علی چپ!

متوجه محبتش نسبت به خودم شدم... بنظر میرسه توجهی خاص بهم داره... هر دو حواسمون هست ولی خودمون رو به اون راه میزنیم انگار!

برای اولین بار در عمرم چندان رغبتی به محکم شدن چنین رابطه ای نشون نمیدم... نمیدونم دلیلش تردیده یا بی حوصلگی و خستگی...

اون هم آدم بی حوصله ایه... نمیدونم اون هم خسته ست یا دلشکسته...

بنظر میرسه قلبش پر از احساسه... احساسی که به عمد پنهانش می کنه... شاید هم بلد نیست درست ابراز کنه... یا میترسه از طرد شدن! شاید هم نوعی فرار باشه... فرار از ریشه گرفتن...

.

.

.

درست مثل خودم... که ریشه دار شدن باعث ترسمه...

بهرحال بعید نیست اگه پادرمیونی کنه بین دلامون، دل ببندم بهش...

 

بخاطر همین اصلا نمیدونم چی میخوام!

ادامه نوشته

اعتیاد...

همه ی ما معتادیم...

.

.

.

در راستای پست قبل...

حوصله ی هیچ جا رو ندارم...

 

دلم میخواد حداقل یک ماه از عالم و آدم دور باشم... تنهای تنها...

زدم بیرون و بی هدف تو خیابون می گردم...

مدام بغض می کنم...

هرچیزی و هر صحنه ای یه آتیشی تو دلم شعله ور می کنه...

مرد جوونی که بچه ش رو تو بغلش خوابونده و آروم موهاش رو میبوسه، پیرزنی که ساک خرید به دست گرفته و از روبروم رد میشه... زن و مرد جوانی که در حین خوردن بستنی سلفی می گیرن...

 

گاهی انگار همه چیز دلگیر و غم انگیزه...

عقل...

چه راحت دل همو میشکونیم...

چه راحت بی فکر حرف میزنیم...

چه راحت راه عقل رو میبندیم و در دهان رو باز می کنیم...

.

.

.

چه راحت و آسون زخم میزنیم...

ادامه نوشته

بی دوست...

بلحاظ سن و سال جای پدرم بود...

.

.

پرسید: "دوست" داری؟!

گفتم: نه! آدم بی دوستی هستم...

 

تعجب کرد...

 

.

.

نجواکنان گفت:

دوست لازمه... دختر و پسرش مهم نیست... مهم اینه درک کنه آدمو...

.

.

ملت عشق از همه دینها جداست...

ملت عشق رو میخونم و بی تاب میشم...

ادامه نوشته

بهانه...

دنیا واسه بعضی آدمها تنگه...

.

.

خیلی تنگ...

.

.

سخت بشه تحملش کرد... 

ادامه نوشته

در راستای پست قبل نه! پست قبل ترش!

گفت: "هرچی میکشیم از دست توئه!"

خندیدم...

گفت: "میخندی؟! اون کتکو تو باید میخوردی که بفهمی!"

گفتم: "من چه تفصیری دارم؟!"

گفت: "اگه انقدر دلت واسش نمیسوخت الآن اینجوری نمیشد!"

.

.

.

سکوت می کنم...

ادامه نوشته

ح ق...

خدا منم...

.

.

.

.

.

.

در راستای پست قبل نه! پست قبل ترش!

کار به زد و خورد و فحاشی کشید!

البته سمت ما خورنده و شنونده بود فقط!

کتک خوردیم و فحش شنیدیم!

فحش زشت ناموسی!

از کی؟!

یه آدم تحصیل کرده که ۶۰ کیلو ادعا تو وجودش جمع کرده! که ادعای روشن فکری و کمالاتش میشه! که میگه ایران جای من نیست و حروم شدم اینجا!

یعنی هم اون شانس آورد و هم خودم که اون لحظه حضور نداشتم! وگرنه واقعا نمیدونم چقدر ممکن بود بتونم خودم رو کنترل کنم...

پ.ن: داستان از این قرار بود که برای تسویه از قبل زمان تعیین کردم براش و از اونجا که میشناختمش که همیشه طلبکاره و باز هم ممکنه سر ساعت حاضر نشه(حتی برای تسویه!)، از قبل با خودم قرار گذاشتم که اگه خارج از بازه ی زمانی تعیین شده رسید باهاش رو در رو نشم و نبینمش! طبق پیش بینیم ۲۰، ۲۵ دقیقا دیر تر رسید و من ۱۵ دقیقه ی قبلش رفته بودم! شاکی شد و طبق معمول زبون درازی کرد که چی میشد می موندی؟ چرا نیستی؟ گفتم من نمیتونم بشینم منتظر بمونم شما کی قراره تشریف بیاری! قرار بود ۴ تا ۴ و نیم تشریف بیارین نه نزدیک ۵! من کار دارم و باید به کارم برسم! (که واقعا هم کار داشتم البته!) چه جوابی داد؟! گفت حالا دیر کردم که کردم! خونه ی کعبه که جا به جا نشده!

یعنی تا این حد زبون دراز!

خلاصه این شد که حضور نداشتم و ندیدمش... و واقعا فکر می کنم شانس آوردیم از این بابت... هم اون و هم خودم!

