آسیاب به نوبت...
بچه که بودم، هروقت میومدیم تو این شهر، تو پاساژها که میرفتیم، به درخواست خودم دستمو میگرفت و میبردم پله برقی سواری! کلی وقتشو می گرفتم...
امشب باز تو همین شهر، تو مراکز فروش، هر بار که به پله برقی میرسیدیم سرعتمو کم می کردم، هدایتش می کردم سمت پله، تذکر می دادم: "مراقب باش! چادرت گیر نکنه لای پله ها"! و بعد خودم مثل عقاب پشتش وا میستادم و مواظبش بودم...
همینجوری که پله ما رو به طبقه ی همکف نزدیک میکرد، به این فکر می کردم که یه روزی اون مراقبم بود؛ حالا من حواسم بهش هست...
از جدول های توی محوطه که بالا میرفتیم می گفتم:
"مراقب باش مچ پات پیچ نخوره! هجله نکن! آروم تر!"
.
.
با یادآوری خاطرات یه بغضی تو گلوم افتاد...
ولی بهرحال هممون تو این گردونه می چرخیم و ...
.
.
آسیاب به نوبت...
.
.
+ تا دنیا دنیاست مدیونشم...
حق مادری به گردنم داره...
ولی کم میذارم براش... خیلی کم...
مادربزرگ... گاهی از مادر دلسوزتر حتی...
+ نوشته شده در دوشنبه ششم آذر ۱۳۹۶ ساعت 22:23 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|