جبران!

بنظرم این چند روز آخر وقت تلف شده زیاد داشتم...

برای جبران فردا صبح زودتر بیدار میشم...

۶ بیدار میشم... قبل ۶ و ربع اینجا اطلاع رسانی میکنم! 

این یکی دو روز آخر کتاب نخوندم... تا ۱۲ کتاب میخونم و بعد می خوابم...

.

.

.

باشد تا رستگار شوم...

در راستای پست قبل!

الآن یادم اومد که پارسال من دعوتش نکرده بودم! خودش خودشو دعوت کرده بود...

من بیرون بودم... فکر کنم نزدیک ظهر بود... یهو تماس گرفت گفت من خسته شدم از درس؛ میخوام بیام پیشت! بعد قرنها بود که باهام تماس میگرفت... 

 

شال و کلاه کرد اومد... فرداش رفت...

 

پ.ن بی ربط: ۵شنبه یه کتاب خیلی خوب خریدم... حدودا یک دهمش رو خوندم... در حال حاضر همزمان دوتا کتابو باهم میخونم... یکیش که در زمینه ی خامخواریه... یکیشم که همینه... تا اینجاش خیلی م جالبه...

 

ادامه نوشته

آرامش وجدان...

دیروز تو یه مهمونی غیر رسمی بودم که عصر تو ساعت عجیبی تماس گرفت! همکلاس دوره ی لیسانسم بود... مذهبی ولی سعی می کنه واقع نگر و روشن باشه... نه جغرافیامون به هم نزدیکه و نه ظاهرمون! ولی بارها در دوران دانشجویی نشستیم و باهم در مورد مسائل اجتماعی و گاها سیاسی و مذهبی صحبت کردیم و حرف زدن باهاش برام لذت بخش بود... آخرین بار که دیدمش زمستون سال قبل بود... دعوتش کرده بودم و یک روز مهمانم بود...

دیروز لحن صداش پکر بود انگار... حرف زد و کم کم فهمیدم دلش گرفته... فشار خانواده و اطرافیان! بیکاری و ترس از ادامه ی تحصیل و ..........

ادامه نوشته

در راستای پست قبل!

مگر نه این است که در آینده قطعا بخشی از روش زندگی امروزم را زیر سوال خواهم برد؟!

+ آدمیزاد همینه! دائما در تغییر! خوبش اینه که تلاشمون این باشه که این تغییرات مثبت باشه... این میشه رشد!

از نشانه های بلوغ!

یه مدت نه چندان مدیدیه که انگار یه کم سخت می تونم کسی رو نقد کنم...

چون انگشتم میره سمت خودم!

که: "یعنی خودت پیش از این هرگز چنین رفتاری نداشتی؟! یعنی خودت هرگز چنین اعتقاداتی نداشتی؟! یعنی خودت حتی یک بار هم دچار قضاوت نشدی؟! یعنی خودت هیچوقت پیش نیومده رو اعصاب کسی پیاده روی کنی؟! یعنی خودت هیچوقت اعصاب خورد کن نبودی؟! یعنی خودت کاملا بی نقصی؟!!! یعنی واقعا اعتقاد نداری که همه ی ما دچار اشتباه میشیم؟! یعنی یادت رفته که خطاهای ما در مسیر رشدمون اغلب ناگزیره؟! یعنی مطمئنی که اگه جای اون بودی عملکردی بهتر از اون داشتی؟! پس چه لزومی داره خطای این آدم رو اینقدر بزرگنمایی کنی؟!"

بعد این تلنگرها فکر می کنم عاقلانه تر اینه که از اون خطا بگذرم؛ به طرف مقابل حق بدم؛ با کسی مطرحش نکنم و بیشتر به خودم بنگرم!

 

پ.ن: جز اینه که خود من سالها پیش، ماهها پیش! حتی روزهای پیش به چیزهایی اعتقاد داشتم که الآن از نظرم مضحک و حتی غلطه؟! گاهی با خودم فکر می کنم اون روزها که پای باورهام بودم، نگاه کسی که مثل امروزم فکر می کرد نسبت به من چگونه بود؟! آیا من از نظر اون احمقی بیش نبودم؟!

 

پیچیده شد! نه؟!!!

نمیدونم واضح گفتم یا نه ولی بهش فکر کنیم... مساله ی فوق العاده مهمیه!

آغاز...

مطمئنم وبلاگ من جرقه ی گیاهخواری رو تو خیلی ها زده و میزنه!

.

.

.

