سال من...

امروز عصر بقچه شو بست و آماده ی رفتن شد...

دم در که رسید با یه غصه ای برگشت و نگاهم کرد...

رفتنش مثل مردن می موند! یه کم غم انگیز بود... ولی مگه جز اینه که هر مرگی سرآغاز شادی های تجربه نشده ست؟!

تو دو راهی غم و شادی بودم و یک آن نگاه خیره ش دستپاچه م کرد:

+ واسه تو راهت ساندویچ میخوای؟!

غمزده و متعجب نگاهم کرد...

- ساندویچ؟!

+ اوهوم...

- من دلم گرفته... تنها اومدم... تنها م دارم میرم...

ذهنم جواب مناسبی پیدا نکرد...

+ میدونم بلحاظ روانشناسی این حرفم تو این شرایط درست نیست ولی میخوام بگم خیلی هامون تنها اومدیم و تنها م میریم... من مطمئنم جایی که میری برات دوست داشتنی تر خواهد بود...

- من نمیدونم قراره به کجا برم...

+ تمام قشنگیش همینه... برو...

فقط برو و هیچوقت نرس... 

ادامه نوشته

از سری دردسرهای گیاهخواری!

عصبانی بود!

- خیلییی لاغر شدی!

+ (با لبخند) میدونم!

- زیادی لاغر شدی!

+ (با لبخند) میدونم!

- زشت شدی! زشت شدی واقعا!

+ (با لبخند) برام مهم نیست راستش... زیاد به فکر خوشگلی و زشتی نیستم...

.

.

حدود یه ساعت چپ و راست بهم تیکه انداخت و از هیچ توهین، تمسخر و هرآنچه که باید و نباید فروگذار نکرد!

لبخند میزدم و به درست و غلط سکوتم فکر می کردم...

 

در نهایت در حالی که همچنان لبخند تلخی روی لبم بود گفتم:

"زشته! به سلیقه و انتخاب هم احترام بذارین"!

ادامه نوشته

سالی که نکو بود...

امروز به آخرین صفحه ی سررسیدم رسیدم! و برنامه ی آخرین روز سال رو هم یادداشت کردم...

عملکرد امسالتونو بررسی کردین؟

به چه هدفهایی رسیدین؟

به کدوماش نه؟!

از خودتون راضی بودین؟

 

هدفهای سال جدیدتون رو مشخص کردین؟

 

امسال چه تغییراتی در شما ایجاد شد؟

در سال جدید چه تغییراتی میخواین در خودتون یا شرایطتون ایجاد کنین؟!

مهم نیست این تغییرات چقدر کوچیک و فسقلی باشن! بهرحال به این سوالها جواب بدین...

ادامه نوشته

مشک آن است که خود ببوید!

- چرا میخندی؟!

+ یه چیز خنده دار به ذهنم خطور کرد یهو!

- چی؟!

+ میگم این پسره که سیگار میکشه، الآن از کنار من رد شد، جلو دماغمو گرفتم... اونوقت نامزدش چطور میتونه ماچش کنه با اینهمه بوی سیگار؟! :)))

-   :|

 

 

 

پ.ن: همینجوری که مینوشتمش، یهو حس کردم قبلا همینو نوشتم! :/ یا خواب دیدم یعنی؟! یا للعجب!

انعکاس...

آن که مرا عاشق کرد "تو" نبودی...

.

.

.

من عاشق "تصویرت" شده بودم...

.

.

انعکاس "تو" در آب...

آی کیو جووون! بله؟!

همین سه چهار هفته ی پیش دوستی ازم اجازه خواست برای انتشار برخی پستها در یک کانال تلگرامی به نام بلاگرام... البته با ذکر منبع!

امروز واژه ی "انسان" رو سرچ کردم تو اون کانال... یه پستی اومد... خوندمش...

بعد گفتم چه قشنگ! بعد رفتم تو فکر و تصویر سازی و خیالبافی کردم باهاش!

 

بعد چند ثانیه زیرشو نگاه کردم دیدم اسم وبلاگ خودمه!

