هم شکر کرد و دلخوش بود؟؟؟

++ میشه...

+ برای چی؟!

++ برای صدای جیرجیرکها... 

.

.

.

.

پ.ن: پنجره ی اتاقم رو باز می کنم و مشتاقانه به هجوم آواز جیرجیرکها نگاه می کنم...

بهانه...

به من بهانه ای بده که کم شه باورم به تو
                                       به من که هر شب از خودم پناه میبرم به تو

.

.

.

.

"داریوش"

تردید...

++ داری چیکار میکنی؟؟؟

.

.

 

+ مطمئن نیستم... ظاهرا میگن اسمش "زندگی کردن" ه!

ایران (ن با کسره!) ویران!

شده یوقتایی خسته بشین از دویدن و تلاش کردن؟؟؟

.

.

شده احساس کنین بریدین و دیگه نای ادامه دادن ندارین؟!

ادامه نوشته

قطره ها...

آدمها گاهی واژه میشن...

.

.

گاهی یک لبخند...

گاهی یک آهنگ میشن...

آهنگی که هروقت و هرجا به گوشت برسه، انگار تمام صداهای دنیا لال میشن!

تو چشماتو میبندی؛ قلبت تند میزنه و تمام فکرت پر میشه از یاد اون آدم...

.

.

آدمها گاهی یک "استیکر" میشن حتی!

یک استیکر خاص! که هروقت، هرجا ببینیش .........

.

.

آدمها گاهی اینجوری یه قطره میشن و میرن تو دریا...

.

 

دریای خاطره ها...

ادامه نوشته

از خوشی ها...

عالم سفر، عالم بی خبریست...

.

.

همانا!

بی تکلف...

روال معمول:

- چایی میخورین؟
+ نه! مرسی!
- آب میخورین؟
+ نه! مرسی! نوش جان...
- کولرو روشن کنم؟ گرمه؟
+ نه ممنون! همین پنکه خوبه...
- کیک میخورین؟
+ نه! نوش جان...
- بگم ناهار بیارن براتون؟
+ نه! مرسی!

پریروز ولی بدون حتی یک سوال، طی یک عملیات سریع و چریکی پا شد بطری آب رو برداشت... یه کم از شیره ی مخصوصش(طب سنتی به قول خودش!) ریخت توش! بطری رو تکون داد... یه لیوان پر کرد و داد دستم!
گیج و منگ نگاش کردم(تو ادامه ی مطلب میگم که چرا گیج و منگ!):
+ چیه این؟
- چیز بدی نیست!

خیلی با ذوق این کارو کرد و منتظر بود شربتو بخورم و تعریف کنم! (  کاملا واضح بود از حالتش! )
با وجود اینکه مصرف شکر صنعتی رو مدتهاست که به حداقل و نزدیک صفر رسوندم ولی طبق معمول دلم نیومد دستشو رد کنم! تا ته لیوانو خوردم و تعریف کردم!!! :|
- یکی دیگه میخورین دیگه؟
+ (سرمو به نشان تایید تکون دادم) نیکی و پرسش؟!

خواستم فکر کنه خیلی خوشم اومده مثلا! :)))))))

گفتم ذوقش سرکوب نشه! :/ البته معمولا همینجوری م... حتی اگه کسی شیرینی یا کیک بدمزه هم درست کنه الکی تعریف می کنم و تظاهر می کنم خیلی خوشم اومده... دلم نمیاد ذوقشونو کور کنم :| خیلی رفتار بیخودیه بنظرتون؟

پ.ن۱: حالا دیشب گشتم یدونه از این شربت های بقول خودش طب سنتی پیدا کردم براش... قطعا دوباره سورپرایز میشه! نمیدونم تو دلش در مورد کارای من چه فکری میکنه ولی من واقعا قصد خاصی ندارم...

فعلا چون از رفتارش خوشم میاد و حس خوبی نسبت بهش دارم، صرفا برای احساس خودم این کارهارو می کنم... اگه یه روز رفتار ناامیدکننده ای ازش ببینم قطعا رفتار من هم تغییر میکنه...

پ.ن۲: ولی کلا چی از این قشنگتر که بشه احساستو به آدمها راحت و بی تکلف نشون بدی؟

ادامه نوشته

آفتاب آمد دلیل آفتاب...

همین چند روز پیش که داشتم سر زیاده رویش تو مهربونی و بی اعتناییش به پول ازش انتقاد می کردم، وایسادم جلوش و بعد کلی سخنرانی گفتم:
+ لطفا هزینه شو بگین... من بلد نیستم بیشتر اصرار کنم... تعارفمم ضعیفه!
- (همونجوری که چشمش به مانیتور بود) خب اصرار نکن!
+ آخه معذبم... چطور جبران کنم محبت شما رو؟
چشمشو از مانیتور برداشت، دست کرد تو موهاش و با چرخش آروم سر نگاهم کرد:
- شما جبران کردی دیگه...

