بی بازگشت...
نمیدونم دلیل این تعلل طولانی مدت فراموشی بود یا طفره رفتن از بیانش!
+ دلم نمیخواست اینو بگم... چون برام سخته گفتنش... چون دوسش داشتم... مثل اینکه بخوام در مورد تو چنین حرفی رو به کسی بزنم... سخته دیگه؟
سرشو به نشان تایید تکون داد...
+ ولی مجبورم... یعنیییی اعتمادم سلب شده راستش... بعید میدونم بخواد آزاری برسونه... نه دوست دارم فکر کنم ممکنه و نه اصلا میتونم باور کنم که ممکنه! ولی بهرحال وقتی مطمئن نیستم، باید بهت هشدار بدم...
هشدار دادم... لبهام لرزید و بغض نیمه شکسته مو قورت دادم...
+ راستش من خیلی دوسش داشتم... انتظارشو نداشتم ازش...
احتمالا متوجه ی بغضم شد که اومد سمتم...
- چرا یه بار دیگه باهاش حرف نمیزنی؟ نه بخاطر اون... بخاطر خودت..
+ نه نه! اصلا... دلیلی ندارم برای این کار...
.
.
پ.ن: اعتماد آدمهارو سلب نکنیم...
میشکنن...
حتی با هر یادآوری...
حتی بعد یک سال و اندی...
.
.
.