شاید من هیچوقت نفهممش... مثل اون کسی که مدتها قبل جرقه ی گیاهخواری رو برای من زد و هیچوقت اینو نفهمید! :)

 

پ.ن: چند روز پیش که برگشت، میدونستم که قراره بشینن و ساعتها حرف بزنن در مورد خیلی چیزها:

+ چی شد؟ چیا گفت؟

- هیچی بابا! میگه شماها اصلا همه چیزتون تغییر کرده! سبک غذاخوردنتون م تغییر کرده... من دیگه شمارو نمیشناسم انگار!

+ چرا انقدر واسشون گرون تموم شده این مساله؟!!! یعنی سبک غذا خوردن من هم باعث آزار بقیه ست؟! یه کم زیادی دخالت نمی کنیم تو همه چی؟؟؟

.

.

جانا سخن از زبان ما می گویی...

باور کنید یا نه ولی بارها و بارها همراهی کائنات رو حس می کنم! :)

و همه چیز رو به کائنات مربوط می دونم!!!

مثل همین الآن...

کتاب جدیدی که چند روزه شروع کردم همین الآن اینو بهم گفت:

"... دیگران ما را به عنوان جنگجویی می شناسند که قوانین حاکم را نمی پذیرد. اما اشتباه نکن.کسی که آخر سر بخندد بیشتر از همه می خندد. تو نمی توانی دیگران را عوض کنی. بدون تعارف و خجالت در تمام مهمانی هایی که حضور پیدا می کنی سیب و پرتقالت را بخور و روز بعد ببین که چقدر تازه و بشاش هستی و ....."

درست امشب صفحه ی ۵۸ کتاب اینو بهم گفت! :) درست امشب که من اولین مهمانی نیمه جدی بعد از شروع نیمه جدی گیاهخواریمو رفتم! :) درست امشب که اون اتفاق رو تجربه کردم! :) درست بعد از اینکه پست قبل رو نوشتم و کتاب رو از کنارم برداشتم و شروع به خوندنش کردم...

 

کائنات با ماست... قشنگ نیست؟ :)

دردسرهای گیاهخواری!

امشب اولین مهمونی نسبتا جدی رو بعد از شروع نسبتا جدی گیاهخواری رفتم!

شام چی بود؟

کیک مرغ و سوپ جوجه!

من چی خوردم؟ 

نون و سبزی!

میزبانها با تعجب نگاهم کردن و من خیلی زیرپوستی گفتم: "من رژیم گیاهی دارم... گوشت نمیتونم بخورم... شما اصلا سخت نگیرید و کاملا راحت باشید... من همین سبزی رو میخورم... اتفاقا خیلی وقته سبزی نخوردم!"

ولی با این حال لبشونو پیچوندن و احتمالا بهشون برخورد! چون طی یک حرکت ناجور(!) بعد شام تو آشپزخونه شروع کردن به حرف زدن به زبونی که ما نفهمیم! احتمال اینکه موضوع بحث محرمانه شون من باشم خیلی زیاده! :)) 

پ.ن: حرف زدن به زبانی خاص تو جمعی که یه سری نمیفهمنش میتونه مودبانه باشه؟!

پ.ن: حرف زدن به زبانی خاص تو جمعی که یه سری نمیفهمنش چقدر فرق داره با درگوشی حرف زدن؟!

.

.

.

راستی خیلی م لاغر شدم! امشب برای اولین بار شلواری رو پوشیدم که ۶ ماه پیش خریده بودم و از یه جایی به بعدش بالا نمی رفت دیگه!

همین دیگه...

.

.

.

و من الله التوفیق!

کی خوب میشی پس؟

دیشب مسیج داد...

- دستت درد نکنه... ببخشید همش ناراحتت می کنم...

+ نه خواهش می کنم... مشکلی نیست... فقط حواست باشه...

- باشه رفیقم... قول میدم خوب بشم...

 

 

 

پ.ن: خوب میشه؟! 

         بعید میدونم!

انفعال!

صبح باهاش تلفنی حرف زدم... غروب قرار گذاشتیم...

باهاش حرف زدم...

حرف زدم...

حرف زدم...

 

انقدر حرف زدم که گلوم گرفت... آخراش دیگه گلومو صاف میکردم و حرف زدنو ادامه میدادم...

 

+ چرا احساس می کنم خیلی منفعله؟

چرا حرکت نمیکنه؟

چقدر بدم میاد از این حالت... از اینجوری بودن...

