بهار نارنج...

من اگه بمیرم از عطر خوش این بچه راه دوری نمیره به خدا!

..

.

.

+ اردیبهشت... ماه خوشبو داره میاد*

مهربان باشیم... بیش از قبل* :)

دومین باره که تو این چند وقت بهم میگه "عزیزم"!

 

 

این تغییرات ستودنی ست!

 

+ وقتی یکی به هر دلیل داره سعی میکنه باهامون بهتر از قبل رفتار کنه به روش نیاریم که چی شد که تغییر کرد!

فقط باهاش مهربون باشیم... مهربونتر از قبل حتی*

خوشحال ناراحت!

چرا انقدر کم قدر همو می دونیم؟! :(

 

+ بعضیا یه جوری مهربونن که آدم خجالت میکشه از خودش...

کاش همیشه با هم یجوری باشیم که هیچوقت حسرت نخوریم که کاش جور دیگه ای بودیم!

+ وقتایی که میفهمی یکی که دیگه نیست چقدر دوستت داشته چه حس عجیبی بهت دست میده... یه خوشحالی ناراحت کننده... و بنظر میرسه به این راحتی ها از دلت بیرون نمیره... نه از دلت و نه از فکرت...

...

..

.

سهو و عمد!

خانوم همسایه پیغام داده که:

"دوبار با دخترم اومدیم در خونه تون نبودین... داشتم برمیگشتم گریه می کرد که نریم، صبر کنیم...

دلش براتون تنگ شده... درتونو که میبینه هی "او اوو" میکنه که برم اونجا...

بیاین بهمون سر بزنین..."

 

 

درسته که بعد اون موضوع دیگه واسه دیدن بچه پیش قدم نشدم ولی بارها با شنیدن خنده هاش قند تو دلم آب شد ولی یاد حرکت مادرش که میفتادم پا میذاشتم رو دلم... راستش خیلی ناخوداگاه این فکر هم به سرم میاد که شاید واسه اینکه بتونه بچه رو بسپره به ما و راحتتر به کاراش برسه میخواد دوباره ارتباط بگیره! نه که بدبین شده باشما... فقط از سرم گذشت! 

ولی از نگاههاش م مشخصه که فهمیده چیکار کرده... چند باری دیدمش بیرون... با سر بالا سلام نمی کرد... اینو حس کردم...

 

+ بهرحال گفتم یه کم اتاقو مرتب می کنم بعد میام دنبالش...

   اونم بیشتر بیشتر بخاطر بچه... آدم که نمیدونه... شاید واقعا دلش تنگ شده! ولی هیچوقت نگاهم به مادرش مثل قبل نمیشه... دلم اونجوری مثل قبل صاف صاف نمیشه باهاش... این نه کینه توزیه نه سختگیریه!

   حقیقته...

+ بعضی چیزا هست که اشتباهه... غلطه... ولی سهوا اتفاق افتاده... از اونا میشه راحت گذشت... ولی یوقتایی هست که هرجور می خوای توجیه کنی نمیتونی... با خودت فکر می کنی یعنی نشسته با خودش نقشه کشیده که فلان کارو کنه! این دیگه سهو نیست! عمده! از این نمیشه راحت گذشت... یعنی میگذریا ولی نه از ته دلت... نه که نخوای! اصلا نمیشه...

 

+ میشه خانومی که شوهرش بهش خیانت کرده نگاهش به اون مثل قبل بشه؟! هرگز نمیشه... شاید به زبون نیاره... بخنده، حرف بزنه، باهاش زندگی کنه ولی یه چیزی ته دلشه که گهگاه میاد سراغش... حتی اگه هیچوفت به زبون نیاره...

 

 

بعضی چیزا اینجورین... 

شدنی نیستن! :)

آب و نور رفت...

درشو باز کردم...

چشمم افتاد به اون دوتا نقاشی...

انگار که بار اولم باشه که میبینمشون... یه لحظه یکه خوردم!

بعد لبخند زدم...

خواستم از نقاشی ها عکس بگیرم و برات بفرستم...

به نشان تقدیر...

