بهشون گفتم: شما اصلا حواستون هست که تو این چند ماه چقدر لکنتش شدید شده؟ دلیلش چیزی جز استرسیه که شماها در کنار مدیر مدرسه ش بهش وارد کردین؟ 

گفتن: رفتار مدیرش دلسوزانه ست! از روی صمیمیت بهشون فحش میده و دعواشون میکنه! مثل یه مادر!!!

گفتم: من کاری به نیت این خانوم ندارم که از رو دلسوزی هست یا نه! همه ی پدر و مادرها هم دلسوز بچه هاشون هستن ولی آیا در عمل همیشه عملکردشون مثبت و به نفع بچه شون تموم میشه؟! الآن نتیجه ی این دلسوزی چیه؟ رو بچه ی خودت چطور جواب داد؟

مادرش گفت: از رو ترس هم که شده لااقل بیشتر درس میخونه!

گفتم: این درس خوندن بازده هم داره؟! عزت نفس و اعتماد به نفسشو نابود می کنین بعد دلتون خوشه که تمام مدت سرش تو کتابه؟! سرش تو کتابه! حواسش کجاست؟! پیش اینکه فردا قراره چه فحشی بشنوه! در آن که داره میخونه و درست جواب میده، میگه من فردا ۱۶ میشم! چون خنگم! یه جوری ترسوندینش که میگه من آخرش اخراج میشم از مدرسه! گاهی م آرزوش اینه که از این مدرسه اخراج شه!

 ساکت شدن و سرشونو انداختن پایین!

.

.

در نهایت پدرش فسقل جان رو بوسید و بهش گفت: من از این به بعد فقط تلاشت برام مهمه؛ اگرم دوست داری مدرسه تو عوض کنم بهم بگو... 

 

دقیقا از همون دیشب فسقل جان به طرز محسوسی آروم شده... دیگه دم به دقیقه اسم مدیرشو نمیاره و بغض نداره... امروز هم از مدرسه که برگشت بهم گفت امتحان ریاضی از تمرینهایی که دیشب کار کردیم هم راحت تر  بود  و گفت چون استرسش کم شد راحت تر تونست امتحان بده...

تو این چند روز چندین بار ازم تشکر کرد:

مرسی که گفتی معنی انگلیسی کلمه هارو بنویسم؛ اینجوری خیلی راحت تر انگلیسی رو یاد می گیرم... 

مرسی که باهام فیزیک کار کردی... الآن بیشتر فیزیک میفهمم...

 

 

پ.ن: انصافا بچه دار نشیم! چه کاریه آخه؟! خاله جون بازی نیست که... هنر هم نیست... هر موجود زنده ای در عرض چند ثانیه میتونه جفت گیری کنه که به تولید مثل ختم شه!

بشینیم خودمونو بشناسیم اول!

بعد یکی دیگه رو بیاریم اسیر کنیم!

.

.

.