 

فکر کردن بهش سرمو درد میاره... اینکه حس می کنی میتونه کاری کنه ولی احمق بی شعور ترسو اون کارو نمیکنه واقعا درد آوره...

 

قلبم درد میگیره از اینهمه بی عرضه بودنش...

 

 

خاک بر سر بی عرضه مون!

همراه یار مهربانم...

خوندن اولین کتابم در زمینه ی گیاهخواری همین الآن تموم شد...

بخاطر مشغله ی این ماه بیش از چیزی که باید طول کشید...

بهرحال خوشحالم و امیدوارم در این مسیر سبز ثابت قدم بمونم...

 

+ کتاب دوم از همین لحظه به من سلام میکنه! :) چند شب پیش خریدمش... 

از فردا شروع می کنم خوندنش رو و بسیار قند در دلم آب می شود!

.

.

.

شلوغ پلوغ!

چند روزیه سراغی ازش نگرفتم...

چرا؟

۱) سرم شلوغه این روزا! کارم این ماه خیلی زیاده...

۲) همراهی نمیکنه باهام... خسته میشم از اینهمه بی تحرکی و سستیش...

.

.

.

+ فردا باهاش تماس میگیرم... احتمالا این بار یه کم جدی تر باهاش حرف می زنم...

.

.

بی تفاوت و ناامید....

بعد قرنها امروز خبری ازش رسید که شاید اگه ماهها قبل می رسید واقعا خوشحالم می کرد...

.

.

.

ولی الآن...

.

.

.

.

اشرف؟! شرف یا بی شرف؟!!!

اشاره می کنم به تنگ ماهی...

 

+ اینا گناه دارنا... یه ساله تو یه وجب جا دارن وول میخورن! زندگی شد این؟

_ آره واقعا...

× نه بابا... عزیز من اینا هیچی حالشون نمیشه که!

+ هیچی حالشون نمیشه که؟! واقعا اینجوری فکر می کنی؟

× (خیلی محکم) آره!

+ بر چه اساسی اینو میگی؟ اون منابع علمیتو رو کن!

× (خیلی محکم) چون انسان اشرف مخلوقاته!

+ همین؟! یعنی چون ما مثلا اشرف مخلوقاتیم پس حیوونها انقدر بی ارزشن که حتی برای زندگیشون نباید ارزش قائل شد؟!

× بله! اون حیوونه... هیچی حالیش نیست...

+ پس چطور واسه خودشون رهبر انتخاب می کنن؛ دسته های خودی رو از غیر خودی تشخیص میدن و خطر رو میفهمن؟

× غریزه ست!

+ فقط همین؟!

× بله!

+ ولی من اینجوری فکر نمی کنم...  راستش با خودم م عهد کردم که در این مورد با کسی بحث نکنم... مگر اینکه کتابی که من دارم میخونم رو خونده باشه و باز بر همین باور مونده باشه! اونوقت شاید ببینم دلیلی برای بحث و گفتگو هست... در غیر اینصورت من با کسی که فقط میخواد یه سری شنیده رو تکرار کنه و هیچ سند علمی نداره حرفی در این مورد ندارم...

 

پ.ن: ایشون یکی از گروه منتقدین من هستن که با جنبه ی اخلاقی گیاهخواری مشکل دارن و مدام و هربار بشکل خسته کننده ای سعی دارن منو متقاعد کنن که حیوونا هیچی حالیشون نیست و کشتنشون نمیتونه براشون آزاردهنده باشه!

معترض!

_ خیلی لاغر شدی!

+ آره...

_ چرا؟

+ واسه همین رژیمه ست...

_ خب چرا این کارو میکنی؟

+ من کاری نمی کنم... هرکی اینجوری غذا بخوره لاغر میشه... دست خود آدم نیست...

_ خب چرا اینجوری غذا میخوری که اینجوری لاغر شی؟

+ من اینجوری نمی خورم که لاغر شم... من فقط میخوام اونجوری غذا بخورم ولی در کنارش خواه ناخواه لاغر هم میشم... کاریش نمیشه کرد...

.

.

.

با حالت اعصاب خوردی و کلافه پاشد از کنارم و رفت...

 

 

پ.ن: چرا حتی اگه کاری به کار کسی نداشته باشی، همچنان کار به کارت دارن؟!

معترض!

_ خیلی لاغر شدی!

+ آره...

_ چرا؟

+ واسه همین رژیمه ست...

_ خب چرا این کارو میکنی؟

+ من کاری نمی کنم... هرکی اینجوری غذا بخوره لاغر میشه... دست خود آدم نیست...