به حکم علاقه...

 

ولی منصرف شدم...

 

بیخیال... دیگه نه آبی هست نه نور...

..

.

.

دارالمجانین!

امروز یهو یادم افتاد که وقتی داشتم درمورد اون باهاش حرف میزدم بهم گفت که اون یه دروغگوئه! و من نباید باورش کنم... و من گفتم نباید انقدر راحت قضاوت کنه...

یهو یه لبخند تلخ اومد رو لبم... وقتی به این فکر کردم که کمتر از یک ماه بعدش متوجه شدم که خودش از بزرگترین دروغگوهای زندگیم بود!

 

لبخندم به قهقهه تبدیل شد وقتی یادم اومد که کس دیگه ای هم در مورد خود اون بهم گفته بود که اون دروغ میگه و نباید باورش کنم و من باز گفته بودم نباید زود قضاوت کرد...

تنها بودم... مثل دیوونه ها بلند خندیدم... وسط اتاق!

 

دنیا نیست که! دیوونه خونه ست!

 

+ امروز حین کار خیلی به این مسائل فکر کردم... بهرحال چیزهایی هست که گهگاه سراغت میاد... شاید بی دعوت!

 

+ خیلی خوبه که اینجارو نمی خونی... تو غلط بودی برای من... گاهی فکر می کنم شاید تو هم تو دلت بهم میخندیدی... که چقدر ساده باورت کردم... میگن آدمها همه رو مثل خودشون میبینن! اصلا شاید دلیل شک های گاه و بی گاهت همین بود و من چقدر خودخوری کردم که کجا رو غلط رفتم که اینطور پریشونت کردم... چقدر غصه خوردم...

..

.

شاید اون دروغگوی بزرگ اون یک بار رو راست گفت!

شاید تو م یکی مثل خودش بودی... شاید تو م یکی مثل خودش هستی... دروغگو و فریبکار...

شاید بارها بهم خندیدی... و من ندیدم...

چه اهمیتی داره؟!

بهرحال خوبه که نیستی... ولی همیشه خوب باش...

هرجا که هستی...

..

..

.

.

همیشه پای یک غر در میان است!

شوخی کنی باهاشون یه روز میگن این کارارو می کنی که مثلا سر فلان چیزو بپوشونی؟!

کم حرف میزنی میگن چرا ساکتی افسرده شدیم ما...

 

:|

دقیقا چی میخوایم از جون هم؟!

یه دستورالعملی یه نسخه ای یه چیزی بنویسین بدین دست آدم که اونجوری عمل کنیم لااقل غر نزنین دیگه!

 

والا!

انصاف...

امروز تو حیاط عملگی کردم!

مدیر ساختمون خواست کثیف کاری های توی حیاط رو جمع و جور کنه...

کاری که وظیفه ی اون نبود!

با پای شکسته... با عصا!

 

رفتم و پا به پای هم کار رو تموم کردیم...

 -------------------------------------------

گفت: کار تو نبود...

گفتم: می دونم...

گفت: اگه اهالی ساختمون بفهمن این موضوع رو با خودشون فکر می کنن که چقدر میتونن سوءاستفاده کنن...

گفتم: میدونم ولی دلم نیومد با پای شکسته تک و تنها وایسه به کار...

گفت: وظیفه ی اون که نبود... وظیفه ی تو م نبود... حالا اگه اون دلش می خواد تو نباید اون کارو کنی...

گفتم: دلم نیومد نرم... بنظرم ارزششو داشت...

 

+ راست میگه... حرفش منطقیه... ولی بنظرم تو این دنیایی که عدالت شدیدا رنگ باخته شاید وظیفه مون باشه که برای برقراری و رعایتش تلاشمون رو بکنیم...

با همه یجور رفتار نکنیم... با باجنبه ها به اندازه ی جنبه شون و با بی جنبه ها هم به اندازه ی جنبه شون رفتار کنیم...

انصاف نیست همه رو یکی کنیم...

البته این برداشت منه...

سوالهای شبانه...

