جواهر؟!
گفتم: " ما؟! چرا؟!!!"
گفت: "اینجا نمونین... جنمتون بیشتر از ایناست! من دخترارو دوبار ببینم میفهمم چجوری ن! برین از اینجا"!
.
.
.
سپید مو...
اگه بدونه برای منی که حسم نسبت به خودم ۱۰ سال کمتر از سن واقعیمه،
این موهای سپید تا چه حد میتونه تعادل بیاره!
.
.
لطفا
انقدر
به هم
گیر ندیم!
باور کنیم که در همه ی زمینه ها صاحب نظر و عقل کل نیستیم!
انسانم آرزوست...
.
.
.
کارش نگرفته... ناراحت بود... گفت قسط دارم و اعصابم بهم ریخته...
یه ساعت و اندی داشتیم چت می کردیم... هر آنچه به ذهنم میرسید رو بهش گفتم... خوشحال شد...
بین چتها بارها ازم تشکر کرد... بارها عذرخواهی کرد که وقتمو میگیره! بارها گفت که مزاحمم شده...
البته من بهش چیزی رو گفتم که بهش معتقدم:
"زحمت نیست... وظیفه ی ماست در حد توانمون به هم کمک کنیم!"
ولی بین جمله هاش یه چیزی گفت که دلم لرزید:
" شکر خدا که هنوز انسان وجود داره"
.
.
.
از حواشی ماجرای پست قبل!
پدرش بهش گفته بود:
مدرسه تون مدرسه ی خوبیه... معلمهاش قوی ن! تو کاری به چیزی نداشته باش! فقط درستو بخون... استرس نگیر...
فسفل جان: میشه مگه؟ مگه دست منه که استرس نگیرم؟
پدرش: آره... مدیرت هرچی بهت میگه تو فقط گوش کن اهمیت نده... درستو بخون؛ استرس نگیر!
فسقل جان: خب! تو م کار بکن ولی وام نگیر! میتونی؟
پدرش در حالیکه خنده ش گرفته بود، ساکت شد و همه خندیدن :))
+ حالت منم اون لحظه کم خنده دار نبود... عین این مترجمها حرفهای فسقل جان رو ترجمه می کردم:
"منظورش اینه که اجتناب ناپذیره"!
کودک آزاری!
+ من واقعا اذیت میشم اینو تو این حال میبینم... به پدرش میگم اگه میخوان به این روششون ادامه بدن بیاد بچه رو ببره... من نمیتونم کاری کنم... استرسش قابل کنترل نیست...
- باهاش صحبت کن... میدونی که به حرفت اهمیت میده...
+ میدونم... ولی انقدر خودش درگیر مشکلاته دلم نمیاد باهاش حرف بزنم... یعنی مرددم...
- اون مهم تره یا این طفل معصوم؟ کدومشون آسیب پذیرترن؟
این شد که دیشب جلسه تشکیل شد! حدود ۳ ساعت داشتیم حرف میزدیم...
بچه هارو دریابیم!
امروز بهش گفتم:
+ تو خیلی گناه داری...
- چرا؟
+ چون بچه ی خوبی هستی ولی خودت کار خودتو خراب می کنی...
لبخند زد...
- تو از کجا میدونی من خوبم؟
+ اون خوبی که تو ذهن منه با خوبی که تو ذهن توئه فرق داره...
- من مامان و بابام یه کم از من راضی نیستن! خودشون گفتن! پس در دنیا فقیر و تهی دست میشم!
چند ثانیه سکوت کردم...
+ مامان و باباها گاهی وقتا از سر عصبانیت یه چیزی میگن... همه ی حرفاشونو نباید جدی گرفت...
.
پ.ن: ما آدم بزرگا حواسمون نیست که تیر حرفهامون چطور میشینه به باور بچه ها... حواسمون نیست وقتی واسه تسکین خودمون هر مزخرفی از دهنمون در میاد چطور روح و روان بچه رو می خراشیم...
حواسمون نیست...
.
.
تو این یکی دو روزی که پیشمه تازه فهمیدم تو این مدت طولانی که زیاد نمی دیدمش، چه گندی زدن به اعتماد به نفس و عزت نفسش! هم پدر و مادرش! هم اون مدیر و کادر بی فرهنگ مدرسه ش!