_ خب چرا اینجوری غذا میخوری که اینجوری لاغر شی؟

+ من اینجوری نمی خورم که لاغر شم... من فقط میخوام اونجوری غذا بخورم ولی در کنارش خواه ناخواه لاغر هم میشم... کاریش نمیشه کرد...

.

.

.

با حالت اعصاب خوردی و کلافه پاشد از کنارم و رفت...

 

 

پ.ن: چرا حتی اگه کاری به کار کسی نداشته باشی، همچنان کار به کارت دارن؟!

روزهای کاری...

این روزها خیلی خسته م...

.

.

.

یه روزی آرزوم بود انقدر خسته بودن...

.

.

امسال هم داره تموم میشه کم کم :)

شک و شفقت...

مدتیه وقتی حواسم هست که مورچه ها تو آب غرق نشن یا زیر دستمال آشپزخونه له نشن، به این فکر می کنم که:

من که مواظبم مورچه ها درد و آزاری متحمل نشن، بعیده خدا دلش بیاد روزی آزارم بده...

 

البته اگه خدایی باشه!

 

که بخواد تو جهنم منو بسوزونه!

 

البته اگه جهنمی باشه!

.

.

اگه...

در ادامه ی پست قبل...

- ازم پرسید سردمزاجی؟ گفتم آره... گفت کلا یا با همسرت؟ گفتم نمیدونم... گفت نگو نمیدونم... هیچکس نمیتونه بفهمه جز خودت...

+ خب راست میگه... تو الآن به این فکر کن که کلا از روابط نزدیک بیزاری یا فقط با همسرت دوست نداری؟

- فکر کنم کلا آدم سردی م...

ادامه نوشته

سردمزاجی!

نظر روانشناس این بود که در اسرع وقت باید سردی مزاجش رفع بشه!

پریروز با یه مشاور آشنا صحبت کردم...

دیروز رفتم پیشش و بیش از دو ساعت در موردش حرف زدیم...

گفت درمان سردمزاجی تا ۷۰ درصد روابط رو بهبود میبخشه!

برام توضیح داد که سردمزاجی افسردگی میاره و اختلال دو قطبی و ...

 

پ.ن: باید فردا مجدد بهش یادآوری کنم که جلسه ی دوم مشاوره ش رو این بار برای درمان مزاجش جدی بگیره...

+ میگه مرددم برای جلسه ی دوم وقت بگیرم... باید یه جوری که زده نشه و فراری نشه زیرپوستی ترغیبش کنم که پیگیری کنه... البته معمولا تو همه ی کارها همینجوریه... همه رو نصفه و نیمه رها می کنه... 

- پیگیری نکردنش و افسردگیش هم بخاطر مزاجشه... بهش بگو فست فود نخوره... گوشت نخوره زیاد... میوه و سبزیجات بخوره... ورزش کنه و حتما پیگیر درمانش بشه...

هدف!

گاهی میام پست بذار...

بعد از خودم میپرسم:

"الآن چه هدفی داری از نوشتن این مطلب؟!"

.

.

بعد منصرف میشم و میرم...

.

.

.

تنها بین همه...

دیروز برای بار اول هق هق گریه شو دیدم...

.

.

گفت: هیچکس اینجا پشتم نیست...

گفتم: به درک! من باهاتم... هرکاری لازم باشه می کنم... از هیچکس م نمیترسم... الآن برای من فقط آرامش تو مهمه... حرفای غیر منطقی خانواده ت برام هیچ ارزشی نداره... فقط ترسو بذار کنار...

 

پ.ن: به ندرت چنین درخواستی از کسی دارم... ولی دعا کنید بتونه از پسش بربیاد... دعا کنیم براش...

نامحدود!

- یادته ریز ریز همه چی رو مینوشتی و میگفتی: یه روز همشو باهات حساب می کنم مامان؟!

لبخند زدم و سرمو انداختم پایین...

- حتی اون دمپایی رو هم تو لیستت نوشته بودی... حتی دو سه باری که از کارتم بسته ی اینترنت و شارژ خریدی...

سرمو بالا میارم و دوباره لبخند می زنم... اینبار عمیق تر...

چشماش پر شد...

- بعد به لیستت نگاه کردی و گفتی:" یعنی کی میتونم اینهمه بدهی رو باهات تسویه کنم!" من گفتم نمی خوام ولی تو گفتی حتما این کارو می کنی و کردی!

ادامه نوشته

دل من گرفته زینجا...

از ظهر همینجوری م...