دیشب قبل خواب به این فکر می کردم که پرنده ها چه درکی از ستاره ها دارن؟

..

.

ستاره های تو آسمون!

در پناه حق...

چه قشنگ...

 

چی بهتر از این؟! :)

:/

× از من بدت اومد؟!

همونجور که با ژست خاصش بطری مشروبو گرفته بود و تو لیوانش خالی می کرد یه نگاه به اون انداخت و یه نگاهی به من! 

- ما میریم جهنم شما میرین بهشت!

اینو با یه لحن تمسخر آمیز گفت...

 

فقط نگاهش کردم...

...

.

.

من حرفی از بهشت و جهنم زدم آخه؟؟؟!!!

اصلا من چیزی گفتم؟!

نشستم یه گوشه ساکت یا تو حال خودمم یا فقط نگاهتون می کنم...

من اعتراضی کردم آخه؟!

 

 

+ بعضی ها چقدر احساس خاصی بهشون دست میده با بعضی چیزهای ساده و احمقانه! 

احساس تمدن، باکلاسی، با فرهنگی، باحالی، خفن بودن...

 

این چیه که جدیدا همه میگن؟

 

آها!  لاکچری! :/

 

بابا خفن! بابا باحال! بابا آنچنانی! بابا لاکچری! :|

 

+ هرچی می خوام بهش فکر نکنم تا از ذهنم محو بشه اون تصاویر، نمیشه!

..

..

.

مستی...

امروز رفتم مضرات و فواید مشروب رو سرچ کردم...

از تو سرم بیرون نمیره...

 

+ احتمال اینکه ازم بپرسه خوش گذشت یا نه زیاده!

امیدوارم بپرسه...

فکر کردم بهش بگم حرف دلمو...

بگم هرکاری می خواد بکنه... بگم اولین بارش نبود و آخرین بارش هم نبود قطعا... فقط خواهشا دیگه پیش من مشروب نخوره... یا لااقل انتظار نداشته باشه حتما من م حضور داشته باشم!

بهش میگم اصلا یجور بدی چندش میشی... چشات ترسناک میشه... کارای عجیب غریب می کنی... رفتارت حال بهم زن میشه... اصلا آدم بدش میاد تو صورتت نگاه کنه... نگاه بقیه بهت تحقیر آمیز میشه!

من بر خلاف اونچه که تو سرته اصلا در این مورد به دین و احکام فکر هم نمی کنم! هرچقدر دوست داری و با هر توجیهی که می خوای مشروب بخور... اصلا انقدر بخور تا بترکی! ولی خواهشا نذار تصویری که ازت تو ذهنمه به گند کشیده بشه... 

نذار ابهتت بشکنه...

نذار ازت رفتاری رو ببینم که باورم نشه...

 

بذار تو بیخبری بمونم...

خبرم نکن...

شیپور نگیر دستت...

 

 

لطفا...

..

.

.

افراط...

انگار راستی راستی دارم به دوران اوج خودم برمی گردم...

تو این مدت کوتاه پر شدم از تعریف ها و تمجیدها! 

مثل همون موقع ها...

معمولا سلیقه مو دوست دارن...

...

..

.

دیروز بعد خداحافظی و درست همون لحظه که دستم رسید به دستگیره ی ماشین صدام زد:

"راستی مانتوتم خیلی خوشگله... نمی گفتم سر گلوم می موند..."

 

+ میترسم یجوری اوج بگیرم از اونور بوم بیفتم! :))

+ آدم تو شیب تند که بیفته میره واسه خودش... دور باشه ازمون افراط... تو هرچیزی... غیر از انسانیت...

که البته شاید اون هم افراطش آزاردهنده باشه...

نمیدونم....

...

..

.

اینستاگرام!

بنظر میرسه دلیل تنوع و انتخاب سبکهای مختلف آرایش و پوشش ظاهری خیلی از جوونها ثبت عکسهای متنوع برای پیج اینستاگرامشون باشه!

+ تعصب و حساسیت عجیبی دارن رو این مساله!

جزیره...

