خیلی تند نوشتم! با یه عنوان بی ربط! :)

چند وقته که به مادرم میگم دیگه جواب تلفنو نمیدم!

چون کسی با من کاری نداره... همیشه باید یه سلام کنم بعدش گوشی رو بدم به خودش! :|

امروز فکر می کردم تو دنیا چند نفر مثل من پیدا میشن؟!

که حتی یک نفر هم نباشه باهاش تلفنی حرف بزنه!

هیچوقت زنگ تلفنی نیست که مخاطبش من باشم!

خیلی عجیبه!

یعنی فکر می کنم عجیبه... چون یادم نیست کسی با این شرایط دیده باشم!

و عجیب تر از اون اینکه عین خیالم م نیست! :|

انقدر به این مساله و موارد مشابه خو گرفتم که اصلا بهش فکر هم نمی کنم... مگر گهگاه که موضوعی منو به یادش بندازه!

طلبکار؟!

گفت: یه چیزی بگم؟
گفتم: بفرما
گفت: دیشب ناراحت شدم... اعصابم خراب شد!
.
.
.
گفتم: آدم از بی احترامی ناراحت میشه نه اختلاف نظر... من بهت بی احترامی کردم؟
گفت: نه!
.
.
.

قصه این بود که بخاطر من به کسی بد و بیراه گفت! خیلی بد و بیراه!!! زیاد!
و من گفتم حرف زشت زشته و نباید به زبون بیاد... بعد که اصرار کرد کارش درست بوده و راه دیگه ای نبود برای نشوندن طرف سر جاش، گفتم پس دیگه چیزی بهت نمیگم در موردش که دوباره از این راه استفاده کنی!

بخاطر همین فکر کرد من ازش طلبکارم! :/

*

نوشت:

سلام خانوم معلم مهربونم...

 

+ هیچ چیزی برام قشنگتر از این نیست که خلق الله از من در امان باشند...

   در امان باشند...

   آمین...