گاهی نگران چیزی هستی که نمیدونی چیه...

اتفاقا الآن شرایطم طوریه که باید خوشحال باشم ولی نمیدونم این غم از کجا اومد و صاف نشست رو دلم...

حیوان!

هنگامی که گوشت می خورید،

درد را می خورید

زخم روح را می خورید

قتل را می خورید

وحشت را می خورید

پریشانی را می خورید

کشته شده ای را می خورید

آشفته ای را می خورید

بی صدایی را می خورید

در قفسی را می خورید

بی دفاعی را می خورید

خشمگین شده ای را می خورید

در اسارت افتاده ای را می خورید

نجیبی را می خورید

بوی بد را می خورید

خون را می خورید

لخته را می خورید

و همچنان شگفت زده اید که چرا جنگ و خونریزی در بین انسانها وجود دارد؟!

 

+ این متن درواقع عکس پروفایلشه! سیو کردم تو موبایلم و هربار که میخونم غرق فکر میشم! چطور اینهمه سال به فکرش نبودم؟!

ادامه نوشته

قضاوتهای تو در تو!

+ گاهی درست همون لحظه که میگیم "قضاوت نکن"، خودمون دچار قضاوت شدیم! :)

پیچیده شد... نه؟!

- بسی فلسفانه گفتی!

منشا نگرانی!

از سر کار یه راست اومده بود پیشم...

از خونه ناهار براش برده بودم... میدونستم برسه گشنشه...

وقتی رسید فهمیدم که شب قبلش پریود شده بود...

درک شرایط زنها در روزهای عادت ماهانه حداقل برای سایر زنها سخت نیست احتمالا!

+ چرا اومدی پس؟ چرا نرفتی خونه؟

- بهت قول داده بودم دیگه... نمیشد نیام...

+ پاشو برو خونه... اذیت میشی... 

 

هرکاری کردم نرفت... اگه میرفت عذاب وجدان میگرفت... مطمئنم...

 

دو سه ساعت بعد مادرش اومد...

با چشمهای نگران میپرسید تا کی قراره بمونیم...

گفتم من که باید بمونم ولی به این میگم بره خونه... گوش نمیده...

همینکه خواستم بگم چون پریوده اذیت میشه، یهو مادرش گفت:

آره آره بهتره... این نامزد داره! شاید پسره ناراحت شه اگه زیاد بمونه اینجا!!!!!!!!!

 

دهنم یه متر وا مونده بود! 

واقعا اولش فکر کردم منظور مادرش همینه که من میخواستم بگم ولی بعدش فهمیدم ظاهرا شرایط این طفلک مهم نیست... ولی ناراحتی احتمالی و غیر منطقی شوهرش مهمه!

 

+ مخصوصا مخصوصا امان از مادرهایی که دخترشون رو مایملک یه مرد میدونن و من بارها و بارها این رو مستقیم و غیر مستقیم شنیدم و دیدم!

محکمتر از ایمان من ایمان نبود (و با فتحه!)

همینجوری که مسواک میزدم، به کامنتها و حرفهاتون فکر می کردم...

.

.

بعد با خودم فکر کردم:

"اگه انسانیت حقیقتا یک دین باشه و من پیرو این دین؛ اگه فکر کنم مسیری که من انتخاب کردم و می کنم حقه و باقی باطل، قطعا یک کافرم!"

+ عنوان: بخشی از شعر ابوعلی سینا

راه است و چاه و دیده ی بینا و آفتاب...

گاهی یه حرفایی رو که می شنوم، یه کامنتهایی رو که میخونم، کلا از حرف زدن در مورد بعضی چیزا پشیمون میشم! 

نه که از کسی ناراحت بشما... نمی دونم چه حسیه دقیقا ولی خسته میشم انگار...

نمیدونم چرا...

مثلا الآن دارم به این فکر می کنم که دیگه در مورد مزایای گیاهخواری ننویسم و به کسی توضیحی ندم...

چه کاریه اصلا؟ وقتی کسی حوصله نداره دوتا منبع بخونه یا حداقل ازم بپرسه: "هی! یارو! اسم کتابی که میخونی چیه اصلا؟!"

 

ادامه نوشته

حیوان+ خواری!

از نیمه ی کتاب گذشتم و به جاهای خیلی جذابش رسیدم...

 

خیلی دوست داشتم بخشی از اونهارو براتون بنویسم ...

اتفاقا بی ربط نیست به پست قبلم...

ضمنا جواب سوال خیلی هاتونه...

در مورد گیاهخواری...