بدم نمیاد مستی رو تجربه کنم ولی نه به قیمت اینکه مزخرف بگم و کارهای احمقانه انجام بدم! و اگه تناقض دارن از خیر تجربه ش هم گذشتم...

اولین بار بود که انقدر واضح در جریانش قرار گرفتم...

 

 

+ انصافا اصرار نکنین به کسی که تو خوشیتون شریک باشه... شاید اون اصلا از خوشی به سبک شما لذت نبره... باور کنید امکان پذیره حتی اگه برای شما باورنکردنیه... همونقدر که برای من باورنکردنیه کسی از زیبایی طبیعت لذت نبره ولی هرگز حاضر نیستم اصرار کنم به کسی که تو این لذت باهم باشیم...

اصرار نکنین اصرار نکنین اصرار نکنین

آزار ندین آزار ندین آزار ندین

 

 

سرم داره منفجر میشه از درد...

چقدر احساس تنهایی می کنم تو اینجور مهمونیا... اصلا تو اکثر مهمونیا... 

حتی اگه من افسرده باشم دوای دردم این چرندیات نیست...

نه رقص نه هیچ مزخرف دیگه ای...

نه لذتی می برم نه ..........

 

 

واقعا چی میشه که آدمارو به حال خودشون بذاریم؟؟؟ لااقل اونجایی که باید، این کارو کتیم...

با اصرارها آزارشون ندیم... گندشو درنیاریم!

مگه قراره همه ی آدمها مثل هم باشن؟؟؟ مگه قراره همه به رقص و عربده کشی علاقه داشته باشن؟؟؟ مگه قراره همه کشته مرده ی قلیون و شراب باشن؟؟؟ مگه قراره همه دم به دیقه تپ تپ سلفی بگیرن آخه؟؟؟؟؟؟؟؟!

 

+ حس یه جزیره رو دارم...

کی میشکنه این بغض؟

کی تموم میشه این درد؟

..

.

.

سپیدی...

بارونی جدیدم رنگش استخونیه... رنگش روشنه بهرحال...

 

امروز رو آستینش رد خودکار دیدم... یه رد تقریبا بنفش رنگ...

حدودا نیم سانتی...

انداختمش تو ماشین لباس شویی... بیرون که آوردمش سریع چک کردم ببینم پاک شده یا نه!

 

+ یادم نیست اون روز داشت در مورد من میگفت یا اون...

   میگفت مثل یه پارچه ی سفید که کوچکترین لک و کثیفی روش به چشم میاد... بخاطر همینه که ..........

...

.

.

بگذریم...

شب بخیر*

دو یو آندرستند می؟!

یکی از یافته ها و اکتشافات جدیدم اینه که آدمها برای در کنار هم بودن فقط نیاز به دوست داشتن (ولو از نوع شدیدش) ندارن!

 

شاید بیش از هرچیزی نیاز به درک هم دارن...

درک و صبوری...

 

مخصوصا همون درک!

 

+ یه بار نشد سوال ازت بپرسم درست جواب بدی...

- اووووه... شوخی کردم باهات...

+ الآن شوخی دارم باهات من؟؟؟

- حساس شدی جدیدا... عوض شدی...

+ چرا؟ چون قبلا زیادی تحمل می کردم؟!

درسهای زندگی...

پیغامش رو بهم رسوندن...

..

" دلتون واسه معصومه و خانواده ش نسوزه... منم همیشه نگرانشون بودم ولی یه مدت از نزدیک میدیدمشون... نمی دونم دلیلش چیه ولی ظاهرا انقد کمیته و اینور و اونور بهشون کمک می کنن که اینا حتی بعضی لباسارو یه بار که پوشیدن جای شستن میندازن دور!!!"

 

 

+ با شاخهای روییده از کله و چشمهای کاملا باز نگاش کردم...

فقط نگاهش کردم...

..

.

+ انگار دنیا عزمشو جزم کرده که درسهای زیادی بهم بده...

   

 

 

   ازت ممنونم دنیا*

زیبایی بهاری...

تو مثل بهار زیبایی...

 

 

+ اومدنت همیشه دوست داشتنیه و هیچوقت تکراری نمیشه*

خوشمزگی های امروز!