و صد البته ۵ برابر قبل یقین حاصل کردم که اصلا دوست ندارم بچه داشته باشم!
ماوراء!
سرشو با تردید به نشان نفی تکون داد...
خیره بود و فقط گوش میداد...
بعد چند دقیقه گفت:
- راستش نخواستم بگم ولی آره!
دوبار تو خونه شیر آب باز شد... شب بود... اولش فکر کردم بچه هان که اومدن آب بخورن... بعد فکر کردم شیر مشکل پیدا کرده ولی بعد متوجه حضورش شدم...
بار اول یه کم ترسیدم ولی بار دوم دعا خوندم و عادی تر رفتار کردم...
+ چی گفتی؟
- یا روح القدس... میدونم که اینجایی... و بعد شروع کردم به دعا کردن...
یه بار دیگه م تو ایران...
خونه ی دوستم بودم... وسط آشپزخونه یه کم آشغال ریخته بود... با جارو جمع کردم و رفتم ریختم تو حیاط... وقتی درو بستم و برگشتم، دقیقا همونا همونجا بودن!
.
.
اجنه!
قرار شد یه هفته اینجا بمونه...
که من بهش درس خوندن یاد بدم!
غروب یکی دو ساعت با هم درس خوندیم...
شب وقت خواب شروع کرد یک ریز حرف زدن! یکی دوتا فیلم ترسناکو با هیجان برام تعریف کرد! بعدشم ترسید؛ رختخوابشو آورد نزدیک من! دستمو گرفت که کمتر بترسه و تو همون حال خوابش برد...
+ امشب برای اولین بار رک و راست ماجرا رو برام گفت...
طفلک خیلی اذیت شد...
یه بار جلوی خودم دیده بودش...
اون صحنه و گریه هاشو یادم نمیره... اونوقتا واقعا فسقلی بود... یه فسقلی که به سختی جمله هاشو میبست!
یادمه نمیرفت خونه...حدود یه ماه! آخرش با گریه و کشون کشون بردنش... زمان برد تا حرفاشو باور کنن و دل بکنن از اون خونه...
اون خونه ی ترسناک...
.
.
پراکنده گویی!
فردا قراره بیشتر باهم حرف بزنیم... امیدوارم بشه... البته بیشتر واسه خودش... از سردر گمی درمیاد... شرایطش رو درک می کنم و میدونم این سردرگمی جهنمیه واسه خودش! امیدوارم به بن بست نخوریم و همفکری ها نتیجه بده...
پ.ن ۱: من زیاد به خودم تلنگر می زنم... البته شاید این "خیلی" کم هم باشه! بهرحال گاهی حالت وسواس گونه به خودش میگیره!
یوقتایی که درگیر مسائل دیگران میشم؛ یوقتایی که تمام فکرم میشه چاره پیدا کردن برای مشکل یا درگیری ذهنی کسی، از خودم میپرسم:
"اگه نزدیکانت، خوانواده ت، دوستت م مشکل داشتن همینجوری بال بال میزدی؟! یا فقط دوربینی؟!!!"
امروز از اون روزهایی بود که پیش وجدانم سربلند شدم!
.
.
.
پ.ن ۲: شب برگشتم خونه... رفتم تو اتاق که لباسمو عوض کنم... یه شلوار از رو تخت ورداشتم پام کردم... میام بیرون...
+ من امروز این پام بود؟
- نه!
+ چرا اینو پوشیدم پس؟ اصلا این رو تخت چیکار میکرد؟!
- اینو ظهر از رو بند جمع کردی گذاشتی رو تخت! :|
+ آها آره آره!حواسم یه جای دیگه بود اصلا نفهمیدم چی پوشیدم!
چند روز پیش مانتومو تنم کردم بعد به جای پلیور یه مانتوی دیگه گرفتم روش پوشیدم! :)))))))) به دکمه های پایین که رسیدم چشمم افتاد به خودم وسط اتاق پخش شدم! از بس صحنه ی احمقانه ای شده بود! :)))
حالا اینا واسه خودم خنده داره... واسه بقیه گاهی واقعا رو اعصابه!
تقریبا هر روز چندتا از این سوتیا دارم! بعضیاشون شخصین ولی بعضیا واقعا رو اعصاب بقیه ست... دلم میسوزه براشون ولی واقعا دست خودم نیست! ذهنم تقریبا همیشه درگیره...
