تنها که شدیم بهش گفتم که دلیل اون اشاره ها چی بود:

راستش مدتیه دارم فکر می کنم آدمها از یه جایی به بعد به حاشیه رانده میشن!

پدربزرگها، مادربزرگها و بعد پدرها و مادرها که روزی قدرتمند بودن و همه کاره ی ماها(!)، تنها و تنهاتر میشن... تو مهمونی ها گوشه گیر میشن... ساکت میشن... کسی حرفی باهاشون نداره... اونا کم کم شنونده ی صرف میشن... شنونده ی صحبت بقیه باهم! این مساله برای من خیلی غم انگیزه... اینکه اینجوری حس اضافی بودن بهشون دست بده... اینکه حس کنن دیگه فرقی م نداره باشن یا نباشن... دیگه حرفهاشون برای کسی جالب نیست... برای بقیه خسته کننده شدن و ...

اینا خیلی عذاب آوره... 

حدالامکان باید سعی کنیم همواره احساس مفید بودن داشته باشن... که به پوچی نرسن... گهگاه ازشون بخوایم برامون کاری انجام بدن... براشون آهنگ بذاریم و نظرشونو بپرسیم... در مورد یه مساله ی اجتماعی باهاشون تبادل نظر کنیم... کارهایی که توش تخصص داشتن و دارن و صاحب نظرن رو ازشون بخوایم... قلاب بافی، خیاطی، موسیقی، تعمیرات لوازم خونه، آشپزی... هرچی... تا جایی که خسته شون نکنه... باور کنین چنان احساس نشاطی بهشون دست میده که اصلا غیر قابل انکاره... من امتحان کردم... شما م تست کنین... از زمانی که کنارشون هستیم واسه ارتباط با خودشون استفاده کنیم... یادمون نره که بهشون القا کنیم بودن در کنارشون بآشپزم همیشه جالب و سرگرم کننده ست...

چند وقت پیش توجه به مادربزرگ و پدربزرگم منو به این فکرها انداخت و این قرارهارو با خودم گذاشتم...