فکر کردم اشتباه شده! یا کپی شده! زدم رو لینک و وارد وبلاگ خودم شدم!

 

پ.ن: آی کیوی کی بودم من؟! :/ واقعا یادم نمی اومد کی و کجا نوشته بودمش... بیشتر که فکر کردم یک رگه هایی به یادم اومد ولی باز نه واضح! 

خلاصه اینکه چنین حافظه ی جذابی دارم... حالا برید یه دل سیر بخندید به من!

پ.ن ۲: راست راستش حتی بعد باز شدن وبلاگ هم در وهله ی اول فکر کردم یه کاسه ای زیر نیم کاسه ست و یکی وبلاگو کپی کرده مثلا!!!

اینو دیگه نمیخواستم بگم ولی دلم طاقت نیاورد! :)) 

آغازی بر یک پایان!

کارم تموم شد بالاخره...

 

خیلی خسته م و متاسفانه دو تا درد جدید که سوغات کار زیاده افتاد به جونم که امیدوارم بره! :)

الآن دوست دارم فقط بخوابم...

صبح ساعت ۶ بیدار شم و روز از نو...

 

پ.ن: گفته بودم از برنامه ی سال جدیدم یادگیری تند خوانیه؟!

شما نرم افزار خوبی میشناسین که از آموزشش مطمئن باشین یا تعریفشو شنیده باشین؟

رقابت!

ظهر فسقل جان از راه مدرسه اومد پیشم...

نشست رو مبل...

- یه چیزی بگم؟

+ بگو...

- یعنی مامانم و زن عموم تو رقابتن!

+ چطور؟!

- دارن باهم رقابت می کنن که دقیقا مثل هم باشن... هیچکدوم از اون یکی پایینتر نباشه! هر روز زن عموم زنگ میزنه به مادرم و میپرسه لباس چی میپوشی واسه جشن؟! کفشتو از کجا خریدی؟! کدوم آرایشگاه میخوای بری!

مامانمم الکی بهش میگه نه چیزی نخریدم! 

همه چیزشون م در حد هم گرفتن... البته کفش زن عمو گرونتره... 

در حالیکه داشتم از خنده میترکیدم ازش پرسیدم:

+ تو از کجا میدونی حالا؟

- برچسب روی کفششو دیدم... چهارصد و خرده ای قیمت کفششه!

 

در آخر فسقل جان سخنانش رو با این جمله تموم کرد:

"یعنی این جشن تموم بشه این دوتا به آرامش الهی میرسن!"

فلسفانه هایی از دل چهارشنبه سوری!

برای اولین بار در عمرم تو مراسم چهارشنبه سوری شرکت کردم! یک مراسم واقعی جذاب! بدور از هرگونه وحشی بازی مبپوشون در یک محفل نیمه خصوصی، مختلط و دوستانه!

+ به مردها و پسرهایی نگاه می کردم که مشروب خورده بودن و مست مست بودن... به زنها و دخترهایی نگاه می کردم که یواشکی لاک میزدن و آرایششونو ترمیم می کردن! تماما درگیر ظاهرشون بودن و تو دل برو بودن براشون شدیدا مهم بود!

بعد با خودم فکر کردم که همواره گفتن میل به زیبایی در زنها ذاتیه! ولی باید حواسشون باشه که این میل رو کنترل کنن! مبادا باعث انحراف یک مرد بشن!

بعد با خودم فکر کردم که همواره گفتن ولع جنسی همواره در مردها هست! ذاتیه!

 

ولی کسی چیزی از کنترل این ولع نمیگه!

اتفاقا اینبار هم زنها باید مراقب باشن که مردها دچار انحراف نشن و ولعشون پیش نیاد!!! که اگه پیش بیاد باز هم زنها متهم میشن!

زنها باید غریزه ی ذاتیشون رو کنترل کنن وگرنه انگشت اتهام به سمتشونه... مردها  نیازی به کنترل غریزه ی ذاتیشون ندارن و همواره تبرئه شدن که: "مرده دیگه! ذاتش همینه"!

