سال من...
دم در که رسید با یه غصه ای برگشت و نگاهم کرد...
رفتنش مثل مردن می موند! یه کم غم انگیز بود... ولی مگه جز اینه که هر مرگی سرآغاز شادی های تجربه نشده ست؟!
تو دو راهی غم و شادی بودم و یک آن نگاه خیره ش دستپاچه م کرد:
+ واسه تو راهت ساندویچ میخوای؟!
غمزده و متعجب نگاهم کرد...
- ساندویچ؟!
+ اوهوم...
- من دلم گرفته... تنها اومدم... تنها م دارم میرم...
ذهنم جواب مناسبی پیدا نکرد...
+ میدونم بلحاظ روانشناسی این حرفم تو این شرایط درست نیست ولی میخوام بگم خیلی هامون تنها اومدیم و تنها م میریم... من مطمئنم جایی که میری برات دوست داشتنی تر خواهد بود...
- من نمیدونم قراره به کجا برم...
+ تمام قشنگیش همینه... برو...
فقط برو و هیچوقت نرس...