چشم دل باز کن...
بار اول که دیدمش بعد حدود دو ساعت موبایلش زنگ خورد... فهمیدم همسرشه و از جوابی که میداد بنظرم رسید که احتمالا صبحونه نخورده از خونه زده بیرون...
بلافاصله اومدم و ظرف شکلات رو بردم کنارش... بعد رفتم دمنوش آماده کردم و یه ویفر پیدا کردم براش... به همه تعارف کردم که مبادا معذب بشه که بخاطر اون شاید توی زحمت افتاده باشم... دیروز همش اون صحنه از ذهنم میگذشت و مخصوصا به این فکر کردم که اون لحظه حتی قبل اینکه سراغ آماده کردن دمنوش برم ظرف شکلات رو بردم براش که مبادا همون چند دقیقه تاخیر باعث بشه ضعف بره! و همش با خودم کلنجار میرفتم که چرا حواسم نبود زودتر براش چیزی ببرم که بخوره! و اصلا چرا احتمال ندادم شاید بعد دو ساعت گشنه شده باشه؟!!!
چقدر برخورد آدمها باهم فرق داره... یعنی ممکنه کسی به من هم محبتی کرده باشه و من نفهمیده نه تنها تشکری نکرده باشم بلکه دلش رو با بی محبتیم شکونده باشم؟
اصلا بعید نیست...
عمیقا و قلبا آرزوی چشمهایی بینا دارم
برای دل هامون...
.
.
.