بعد با یه حالتی که یعنی: "یادت نیست مگه"، ادامه داد:

- گل، شیرینی، بیسکوییت...
چند ثانیه زمان برد تا متوجه منظورش بشم... بعد ی اختیار لبخند پهنی زدم؛ بعدتر سکوت کردم و رفتم...

پ.ن۱: دهنمو بست با یه جمله... راست میگفت... وقتی خودم مرتکب عملی شدم دیگه نمیشد از اون ایراد گرفت...

پ.ن۲: یه ویژگی یا خصیصه که مدتهاست در مورد خودم کشف کردم اینه که ابراز محبت های خودم نسبت به بقیه رو معمولا خیلیییی زودتر از محبتهایی که دریافت می کنم از یاد می برم!

ادامه نوشته

جدال با مفاهیم...

احتمالا امروز بهش یه پیشنهاد میدم (اگه بتونم خودمو جمع و جور کنم و اعتماد بنفسمو حفظ کنم! و البته موقعیت جور باشه!)

اونقدری که شناختمش میدونم به احتمال خیلی زیاد پافشاری می کنه و زیر بار نمیره... ولی فکر کنم بدونم چطور بشه راضیش کرد...

یکی از ویژگیهاش که مثل خودمه (شاید متاسفانه!) اینه که حال زندگی کردن نداره انگار! حال دویدن و جون کندن... انگیزه نداره!

اصلا بریده انگار...

اینو من فهمیدم...

از تمام حرکاتش...

و ...........

البته اگه من درست پی به روحیاتش برده باشم، هیچ بعید نیست آدمی مثل اون خسته باشه از زندگی... 

درست مثل خودم...

(حالا بگذریم که چقدر درسته اینطور بودن! و چقدر غلط!)

 

+ اینجوری که من گفتم "پیشنهاد" خیلی ها ممکنه فکر کنن ازدواجه! نه! ازدواج نیست... شاید ما بتونیم دوستهای خوبی برای هم باشیم ولی بعید میدونم زندگی کردنمون به جایی برسه! بهرحال موضوع پیشنهاد اینه که درواقع میخوام چیزی رو بهش ببخشم... چیزی که فکر می کنم میتونه بدردش بخوره... تو کار و زندگیش... اگه بتونم متقاعدش کنم که نگه "بابا بیخیال"!

ادامه نوشته

یار من...

۴ فصل کوتاه از کتابم مونده...

بنظرتون امروز موفق میشم تمومش کنم و برم سراغ کتاب بعدی؟؟؟

 

+ وای خدا قند تو دلم آب میشه از فکرش...

سیبیلوی مهربان...

پشت میزش نشسته بود... حواسش به حرفهای من بود ولی چشمش به مانیتور... الکی داشت با موس ور میرفت و تظاهر می کرد داره کار مهمی انجام میده!

بعد کلی سخنرانی بهش گفتم:

"من میدونم شما کلا مهربونی... ولی نباید این مهربونی نقطه ضعفتون بشه و باعث بشه دیگران سوء استفاده کنن ازتون!" 

ساکت شدم و منتظر موندم واکنشش رو ببینم...

 

بدون اینکه نگاهم کنه انگشت سبابه ی دست راستش رو به سیبیل هاش نزدیک کرد و گفت:

"خوبه! خوبه! اینارو بلدی! آفرین!"

 

 

 

 

:))))))))))))

الآن مسخره کرد منو یعنی؟!

ادامه نوشته

کنجکاو (و با کسره!) مایل به فضول!

چند ماهه که حس می کنم اینجا رو پیدا کردی! یا من سوتی دادم و لو رفتم یا فضولی های بیش از حد تو کار دستم داده! :))

بهرحال اولش یه کم ناراحت بودم! دلم نمیخواست کسی از بیرون راه اینجا رو بلد باشه...بعد کم کم فکر کردم چرا ناراحت باشم؟! من که اینجا جز راست چیزی نمی گم! حالا مثلا تو م بدونی چه اشکالی داره؟! حتی اونجاهایی که ازت ناراحتم و میام اینجا میگم! شاید اینجوری فهمیدی رفتارت چه اثری میذاره رو آدم!

 

خلاصه اینکه راحت باش و به فضولی هات ادامه بده! :))))

فقط همچنان به روم نیار که اینجا میای...

همین فرمون برو و بذار همچنان دو به شک باشم!

ادامه نوشته