اینجور وقتها همیشه یاد یه خاطره میفتم...

حدودا یازده، ۱۲ سالم بود که به مجلس عروسی یکی از فامیلها دعوت شده بودیم...

همه رفتن و من موندم...

کنار عروس جدید فامیل که تو تب ناگهانی میسوخت... دراز کشیده بود روی زمین... درست جلوی در آشپزخونه... چشمهاش بسته بود و رمق نداشت...

یه ظرف آب کنارم گذاشته بودم و با پارچه ی نم دار پیشونیش رو مرطوب می کردم... 

و مدام میپرسیدم چیزی نیاز داره یا نه...

 

 

 

اشک...