چرا این مساله حل شده و پذیرفته شده ست ولی هیچوقت کسی نمیگه خب زنه دیگه! ذاتش همینه که قر بریزه؟!

 

بعد جالب ترش اینه که میگن مردها منطقی ن! احساسی نیستن!

خب اگه راسته که پس باید تو اینجور شرایط هم از خود بیخود نشن و منطقی برخورد کنن! منطقی تصمیم بگیرن!

 

پیچیده و درهم تنیده شد! نه؟!

برم بخوابم دیگه...

انسان کیست؟ انسان چیست؟!!!

اینکه مورچه هه داره راهشو میره یهو من سر میرسم و یه چیزی میندازم رو کله ش، یا سر راهش، مصداق بارز چیست؟!

 

+ آیا صرف "انسان بودن" بهانه ی خوبی برای اینه که هر کاری دلمون خواست بکنیم؟!

بنظرم باید یاد بگیریم به همه ی موجودات و به کل کائنات احترام بذاریم...

باید برامون درونی بشه...

اینطور نیست؟

چهارشنبه سوری یا وحشی بازی؟!

مساله این است...

.

.

.

.

بررسی سالانه!

امشب قسمت شد زودتر بیام تو رختخواب! 

میخوام پیشرفتهای امسالمو تو موبایل یادداشت کنم... البته بعدا سر فرصت کامل ترش می کنم حتما...

دلم آب شد از بس منتظر موندم کارا تموم شه بعد برم سراغش! :/

+ شما م این کارو می کنین؟!

پیشرفت ها یا برنامه ها یا تغییراتی که دوست داشتین در شما شکل بگیره و درواقع از اهدافتون بوده...

هرچیز کوچک یا بزرگی...

مثلا:

خوندن یک کتاب در هر ماه!

پیاده روی روزانه

نوشتن فلان مقاله

نرمش روزانه

توجه بیشتر به سلامت جسم

مهربونتر شدن

راه اندازی فلان کسب و کار

.

.

ازم ناراحت شدی؟!

یوقتایی با خودم میگم کاش میشد بیخیال ادب شد و گفت:

"ناراحت نشدم ازت...

عادت کردم دیگه...

معمولا زر زیاد میزنی!"

.

.

.

+ اینکه طرف مقابلمون با لحنی که درخور شخصیتمونه (!)، باهامون حرف نمیزنه رو الزاما رو حساب نابلدی، بی استعدادی و ضعفش نذاریم...

شاید عمدا اجتناب میکنه...

فقط بخاطر اینکه حس می کنه اون طرز برخورد و اون سبک و لحن درخور خودش نیست!

برای شروع...

راستی اون مساله ای که قبلا گفته بودم رو تو این کتابی که دستمه هم خوندم چند روز پیش...

چند ماه پیش قبل اینکه گیاهخواری رو جدی شروع کنم گفته بودم باید از وعده ی صبحانه م شروع کنم و میوه رو جایگزین کنم...

تو این کتاب دقیقا همین پیشنهاد رو داده...

میگه اول از صبحانه شروع بشه... بعد ناهار و بعد شام :)

 

+ یه وقت گیر آوردم دارم عین عقده ای ها پست میذارم! :)))))

 خیلی تابلو بود؟ :))

در مسیر سلامتی و شادابی...

کمتر از یک هفته ی پیش بود که تا درو باز کردم گفت:

- یه خبر خوووب!

+ خبر خوب؟ چی؟

- حدس بزن...

+ دیگه از خرید خونه خوب تر به ذهنم نمیرسه الآن...

- نه این به ذهنت م خطور نمیکنه!  گیاهخوار شدم... سه روزه!

 پ.ن: با اراده ای که در وجودش سراغ دارم و کنجکاوی هایی که داشت، میدونستم احتمال اینکه روزی این اتفاق بیفته هست! ولی اعتراف می کنم که اصلا فکرشو نمی کردم اون زمان انقدر زود برسه!