غروب رفته بودیم برای فسقلی عزیزمون یه هدیه ای بخریم...

واسه تولدش... تولد صفرسالگیش!

تا کادوپیچش کنن رفتم سمت قفسه ی کتابا... یه کتاب دلمو برد... مثل ها! نوشته ی آقای رحماندوست... ۳۱تا قصه ی بسیااار کوتاهه که هر قصه یه ضرب المثلو آموزش میده... به گروه سنی من ربطی نداره ولی دوسش داشتم بهرحال! خیلی وقت بود که نتونسته بودم کتابی رو دوست داشته باشم تا این حد... نمی دونم.... شایدم بخاطر این بود که دیدنش منو یاد اون کتاب عزیزم انداخت... نمیدونم چند سالم بود... احتمالا ۱۰، ۱۱ سالم بود... طبق معمول منو برده بود تو کتاب فروشی و گفت هر کتابی که دوست داری انتخاب کن... جایزه بود... جایزه ی نمرات درخشان! از بهترین جایزه هام بود خرید کتابها و انتخابشون تو کتابفروشی... فکر کنم اون روز دوتا کتاب برداشته بودم... شایدم همون یکی! جزئیات رو یادم رفته متاسفانه... 

بهر حال! یه کتاب بود به نام قصه های مادربزرگ... قطرش به اندازه ی همین کتاب جدیده بود... کلی قصه ی کوتاه داشت... جلدش روغنی و براق بود... بنفش بادمجونی خوشرنگ با یه مادربزرگ نقلی وسط جلد که رو یه صندلی چوبی نشسته بود... اگه اشتباه نکنم یک یا چندتا بچه هم کنارش بودن و اون داشت براشون کتاب می خوند! تصورم این بود که نوه هاشن!

روسری شم سفید بود! عینک م داشت!

+ فکر کنم همون سری واسه خرید همین کتاب بود که کلی سرزنش شدم که نباید اینو بخرم و من دیگه بزرگ شدم و این کتاب واسم کوچیکه! :| ولی من همونو دوست داشتم! کتاب دیگه ای چشمو نگرفته بود... فکر کنم همه ی قصه هاشم خوندم... از همون شب شروع کرده بودم! دقیقا یادمه شب بود که رفته بودیم واسه خرید... از کتاب فروشی با کلی ذوق اومدم بیرون و تشکر کنان نشستیم تو ماشین و من چه قندی تو دلم آب میشد که زودتر بخونمش... البته یه کم احساس گناه داشتم... یعنی یه کوچولو ناراحت بودم که چرا سرزنش شدم و یه کم م فکر کردم که نکنه واقعا من نفهمم و چرا گرایش دارم به سمت کتابی که گفتن مناسب من نیست... اگه اشتباه نکنم نوشته بود گروه سنی ج و د یا شایدم ب و ج ولی جیمه رو مطمئنم که داشت چون بارها واسه فرار از حس عذاب وجدانم رفته بودم تو مشخصات و خوندمش! ج همچینم بی ربط نبود به گروه سنی اون موقعما! 

بهرحال کلی ذوق داشتم ولی یه کوچولو کوفتم کرده بود اون بنده خدا! البته طفلک نیتش خیر بودا ولی خب بهرحال کوفتم کرده بود دیگه! یادمه با گردن کج سوار ماشین شده بودم! :)))

انصافا یه کم بیشتر بچه هارو درک کنیم... واسه هرچیز بیخودی ضدحال نزنیم بهشون... روحشون لطیفه...حساسه... یه چیزی میگیم واسه خودمون... حالیمون نیست که چه تاثیری رو اونا داریم میذاریم... 

+ همیشه عادت دارم کتاب جدید رو همون روز شروع کنم! امشب م ۵تا قصه ی اولشو خوندم... ۵ تا ضرب المثل یاد گرفتم که یکی دو تاشو از قبل بلد بودم!