.
.
.
سکوت!
ولی هرکدومو که میخوای پست کنی،
به هزار و یک دلیل بی دلیل منصرف میشی!
.
.
عجیبه!
تو مرا جان و جهانی...
.
.
یعنی "مرا جان"؟!
از سری دوشواریات!
شاید بهتر باشه اولش از وعده ی صبحانه شروع کنم...
ولی حتما حتما حتما مدتی از عمرم رو بهش اختصاص میدم...
مگر اینکه عزرائیل غافلگیرم کنه! :)))))))
+ من م زورم به این طفلک رسید! آخرش کاسه کوزه ها سر عزرائیل میشکنه! :))
.
.
+ همین الآن از گوشه ی چشمش یه نگاه عاقل اندر سفیه بهم انداخت:
" عرضه نداری، منو بهونه نکن! نفرت انگیز!"
.
.
چند روزیه اعصاب معصاب نداره... بی اعصابی رو ادبش تاثیر گذاشته!
+ عزرائیل جون! داداش من! ادب مرد به ز دولت اوست!
از ما گفتن بود!
.
.
اوج محبت آمیزی کلام!
- چرا؟
+ :)
- چرا دوست داری تا آخرش پیش من بمونی؟!
.
.
.
+ چون تو یه کم از بقیه قابل تحمل تری!
.
.
امان از دلی که تنگ میشود!
.
.
بعد مدتها...
مدتهای مدید!
.
.
ریزعلی بزرگ!
.
.
.
غم آمد...
فکرمشغولی امشب!
۱) تمرین کنم جوری رفتار نکنم که کسی بهش بر بخوره و جوری جوابمو بده که به من م بر بخوره!
۲) به گیاهخواری فکر می کنم! خیلی خیلی جدی!
بیکاری...
.
.
.
بیکاری یک معضل نیست...
بیکاری زمینه ساز چندین و چند معضله!
افسردگی، رخوت، ناامیدی، فحشاء! و ...
وحشتناکه...
+ البته برای کسی که به هر دلیل، دلیلی برای کار کردن نداره، شاید اینطور نباشه...
یه کشف شخصی!
حوالی ظهر حال خوبی داشتم
دنیا و همه ی آدمها رو از ته قلبم دوست دلشتم
و دقایقی بر همین منوال گذشت!
+ تو این لحظات ناب برای همه ی آدمها آرزوهای خوب کنیم... احتمالا این آرزوها (شما بخونید دعا!) اثرات غریبی خواهد گذاشت!
این احساس منه...
حقوق برابر...
گفتم: "مهریه رو باید فراموش کرد... وقت ازدواج باید بدنبال حقوق برابر بود... حق طلاق، حق سفر، حق حضانت فرزند، حق مسکن و ...! مهریه کلاهیه که رو سر زنها گذاشتن و به این بهانه تا میتونن آزارش میدن! بگرف واسه شروط ضمن عقد با یه وکیل خوب مشورت کرد"
حدود ۴۰ دقیقه حرف زدیم... یهو موبایلشو برداشت و ناپدید شد...
چند دقیقه ی بعد رفتم اتاق روبرویی که موبایلمو بزنم به شارژ... صداش رو شنیدم:
"من میگم همه چی باید برابر باشه...
چرا نه؟ مگه شک داری به خودت؟
تو یه دلیل قانع کننده بیار که چرا این کار ایراد داره؟"
.
.
.
+ از شدت هیجان خواستم بغلش کنم و بگم خیلی خوبه که کسی تو زندگیته و دارین باهم آشنا میشین ولی مبادا کوتاه بیای!
ولی نه! شاید دلش نمیخواست مستقیم در مورد این مساله چیزی بهش بگم...
به جاش وقتی تماسش تموم شد و برگشت چند تا کانال در مورد حقوق زنها واسش فرستادم و گفتم: "عضو شو و بخون... خوبه که بدونیم"
تفاهم!
- "با همکلاسی های دبیرستانیت دوره نداری؟"
+ نه بابا!
- چرا؟
+ ندارم دیگه... از تو گروه تلگرامشونم اومدم بیرون حتی!
- (با تعجب) چرا؟!