پ.ن: حالا چی شد که از کوره در رفت! پولو با همراه بانکم زدم به حسابش و تمام ضرر و زیانهایی که زده بود رو از حسابش کسر کردم! این شد که از کوره در رفت! ظاهرا انتظار داشت مثل قبل نادیده بگیرم! داشتم تلفنی براش توضیح میدادم که هوچی بازی در آورد... من م گفتم اگه صبر و تحمل ندارین که گوش بدین من م وقت اضافه ندارم! میتونم قطع کنم! هیچی دیگه! حرصش گرفت! من که نبودم؛ بقیه رو مورد عنایت قرار داد! 

پ.ن: زد و خورد!

باورم نمیشه آدم ها تا این حد در وقاحت و پستی پیش میرن! باورم نمیشه آدمها اینطور نمکدون میشکونن...

 

دنیای کثیفی ساختیم ما آدمها...

ادامه نوشته

به مثابه ی یک محتضر...

بی تعارف!

بی رودرواسی!

.

.

بله! خیلی بد شدیم!

.

.

به همین غلظت!

ادامه نوشته

در راستای پست قبل و پست قبل ترش!

اونوقتا که تو شرکت کار می کردم، بنظرم مهندس رئیسی بود که به کارمنداش زیادی رو میداد! این وسط با ما بود که تا چه حد پر رو بشیم یا نه! با ما بود که حد بشناسیم یا نه!

+ کامنت پست قبل رو ببینید...

در راستای پست قبل!

دور باشه ازمون که باعث بشیم دید آدمها منفی بشه کلا!

که آدمها دیگه نه تمایلی به محبت داشته باشن، نه صبوری و نه مراعات!

.

.

متاسفم متاسفم متاسفم که باید بگم در عرض این چند سال اخیر هرچقدر بیشتر کار کردم و هر چقدر با آدمهای بیشتری مواجه شدم بیشتر و بیشتر حس کردم روش آدمهای چکشی(!) بیشتر جواب میده...

آدمهایی که از اول میخشونو سفت میکوبن! آدمهایی که مدام بدبینن! خشک و سرد برخورد می کنن و معتقدن نباید به کسی که برات کار میکنه رو بدی! (عذر میخوام به خاطر این نوع ادبیاتم! فقط خواستم عینا جمله ای که بارها شنیدم و میشنوم رو بگم)

 

واقعا متاسفم که هرچی پیش میرم میبینم انگار روش اونها درست تره!

 

و اما امان از این دل که با اینهمه ضرر هنوز راضی نشده به اینطور بودن...

 

کاش میفهمیدن دوسشون دارم و دوست دارم همیشه باهم خوب باشیم...

زدی ضربتی ضربتی نوش کن!

پیغام داد: شما که آدم حسابی بودین! کاراتون رو حساب و کتاب بود! چرا حساب منو نمی کنین؟!

.

.

.

 

ادامه نوشته

هیچ

دنیا همه هیچ و اهل دنیا همه هیچ

ای هیچ برای هیچ بر هیچ مپیچ

 

مولانا

 

 

پ.ن: حالم بهتر شده ولی چندان خوب نیست... ملت عشق میخونم... شاید مولانا شفا داد...

همدل اگر که نیستی...

در حالیکه تو تب میسوزم شاهد حداقل اعتنای ممکن هستم!

از ظهر مدام دارم به دلیل این رفتار فکر می کنم و خودم رو تو شرایط اون قرار میدم و تو اون موقعیت واکنشهامو تجسم می کنم...

.

.

.

پ.ن: یه شال مرطوب روی پیشونیم انداختم و احتمالا به مدد آب و آبلیمو و مایعات که تجویز خودمه الآن تونستم دقایقی تایپ با موبایل رو تحمل کنم...

پ.ن: هروقت این علائم تو وجودتون پیدا شد چند لیوان آب و آبلیمو برای خودتون تجویز کنین... حتی اگه سردرد شدید داشتین و سرگیجه دست از سرتون برنداشت... حتی اگه دلتون بهم میریزه و بسختی میتونین خمیده چند قدمی راه برین... حتی اگه مثل اژدها از حلقتون آتیش میباره...

 

و مخصوصا اگه کسی نبود که بهتون اعتنایی کنه! حتی کسی که به محبت و دوست داشتنش قسم میخورید!!!

 

تنهایی رو تمرین کنیم...

همه ی ما باید آمادگیش رو داشته باشیم...

ادامه نوشته

فرشته ی بی همتا...

لقمه ی اول رو برداشت و یهو زد زیر گریه!

با تعجب خم شدم و صورتمو بردم نزدیکش:

+ عه! چرا گریه میکنی؟

- پولاتو به هیچکس نمیدی! به هیچ کس! فهمیدی؟ حتی به من م پول نده... از من پول بگیر ولی هیچی بهم نده... 

همینجوری که گریه می کرد بیشتر خم شدم روی سرش و سرشو بوسیدم...

+ چی شد مگه؟!

- حقت بیشتر از ایناست... تو دست خالی به اینجا رسیدی... من به تو افتخار می کنم... پولاتو واسه خودت نگه دار... همه به فکر خودشونن... دلت واسه کسی نسوزه...

ادامه نوشته

آغازی سبز...

راه اندازی یک بیزنس جدید...

کار آفرینی...

.

.

امیدوارم همه چی عالی پیش بره...