عمر گران می گذرد... خواهی نخواهی...
شنیده بودم کسی به پدربزرگ و مادربزرگم گفت پیر پاتال!
قلبم بدرد اومد...
+ با آدمها طوری رفتار کنیم که دوست داریم بقیه با عزیزانمون رفتار کنن...
+ همین الآن که اینارو تایپ می کنم اشکام میریزه روی صورتم و بغض داره خفه م میکنه...
همین چند روز پیش با عجله توی پیاده رو راه میرفتم که خانومی میانسال وسط راه ایستاده بود و با دستفروشی صحبت می کرد... تو دلم غر زدم سرش که چرا اینجا ایستاده! بعد بلافاصله به خودم نهیب زدم که مراقب باش همینجوری که با عجله داری میری یوقت محکم با این خانوم برخورد نکنی! همونطور که اگه مادربزرگت وسط راه ایستاده باشه دوست داری همه با احترام و آرامش از کنارش بگذرن و کوچکترین ناراحتی براش بوجود نیاد...
+ از دیشب دلم گرفت...
لحظه ای که اون جمله به گوشم خورد چشام چرخید سمت پدربزرگم... ایستاده بود و با چشمهای ریزش به بقیه نگاه می کرد... پدربزرگم که سالها پیش جوون بود... چشمهاش پرفروغ تر بود... پدربزرگی که قلبش پر از مهره... مهر و محبت به همه... همه ی ما... حتی همونی که دیشب در موردش از واژه ی "پیر پاتال" استفاده کرد!
.
.
.
قلبم شکست...