پ.ن ۲: دو روز پیش که اومده بود بهم سر بزنه آستینشو زد بالا و گفت: نگاه کن... کیستهای دردناک که تو کل بدنم پخش شده بود، داره از بین میره... 

+ جدی؟ تو همین چند روز این اتفاق افتاد؟

- (با چشمهای گرد) آرههه... حتی خودمم دیگه نمیتونم حسشون کنم... قبلا کاملا زیر انگشتام لمسشون می کردم...

پ.ن۳: تو همین چند پست قبلی گفته بودم یقین دارم که استارت گیاهخواری در اطرافیان زده میشه! یادتونه؟ و الآن هم میگم: "قطعا این داستان ادامه دارد!" :)

خسته تر از خسته ام!

خیلی خسته م...

الآن نشستم وسط آشپزخونه و تو یه ماهیتابه ی یه نفره عدسی میخورم!

.

.

.

بنظر میرسه این گشنگی، گشنگی استرسیه!

بعد اینکه غذامو خوردم باید برای بار هزارم برنامه ریزی کنم...

فکر کنم تا ۲۵ م درگیر باشم...

ببینم چی از تو برنامه ریزیم در میاد...

پ.ن: گفته بودم که تقریبا از ۶ صبح تا ۱۲ شب مشغولم؟!

 

و واقعا نمیدونم چطور سر پام؟! شاید به رژیم غذاییم مربوط بشه یا اون ماده ی خاص که دو هفته ست مصرف می کنم و میگن انرژی زاست... یا شایدم روحیه م قوی تر شده کلا... نمیدونم!

بهرحال این مدل کار کردن رو با اینهمه فشار دوست ندارم و بنظرم درست نیست... ولی ظاهرا  گاهی چاره ای نیست...

.

.

.

بهرحال امیدوارم بخیر بگذره... و مطمئنم میگذره! :)

هدف کجاست؟!

جون کار کردن ندارم...

ترجیح میدم بشینم یه کوچولو اهداف سال جدیدو بنویسم! :)

شما هدف گذاری می کنین؟!

هدفی دارین اصلا؟!

برنامه تون چیه؟

قراره چیا یاد بگیرین؟ چه کارایی بکنین و ...

اینارو میدونین؟؟؟

وقت اضافه...

خیلی خسته م...

از ساعت ۶ که بیدار شدم تا الآن تقریبا استراحت خاصی نداشتم!

 

+ بچه ها کسی از بین شما نرم افزار آموزش تندخوانی میشناسه؟

باید بتونم تندتر بخونم... این وضع جالب نیست! باید بتونم حتی وقتی کارم زیاده بازم کتابایی که دوست دارمو بخونم... منظم! و البته اینکه انقدر کتاب خوب زیاده که حیفه قبل مرگ نخونده باشمشون!

تند تند بخون؛ بیشتر بخون!

به این نتیجه رسیدم تند خوانی از واجباته!

 

+ احتمال اینکه سال جدید برم دنبالش زیاده...

حالا سرم خلوت شه برنامه های ۹۷ رو میریزم*

بهار من...

هوا آفتابی بود...

هوا بهاری بود...

قدم میزدم...

 

و یقین حاصل کردم که احتمال عاشق شدنم در بهار خیلی زیاده...

نور و آب...

راستی تصمیم قطعی  گرفتم اون کتاب رو خودم تنها بنویسم!

و اونقدر توانایی در خودم سراغ دارم که به جرئت بگم اگه بخوام، از پسش بر میام!

 

خودم هم در نقش خودم بازی می کنم هم در نقش........

.

.

.

 

فقط باید زمان رو مدیریت کنم و شروعش کنم... براش وقت بذارم و یقین دارم که چیز خوبی از آب در میاد...

دوست داشتم یک سرش اون باشه... ولی نشد... 

غمی نیست!

هر دو سر با خودم...

.

.

.

سالی که گذشت...

لحظه شماری می کنم مشغله های این یه هفته ده روز تموم شه...

و بشینم مرور کنم ۹۶ رو...