+ وضعیت کار کردنم با آبرنگ پیشرفت کرده و راضیم! :) امشب کارای آخرمو با لذت مرور می کردم... بنظرم واسه شروع عالیه! :))) خیلی م از خود متشکرم!!! :))

نه ولی انصافا سخته... خیلی تلاش می کنم و با دقت عکسهارو آنالیز می کنم که ازشون سر دربیارم ولی هنوز خییییلی مونده... حس بچه ای رو دارم که تازه با شکل حروف داره آشنا میشه! :)

برادری های نصفه و نیمه... برادری های فارغ از جنسیت!

بنظرم امشب هم حرفهای خوبی زدیم... حرفهای خوب و بدردبخور!

× انگار تمام شخصیتش با اون کارهایی که کرد زیر سوال رفت برام... دیگه دلم براش تاپ تاپ نمی کنه! بیشتر دارم سعی می کنم احترامش حفظ شه وگرنه احساسم نسبت بهش دیگه مثل قبل نیست... حتی با وجود اونهمه هدیه ای که می خره و خریده و هزینه هایی که داوطلبانه می کنه و خب میشه فکر کرد شاید از روی محبته! ولی باز بر اون مسائل غالب نمیشه انگار... همش حس می کنم تزویره... محبتهاش به دلم نمیشینه...

- شاید بخاطر اینه که هنوز برادریش ثابت نشده برات...

 

+ یه کم فکر کردم به حرفش... راست می گفت...

   خیلی وقتها شده که رفتار عزیزانم ناراحتم کرد... حتی منو به گریه انداخت ولی هرگز کیفیت احساسم نسبت بهشون تغییر نکرد! احتمالا دلیلش اینه که برادریشون بهم ثابت شده و به این خاطر تلخی اون مساله یا اون رفتار در برابر عمق احساسی که در اونها حس کردم و باورش داشتم و دارم، حقیر و پوچ شد!

+ بهش گفتم شاید به اولویت های آدمها هم بستگی داشته باشه... شاید اگه کس دیگه ای جای من بود با دیدن این ولخرجی ها خودش رو متقاعد می کرد که مثلا اینها به اون ها در و ......!

 ولی اولویت من مالی نیست... برای همین این روش رو من جواب نمیده! من ازش روراستی می خواستم و صداقت...

...

..

.

.

دوست داشتن*

"دوست داشتن" رو باید دوست داشت...

 

..

.

.

+ باید بیشتر از اینا همدیگه رو دوست داشته باشیم! همه مون بهش نیاز داریم*

آداب دلتنگی!

جهت دید و بازدید عید اومده بود و بی مقدمه گفت که ناهار پیشمون می مونه!

 

فقط خدا می دونه و خودم که چه حسی تو دلم زنده شد از این موندن...

..

.

 

+ نشسته بود کنارم و داشت حرف می زد... روی صحبتش با من نبود... من نگاهش می کردم و فکر می کردم چقدر دلتنگ این "بودن" بودم!

فکر کردم باید همین الآن که گونه ی سمت چپش درست روبرومه ماچش کنم و بهش بگم که چقدر "بودن"ش رو دوست دارم... بعد فکر کردم بهتره منصرف بشم چون برخلاف بقیه اون ممکنه شوکه بشه از این رفتار! چون برخلاف بقیه اون احتمالا تابحال این رفتار رو از من ندیده...

نزدیک که شدیم به زمان خداحافظی صبرم ته کشید کم کم...

گفتم: بیا ماچت کنم... دلم تنگ شده بود برات... خیلی خوشحال شدم از اومدنت...

و به رسم عادت (تو این حال و هوای روحی!) به یکدونه ماچ از گونه ی سمت راستش بسنده کردم...

ولی اون دوتای دیگه رو ادامه داد!

 

در جریان آداب دلتنگی من نبود طفلک...

یک ماچ! درست بوقت دلتنگی!

خاطره ها...

شارژ موبایلم داشت ته میکشید...

6%!

گفتم باید زود تماس بگیرم... شارژ ندارم!

- شارژر می خوای؟

+ اوهوم

رفت...