+ مثل من نیستن... یا شایدم من مثل اونا نیستم... ربطی به هم نداریم یعنی... سیستم فکریم باهاشون جور نیست... اونا دنبال چیزی دیگه ای هستن...
- مثلا دنبال چی؟
+ دنیاشون شوهراشونه... بچه زاییدن، حاملگی و این چیزها...
.
.
پ.ن: از گروه بچه های دانشگاهمون م اومدم بیرون... گاهی وقتا خیلی سعی می کنم جمع رو تحمل کنم... ولی نمیتونم... شایدم بلد نیستم از بودن در کنار آدمها لذت ببرم... شاید این ضعف باشه ولی با اینکه به ندرت با آدمها دچار کنتاکت میشم و معمولا اهل سازشم، ولی باز به ندرت پیش میاد از همصحبتی و بودن با کسی لذت ببرم!
این هم یکی از تناقض های وجودی من!
آسیاب به نوبت...
امشب باز تو همین شهر، تو مراکز فروش، هر بار که به پله برقی میرسیدیم سرعتمو کم می کردم، هدایتش می کردم سمت پله، تذکر می دادم: "مراقب باش! چادرت گیر نکنه لای پله ها"! و بعد خودم مثل عقاب پشتش وا میستادم و مواظبش بودم...
همینجوری که پله ما رو به طبقه ی همکف نزدیک میکرد، به این فکر می کردم که یه روزی اون مراقبم بود؛ حالا من حواسم بهش هست...
از جدول های توی محوطه که بالا میرفتیم می گفتم:
"مراقب باش مچ پات پیچ نخوره! هجله نکن! آروم تر!"
.
.
با یادآوری خاطرات یه بغضی تو گلوم افتاد...
ولی بهرحال هممون تو این گردونه می چرخیم و ...
.
.
آسیاب به نوبت...
.
.
+ تا دنیا دنیاست مدیونشم...
حق مادری به گردنم داره...
ولی کم میذارم براش... خیلی کم...
مادربزرگ... گاهی از مادر دلسوزتر حتی...
یار مهربان...
همانا!
+ امروز چند بار به خودم لعنت فرستادم که چرا بی کتاب اومدم...
برای منی که معمولا حرفی با کسی ندارم، معمولا اهل تلویزیون نیستم و ...، گاهی هیچی جز کتاب خوندن نمیتونه راه نجات باشه!
بوقت خرابکاری! :(
++ حالا که شد... به هر دلیل... خوبه که حقی به گردنت نیفتاد که نارضایتی کسی دنبالت باشه...
+ ولی باید حواسمو بیشتر جمع می کردم... خنگ بازی در آوردم... بی دقتی کردم... با یه کم تمرکز بیشتر، این اتفاق نمیفتاد...
++ اگه یکی دیگه این اشتباه رو می کرد چی میگفتی؟
+ میگفتم تجربه شد بهرحال... پیش میاد... بخاطر کم تجربگیه... سعی میکردم آرومش کنم...
++ پس چرا واسه خودت اینو نمیگی؟
.
.
.
پ.ن: همیشه اینجور وقتا دوست دارم زمان تند تند بگذره که این ساعتهای عذاب وجدان تموم شه...
فردا که بشه احتمالا خوب خوب میشه حالم... اینجوری بودن طبیعیه یا ضعفه؟!
بی بازگشت...
نمیدونم دلیل این تعلل طولانی مدت فراموشی بود یا طفره رفتن از بیانش!
+ دلم نمیخواست اینو بگم... چون برام سخته گفتنش... چون دوسش داشتم... مثل اینکه بخوام در مورد تو چنین حرفی رو به کسی بزنم... سخته دیگه؟
سرشو به نشان تایید تکون داد...
+ ولی مجبورم... یعنیییی اعتمادم سلب شده راستش... بعید میدونم بخواد آزاری برسونه... نه دوست دارم فکر کنم ممکنه و نه اصلا میتونم باور کنم که ممکنه! ولی بهرحال وقتی مطمئن نیستم، باید بهت هشدار بدم...
هشدار دادم... لبهام لرزید و بغض نیمه شکسته مو قورت دادم...
+ راستش من خیلی دوسش داشتم... انتظارشو نداشتم ازش...
احتمالا متوجه ی بغضم شد که اومد سمتم...
