همدل اگر که نیستی...
اینجور وقتها همیشه یاد یه خاطره میفتم...
حدودا یازده، ۱۲ سالم بود که به مجلس عروسی یکی از فامیلها دعوت شده بودیم...
همه رفتن و من موندم...
کنار عروس جدید فامیل که تو تب ناگهانی میسوخت... دراز کشیده بود روی زمین... درست جلوی در آشپزخونه... چشمهاش بسته بود و رمق نداشت...
یه ظرف آب کنارم گذاشته بودم و با پارچه ی نم دار پیشونیش رو مرطوب می کردم...
و مدام میپرسیدم چیزی نیاز داره یا نه...
اشک...
+ نوشته شده در جمعه دوم شهریور ۱۳۹۷ ساعت 22:13 توسط یکی که دوست داره انسان باشه...
|