روبروی ویترین ایستاده بودم... یکی از همیشگی ترین کارهام این بود که وقتی تو اتاق نبود و منتظر بودم تا برگرده ویترینو چک کنم... البته فقط با نگاه! ببینم چی اضافه شده؛ چی کم شده... حتی دیدن همون تکراری ها م جالب بود! (این ویترین برای دیده شدن چیده شده و هیچ چیز خصوصی توش گذاشته نمیشه! گفتن نداره که جای خصوصی رو نباید چک کرد... حتی با نگاه!)

داشتم میگفتم...

یکی از سرگرمی هام این بود... یه ویترین پر چیز میزای جالب... عروسک، عطر، شمع و ...

چشمم افتاد به قاب عکس رو دیوار... یه عکس روش اضافه شده بود... عکس پرسنلی همسرش!

اون چند دقیقه ای که طول کشید تا بیاد رفتم تو سالها پیش... انقدر غرق شدم که کلی از خاطراتمون از جلو جشمم گذشت... حتی عطرش یادم اومد... عطر اون روزا رو میگم... حس و حالش... ایام کنکور و روزهای دانشجویی... تو ویترین چندتا از هدیه های خودم م بود... یه شمع که فکر کنم عید چند سال پیش خودم روشو با مروارید و گیاه های خشک و چوب های عجیب و غریب تزیین کرده بودم و بهش هدیه دادم... یه عروسک که اصلا یادم نبود یه دونه واسه اون م درست کردم و بهش دادم... خیلی سال پیش بود...

یادش بخیر...

خیلی دلتنگ اون روزهامون شدم...

اونقدر که طاقت نیاوردم و دم پله بهش گفتم...

...

..

.

 

 

 

تحولات!

دارم فکر می کنم که اگه یه سری هدف واسه خودم تعیین کنم (حالا هرچی! بیشتر عادتهای رفتاری مد نظرمه... چیزهایی که دوست دارم تغییر پیدا کنه مثلا)، چه تضمینی وجود داره که فراموششون نکنم!

دنبال راه حلم!

یه چیزی که به ذهنم رسید اینه که یه جا ثبت بشن حتنا و خیلی زود به زود مرور بشن... مثلا آخر هر هفته...

اگه مرور نشن مطمئنم که فراموش میشن... هوش و حواس درست و حسابی ندارم که! :/

رنگی رنگی و رها...

× یه آبرنگ می خوام که نه خیلی حرفه ای بلشه نه خیلی درب و داغون! چه مارکی رو پیشنهاد میدین؟!

- این و این و این هستن... این یکی دو مدل داره... ۲۰ تومنی و ۴۰ تومنی...

چند سالشه؟

× واسه خودم می خوام!

 

+ بالاخره خریدمش! :)

بعد مدتهای مدید!

یه بار م وقتی ۶ سالم بود یدونه خریدم... اون م ۱۲ رنگه بود بنظرم... کوچولوتر از این بود ولی... مارکشو یادم نیست... ولی یادمه چقدر ذوق داشتم واسش و با کیا و چجوری وارد اون لوازم التحریری شده بودیم... 

امشبم همون اندازه خوشحال بودم... تمام مدت جعبه ش  تو دستم بود... حتی چندتا شعر م خوندم براش:

"آبرنگ من چه نازه    گوشاش چقد درازه!"

یه نگاهی بهم انداخت... رو به آسمون کرد و از خدا طلب شفا کرد برام!

یه عکس م گرفت از جعبه ی آبرنگ عزیزم وقتی تو دستم بود! نمی دونم چیکارش کرد... احتمال داره فرستاده باشه واسه دوستاش و بهم خندیده باشن! :)

خدا خدا میکردم زودتر مهمونی تموم شه، برگردم و بتونم افتتاحش کنم!

تا الآن م داشتم رنگ بازی می کردم...

سخت از چیزی خوشم بیاد یا بگم که دوسش دارم...

ولی آبرنگو دوسش دارم... همیشه دوسش داشتم...

خدا قسمت کنه ثابت قدم باشم... خیلی رهاست...

..

..

.

ترازو...

اواسط اسفند بود...