- چرا یه بار دیگه باهاش حرف نمیزنی؟ نه بخاطر اون... بخاطر خودت..
+ نه نه! اصلا... دلیلی ندارم برای این کار...
.
.
پ.ن: اعتماد آدمهارو سلب نکنیم...
میشکنن...
حتی با هر یادآوری...
حتی بعد یک سال و اندی...
.
.
.
تن+ ها = تنها؟!
.
.
گل گلدون من
ماه ایوون من
از تو تنها شدم
چو ماهی از آب
.
.
چقدر گاهی بعضی از احساسات عجیبن...
مثل تمنای "بودن" و "نبودن"...
توامان!
.
.
میگن ریزعلی خواجوی بخاطر عارضه ی کلیوی تو بیمارستان بستری شده...
اگه لازم بود و اگه میشد حاضر بودم کلیه مو بدم بهش...
هرچند که حوصله ی درد کشیدن ندارم الآن... حتی یه کم م میترسم از جراحی... ولی بهرحال همه ی دردها میتونن واسه آدم عادی بشن...
اینم یه درد مثل بقیه...
.
.
قانع به سایه...
گرچه کلامی رد و بدل نمیشه...
شاید اینطوری بهتر باشه...
حتی اگه مرهمی نباشه برای زخمهای کهنه...
ولی باز غنیمته...
+ شاید دیگه هیچوقت تمایلی برای بازگشت نباشه... ولی هنوز احساس هست...
که اگه نبود، نه تو آفتابی میشدی و نه من میدیدمت...
.
.
زندگی مشترک ولی مردونه!
تمام مدت تو اتاق استرس داشت...
استرس چی؟!
"ناهارمم حاضر نیست! الآن میاد خونه"
چرا یواشکی؟!
چون همسرش با این دکترها موافق نیست! بنظرش فقط اونی که خودش فکر می کنه خوبه باید همسرشو ویزیت کنه!!!
این زندگی مشترکه؟!
احیانا یه ورش نمیکشه سمت مرد؟!!!
من واقعا نمی فهمم چطور این زنها میتونن چنین جهنمی رو تحمل کنن!
.
.
شاید نصف موهای سفیدم بخاطر مواجهه با چنین مسائلیه!
این جهان کوه است و فعل ما ندا...
یه آن نگاهش کردم ولی بعد با خودم فکر کردم شاید من هم در موقعیت مشابه اونطور که باید بهش احترام نذاشتم...
بهتره اول خودمو بررسی کنم!
شاید به دلیل رفتارش رسیدم...
.
.
مرد پسند!!!
"اینجوری بهتره؛ مردا اینجوری بیشتر میپسندن"! یا "اینجوری بهتره؛ مردا اینجوری بیشتر دوست دارن"!
دوره ی راهنمایی که بودیم، یه روز سر شوخی با دوستم به قد خودم افتخار کرده بودم! (صرفا واسه خنده بود!) یهو دوستم که خیلی ریز بود گفت: "نه دختر باید ریزه میزه باشه! اینجوری بهتره"!
هرچند به روش نیاورده بودم که کلاس بسکتبال رفتنش و حتی تلاش برای پرشهای بلند تو زنگ ورزش، به گفته ی خودش واسه بلند شدن قدش بود! ولی اون جمله و حتی لحن ادای کلماتش بعد اینهمه سال هنوز تو ذهنم مونده...
واقعیتش یکی بهش گفته بود مردا ریزه میزه بیشتر میپسندن!
الآن چی؟ چاق بودن خوبه یا لاغر بودن؟ ریز بودن یا درشت بودن؟! مردها چطور میپسندن؟! (چه سوال مهمی!!!)
ما کجای زندگی خودمونیم؟؟؟
کی بهمون یاد داد دختر زاده شدیم تا سرانجام روزی مردی با ما حال کنه؟؟؟!!!
کی بهمون یاد داد ما هیچی نیستیم جز ملعبه ای برای مردان؟!
پس جوری بپوش که مرد دوست داره! جوری آرایش کن که مرد دوست داره! جوری حرف بزن و عشوه بیا که مرد دوست داره! جوری زندگی کن که مرد دوست داره!
اصلا جوری بمیر که مرد دوست داره!!!
چون فقط اونه که مهمه! تو هیچی نیستی!