بنویسم رو کاغذ از عادتهای بدی که ترک شد و عادات خوبی که موندگار شد برام...

از تغییراتی که ایجاد کردم...

از پیشرفت ها و حتی پسرفت ها...

همه رو مرور کنم و برنامه ی سال جدید رو بریزم واسه خودم! :)

امسال برام موفقیت های زیادی داشت...

قطعا سال بعد میتونه بهتر باشه...

 

 

اگه من بخوام...

.

.

.

 

+ مرور وبلاگ هم میتونه جالب باشه...

بهار ۹۶! :)

تاریکخونه!

نزدیک یک در شدیم...

درو باز کرد و گفت: بیا تو!

تاریک بود...

به اندازه ی سه نفر ایستاده جا داشت! 

 

یه چراغ قرمز کوچیک و کم نور رو روشن کرد و گفت: باید یه کم تاریکی رو تحمل کنی....

 

اعتراف می کنم که چند دقیقه ای واقعا ترسیدم... و به این فکر کردم اگه حرکت خاصی انجام بده باید دقیقا چه واکنشی داشته باشم...

مخصوصا اونجا که گفت: درو ببند! و بعدتر که دستش به دستم خورد...

.

.

.

 

+ احساس امنیت از ملزومات زندگی آرامه!

خسته تر از خسته...

آهنگ "من یک زنم" سیاه رو شنیدین؟!

روزهای پر تنش!

خسته م... ولی نه به اندازه ی پریشب!

امروز از حدود ۶ صبح تا ۹ و نیم شب در حال حرکت و کار بودم...

کمرم یه کم اذیت شده...

مخصوصا سمت راستش!

فردا هم احتمالا چنین بساطیه...

حدود یه هفته ی دیگه فشرده ست...

+ بچه ها سرم شلوغه این روزا... شاید نرسم به همه ی کامنتها کامل جواب بدم ولی بدونین که معمولا آخر شب چک می کنم وبلاگو...

دوستون دارم... حتی اگه دوست داشتنی نبینم! 

چون شما رو بخاطر خودم دوست دارم! و لاغیر!

+ ممکنه یکی فردا رو اعصابم راه بره! امشب شنیدم کلا آدم بدقولیه! فردا کله ی سحر با گارد باید باهاش برخورد کنم! با آمادگی کامل! که بیش از این معطلم نکنه!

گره افتاده به کارم...

ولی کدوم گره ایه که بالاخره باز نشه؟! :)

 

+ مطمئنم ته اسفند زندگی دوباره به من لبخند میزنه...

.

.

.

 

...

دیشب ۱۲ خوابیدم ولی نتونستم ۶ بیدار شم... با یه ساعت تاخیر بیدار شدم!

پ.ن: فهمیدم که اگه بیش از حد خسته باشم، نمیتونم با ۶ ساعت خواب خودمو جلو ببرم!

امشب به اندازه ی دیشب خسته نیستم! بنظرم حتی اگه ۱ هم خوابم ببره باز هم امید هست که ۶ بتونم بیدار شم...

شب بخیر...

خیلی خسته م...

۶ بیدار میشم...

امیدوارم این چند روز آخر هفته به خیر و خوشی بگذره...

و کارهام درست و به موقع انجام شه...

Point!

باید گوشه ی این خونه یه چیزی رو اضافه کنم:

 

"اعتقادات من، باورهای من در "حال" زندگی من است!

تضمینی برای ثابت ماندنشان در آینده نیست!"

برو کار می کن...

به به!

ظاهرا از فردا چنان بدو بدویی در انتظارمه که خدا عالمه! :))))

احتمالا هرچقدر تو این یکی دو روز پست گذاشتمو قراره تو این دو هفته جبران کنم! روزهای وحشتناک و سختی از فردا در انتظارمه! احتمالا تا حدود دو هفته... بعدشم که مشخص نیست... ولی احتمال میدم این روال تا ته اسفند کم و بیش ادامه داره...

 

برم برنامه ریزی کنم واسه امروز و فردام...

با آرزوی بهروزی*