طبق پیش بینی هام و رسم همیشگیم (!) همون اول بسم الله تا اصرار کرد که بگو چته، فس فس کردم و بغضه اومد سراغم!

چند ثانیه همونجوری فس فس کنان گذشت!

از ماشین پیاده شد...

در عقبو باز کرد و یه جعبه ی دستمال کاغذی له شده برداشت و از همونجا پرت کرد کنارم...

- آدم باید یکیو داشته باشه که حرفاشو بهش بگه... حتی اگه اون آدم کاری ازش برنیاد...

تا وقتی که زنده م رازدارتم... حرفاتو بهم بگو...

 

سکوت کردم ولی تو دلم گفتم نمیشه... تو نمی تونی همیشه باشی...

از اونجایی که افتادن اشک از چشام با بیرون اومدن کلمات از دهنم رابطه ی عکس داره، دقایقی رو در سکوت گذروندیم... من تپ تپ اشک میریختم و اون نگام میکرد...

گفت: من تو زندگیم آدم خیلی عزیز زیاد ندارم... سه چهارتا دارم... یکیش تویی... میدونی که؟

سرمو انداختم پایین...

گفت واقعا فکر می کنم با بچه م برام فرقی نداری (جای اسم دخترش اسم منو برد)... گفت ببین... از بس دوستت دارم جای اسم بچه م اسم تو میاد رو زبونم... دیدی؟؟؟

سرمو انداختم پایین...

- جدی متوجه شدی خیلی وقتا این اتفاق میفته؟

× آره... قبلا متوجه شدم...

- نمیدونم چطوری بگم که بفهمی چقدر برام عزیزی... اونقدر که بمحض اینکه جوابمو ندادی کارمو سپردم به یکی دیگه و اومدم پیشت... که حرفاتو بشنوم... ببینم چته...

 

نتونستم ازش فرار کنم... معمولا جلوش کم میارم و نمی تونم پنهون کاری کنم...

با گریه حرف زدم...

زیاد نه ولی یه چیزی گفتم که قانع بشه...

..

..

.

 

+ گفت: زندگی بهم یاد داد که باید آدمهارو ترازو کنی!

نگاش کردم...

اشکام تپ تپ میفتاد پایین...

 

گفت: خوبی ها و نکات مثبتشونو بذار رو یه کفه... بدی هاشونو رو یه کفه ی دیگه... اگه بدی ها غالب شد بذارش کنار... ولی اگه خوبی ها غالب شد نگهش دار... اون آدم ارزششو داره...

...

..

.

وقت خداحافظی که رسید، یه مشت دستمال تو دست راستم بود و یه جعبه ی دستمال کاغذی خالی تو دست چپم...

ازش خداحافظی کردم و گفتم: دستمالتونو تموم کردم... ببرم بندازمش تو سطل آشغال...

:)

- خیلی دوستت دارم...

..

.

معلومه؟

+ اوهوم

- واقعا معلومه؟

+ اوهوم

- از کجاش؟!

+ از اونجاش که سعی می کنی منو بخندونی!

- :)

تو مسئول گلتی...

...

..

.

دلم یه گل می خواد که مسئولش باشم...

..

..

.

.

مهربانی عجیب... نامهربانی عجیب تر!

دو بار ماچش کردم ولی اصلا ماچم نکرد!

 

 

فدای سرم!

 

+ تو یه فیلم یه آقایی به یه پسربچه گفته بود تو از این بچه هایی هستی که مامانت بگه یه لیوان آب بیار نمیاری ولی واسه غریبه ها جونت م میدی وسیله هاشونو تا اون سر دنیا واسشون میبری؟!

( یه همچین چیزی گفته بود ولی انصافا راست میگفت...) خیلی هامون اینجوری هستیم... چرا؟!

+ چی میشه بعضی هامون متفاوت عمل می کنیم؟ یا حتی متناقض؟! 

می خوایم تظاهر کنیم به خوب بودن؟

چی باعث میشه واسه نزدیکترها مهربانی کمتری خرج کنیم؟

خیلی سوال مهم و عجیبیه!